داستان کوروش : پیوند با طلسم

نویسنده: Dio

[.شما با موفقیت یک بیدار شدید.]
[.طلسم در حال ارزیابی امتحان شماست.]
شما بر غیر ممکن پیروز شدید و توانستید که به خون ایزد ؟؟؟غلبه کنید.
[شما یک کلمه الهی دریافت کردید.]
کوروش با شنیدن سخنان طلسم، چشمانش از حیرت گشاد شد و قلبش به تپش افتاد. در عمق وجودش می‌دانست که این لحظه، سرآغاز مسیری پر رمز و راز است.
 کلمه الهی همچون شعله‌ای سوزان، در حال پیوند با روح او بود. دردی جانکاه و طاقت‌فرسا تمام وجودش را در بر گرفت، چنان که زانوهایش سست شد و محتویات معده‌اش را بالا آورد.
[کلمه (شوم) با روح شما پیوند خورد.]
[ارزیابی شما به اتمام رسید.]
پس از اتمام ارزیابی، رون‌های باستانی همچون پنجره‌هایی از جنس شب، با نقوش درخشان و جادویی در برابرش ظاهر شدند. هر نقش، رازی کهن را در خود نهفته داشت. کوروش با دستانی لرزان، شروع به خواندن رون‌ها کرد:
[اسم: کوروش]
[اسم حقیقی: برگزیده‌ی آسمان]
[رتبه: بیدار]
[کلمات: شوم، سروین]
[هسته: نور]
قلب کوروش از دیدن این اطلاعات به تپش افتاد. با اشتیاق و کنجکاوی عمیق‌تر به مطالعه ادامه داد:
[اسم حقیقی: برگزیده‌ی آسمان]
[رتبه: الهی]
[نوع: ناشناخته]
[ویژگی: ؟؟؟]
[توضیحات: این اطلاعات در هاله‌ای از ابهام پوشیده شده است.]
کوروش اکنون درک می‌کرد چرا همواره با آسمان پیوندی عمیق داشت، اما هنوز نمی‌توانست عمق این ارتباط را به طور کامل دریابد. ذهنش پر از سؤالات بی‌پاسخ بود...به خواندن با کنجکاوی بیشتر ادامه داد.
[کلمه: شوم]
[رتبه: الهی]
[نوع کلمه: روحی]
[توضیحات: در نبردی سهمگین میان ایزد؟؟؟ و اهریمن تاریکی، خون مقدس بر زمین ریخته شد. هزاران سال این خون در انتظار ایزد خود ماند، اما با گذر زمان، تاریکی بر آن چیره شد و به نیرویی شوم بدل شد.]
کوروش غرق در افکارش شد: "چرا اسم اون ایزد مثل اسم حقیقیم در پرده‌ای از راز پیچیده شده؟ این به خاطر ضعف منه یا رازی بزرگ‌تر در میانه؟"
کنجکاویش عمیق تر شد با چشمانی پر از درخشش به خواندن ادامه داد؛
[ویژگی کلمه: قتل، خورنده]
[قتل: با گرفتن جان انسان‌ها، هسته‌ای جدید در کنار هسته اصلی شکل خواهد گرفت.]
[تعداد قربانیان مورد نیاز: 0/30]
[خورنده: قدرت جذب و تبدیل ارواح] 
[تبدیل قربانیان به پژواک‌های شخصی به شرط رضایت روح آنها.]
[پژواک‌های فعلی: 0/7]
"چه سرنوشت تاریکی..." کوروش با خود اندیشید،سپس با خود گفت: "اما من هرگز نمی‌تونم دست به کشتن انسان ها بزنم، شاید این کلمه هرگز به دردم نخوره.
به خواندن ادامه داد؛
[کلمه: سروین]
[رتبه: مستبد]
[نوع: سلاح]
[توضیحات: درخت بلوط پنج‌هزارساله، در واپسین لحظات حیاتش، قلب الماس‌گونه خود را به شمشیری بلورین تبدیل کرد و آن را به روح اوژان پیوند زد.]
ویژگی‌ها:
[جهنده: این شمشیر افسانه‌ای با قدرت صاحبش رشد می‌کند و در مرحله مقدس به موجودی زنده تبدیل خواهد شد.]
[تیز: قدرت برش آن به اراده صاحبش وابسته است و تنها ترس می‌تواند آن را کُند کند.]
[هسته: نور]
[توضیحات: با نابودی موجودات فاسد و زاده‌های تاریکی، هسته‌تان قوی‌تر خواهد شد و به مراتب والاتر صعود خواهید کرد.]
[موجودات فاسد نابود شده: 0/100]
[نقص: محکوم به تنهایی ابدی]
غم عمیقی وجود کوروش را فرا گرفت، اما با خود گفت: "پس پشت هر قدرتی یه نقص وحود داره اما این نقص معنایی نداره. من هنوز خانوادم رو دارم. تا زمانی که اونا کنارم هستن، تنها نیستم."
کوروش با خود زمزمه کرد و گفت:"اولین قدم برای پیمودن آزادی رو برداشته شد،اما این اولین قدمه هزاران قدم دیگه باقی مونده."
مسیر قدرت کوروش، به سمت آزاد شدن آغاز شد اما آیا او میتواند آزاد شود یا برده و مست قدرتی میشود که طلسم در اختیار او قرار داد؟
زوزه گرگ‌ها در دوردست طنین‌انداز شد. خورشید در حال غروب بود و آواز جیرجیرک‌ها با صدای جریان آب در هم می‌آمیخت. کوروش دریافت که می‌تواند با اراده اش رون‌ها را فرا بخواند یا پنهان کند.
بلند شد و ایستاد به غاری که میخاست کاوش کند نگاه کرد حس آشناد و عجیبی از آن میگرفت و میخواست هر چه سریع تر اماخورشید دیگر نزدیک به غروب بود. "دیگه وقتی نمونده فردا با گوسفندا میام برا چرا همون موقع میگردمش."کوروش کنجکاویش را رها کرد و به قولی که به پدرش داده بود فکر کرد ؛ میخاست قبل از غروب به پیش او برگردد.
نور آسمان به سمت تاریکی رفت پس کوروش با عجله به سمت محلی که پدرش آنجا بود، دوید. لباس‌های پاره و خون‌آلودش را فراموش کرده بود. از میان جنگل انبوه بلوط گذشت، اما در محل چرا نه گله‌ای دید و نه پدرش را. تنها گُرگی، سگ گله پیر با موهای طلایی‌اش آنجا منتظر بود.
دلیلل خطاب این سگ به نام گُرگی این بود که او؛ در رفتار هیچ شباهتی به سگ ها نداشت هرگز هاپ هاپ نمیکرد، دمش را تکان نمیداد ،به همین خاطر پدر کوروش مهرداد اورا گُرگی صدا میزد.
در راه بازگشت به روستا، برف سنگین‌تر می‌بارید. ناگهان بوی تند خون و دود به مشامش رسید. وحشت در دل کوروش چنگ انداخت. "خدایا، امیدوارم اتفاقی برای خانوادم نیفتاده باشه." با گُرگی از تپه به سمت روستا دویدند، جایی که شعله‌های سرخ آتش به آسمان زبانه می‌کشید.
به روستا رسیدند؛ کوروش با چشمانش چیزی را دید که هرگز اتفاق افتادن آن را باور نمیکرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.