در سکوت دلنشین جنگل، نوای موزون پرندگان و حرکت موزون جانوران در فضا طنینانداز بود. کوروش، با شمشیر اوژان در دست، بر روی مخمل سبز طبیعت گام برمیداشت. اندوه عمیقی از فقدان اوژان در قلبش رخنه کرده بود؛ گرچه او بیگانهای بیش نبود، اما غم از دست دادنش همچون داغ برادری عزیز، سینهاش را میفشرد.
در مسیر با خودش زمزمه کرد: "چقد احمقانس که احساسات، اینطوری به من چیره شده. باید از این غم تاریک و سرد رها شم." اما رستن از چنگال غم به این سادگیها نبود، چرا که اندوه با روح عجین گشته و گسستن از آن، به منزلهی مرگ روح است.
دست بر سینه گذاشت و زمزمه کرد: "تمومش کن و آروم باش." پس از اندکی تأمل، به راهش ادامه داد تا به حوالی غار رسید. در آنجا، گوزنی سیاه رنگ با نقوش بلورین آسمانی بر پیکرش مشغول چریدن بود، علفها را با ولع میبلعید.
در ذهنش با خود گفت: "موجودات بیگناه و ضعیف مثل علفیه که بی رحمانه بدون هیچ مقاومتی بلعیده میشه، چون توان و قدرت دفاع از خودش رو نداره." با شنیدن گامهای کوروش، گوزن نگاهی عمیق به چشمان کوروش انداخت و هراسان به سوی جنگل گریخت.
در سی قدم مانده به غاری که در رؤیایش دیده بود، ایستاد. دهانهی غار با عظمتی خیرهکننده، هفتاد متر درازا و سی متر پهنا داشت، چنان که کوروش در برابرش همچون ذرهای ناچیز جلوه میکرد. غار در میان انبوه درختان کهنسال و عظیم بلوط، خود را از دیدهها پنهان ساخته بود.
ناگهان، خونی سیاه در مقابلش پدیدار شد. کنجکاوی او را به پیش راند، اما خون چون موجودی زنده به او هجوم آورد. با وحشت عقبنشینی کرد، اما خون سیاه چابکتر بود و پایش را در چنگال خود گرفت. کوروش شمشیر را از غلاف در آورد، اما همچون مبتدیای ناشی، ضرباتش بر خون، کار گر نیفتاد، گویی شمشیر از چوب ساخته شده بود.
خون چون نیزهای تیز،به دست راستش حمله ور شدو آن را از ساعد جدا کرد و همراه با شمشیر به دوردست پرتاب شد. فریاد دردناک کوروش در فضا پیچید: "آه... لعنتی... درد میکنه ،درد میکنه ،یکی منو نجات بده لطفا، یکی به دادم برسه،بابا کجایی،مامان به دادم برس ! افریننده آتش، لطفا بهم کمک کن!"
کوروش فریاد میزد اما گوش شنوایی نبود که فریاد اورا بشنود.
خون سیاه با اشتیاقی وصفناپذیر، چون شکارچیای که طعمهای چاق یافته، سراسر پیکر کوروش را در برگرفت و او را به داخل گودال تاریک پر از خون کشاند. در آن ظلمت سرد و هولناک، هیچ نوری نبود و خون بیرحمانه پیکرش را میبلعید.
خون بلعیدن را از نوک پاهایش آغاز کرد و با ولع تمام گوشت و استخوان اورا بلعید ؛ دوپای کوروش تا مچ به سرعت ناپدید شدند.
درد توصیف ناپذیر بود.صدای فریاد کوروش دوچندان شد، در حالی که اشک از چشمانش به دلیل درد بی اختیار میریخت. هر ثانیه که میگذشت به مرگش نزدیک تر میشد.
در واپسین لحظات با خود زمزمه کرد: "بابا،مامان، منو ببخشین که در آخر،کنجکاویم براتون غم فقدان به همراه داشت. منه احمق رؤیای فتح آزمون آزادی رو داشتم، اما تو این گودال خون طعمه یه هیولای وحشتناک شدم."
چشمان کوروش با وجود تاریکی محض، به دنبال نور میگشت اما هر چه مینگریست چیزی جز تاریکی نمیدید.
ناگاه کلام پدرش در ذهنش پدیدار شد: "در تاریکی به دنبال نور نگرد، به درونت نگاه کن که خودت، نوری!"
«من نورم و نور منه.» با درک این حقیقت، هالهای روشن به رنگ سفید از وجودش ساطع شد و خون سیاه را تا اخرین قطره،جذب بدنش کرد.
دردی توصیفناپذیر سراسر وجودش را فرا گرفت؛ چشمانش از حدقه بیرون زد و دوباره رویید، استخوانهایش شکست و التیام یافت، عضلاتش گسست و پیوند خورد. او از نو زاده شد، اما از شدت درد از هوش رفت.
پس از نیم ساعت، چشم گشود. آسمان همچنان در حجاب ابرهای تیره پوشیده بود. اندوهی عمیقتر از پیش در دلش نشست، چون غم آسمان در وجودش دو چندان شده بود انگار مادر و پدرش را جلویش تکه تکه کرده بودند و گوشتشان را به سگ ها و شغالان داده بودند آنقدر عمیق بود که نمیشد هیچ توصیفی برایش آورد. حواسش به طرز شگفتانگیزی تیز شده بود؛ صدای آبشار و نبرد حیوانات را میشنید، رایحهی خون و عطر گلها را با هم استشمام میکرد، و جریان حیات را در گیاهان زیر دستانش حس میکرد.
در همین حال، ندایی در ذهنش طنین انداخت: "شما با موفقیت بیدار شدید." و رونها در برابر دیدگانش نمایان شدند.
و طلسم به روح کوروش پیوند خورد..