داستان کوروش : مدرسه آذرگان

نویسنده: Dio

خورشید حسابی روی ساختمونای اکباتان می‌تابید، انگار یه هاله طلایی دور شهر باستانی رو گرفته بود. دیوارای بزرگ شهر، با سنگای صاف و براقش، تو رنگای آبی، زعفرونی و سبز زمردی می‌درخشیدن. برجای بلند و ستونای محکم، با عکس شیرای بالدار و سربازای همیشگی، جلو باد وایساده بودن و یه شکوه بی‌انتها رو نشون می‌دادن.
سیاژ و کوروش تو کوچه‌های سنگفرش‌شده شهر راه می‌رفتن. هوای سرد زمستون با بوی آتیش و چوب صندل قاطی شده بود، و پرچمای بلند قصرا با عکس خورشید و پرنده‌های افسانه‌ای تو نسیم ملایم می‌رقصیدن.
«نگاه کن، سیاژ! اینجارو ببین...» کوروش وایساد و به تالارای باشکوهی که جلوشون بود اشاره کرد. تالارایی با ستونای بلند که تو نور صبح، مثل روحای جاودان از دل تاریخ اومده بودن. سقفای چوبی با رنگای آبی و طلایی تزیین شده و درای برنزی، با برق خیره‌کننده‌شون، انگار از خورشید ساخته شده بودن.
سیاژ دستشو به دیوار یکی از ساختمونای قدیمی کشید؛ روش کاشیای براق بود و عکس جنگجوها، اسبای قوی و الهه‌هایی که تو سکوت مرموز به سرنوشت این سرزمین نگاه می‌کردن، روش بود. «این شهر یه زمانی زنده بود و حالا مرده، کوروش...» آروم گفت. «دیوارا دیگه نفس نمی‌کشن و سنگا خاطره‌ها رو زمزمه می‌کنن.»
یه گوشه از میدون اصلی، یه فواره سنگی، آب رو تو هوا پخش می‌کرد. نور خورشید تو قطره‌های آب می‌افتاد و یه رنگین کمون کمرنگ تو میدون درست می‌شد. پرنده‌های سفید بالای اون پرواز می‌کردن، انگار پیام‌رسونای خدایان بودن که از سرزمینای دور برگشتن.
اونا تو کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر قدم می‌زدن و سیاژ شهر اکباتان رو به کوروش نشون می‌داد تا با این سرزمین آشنا بشه. جایی که اونا توش قدم می‌زدن، مال پولدارا و اشراف‌زاده‌ها بود و فقط کسایی که قدرت و ثروت داشتن می‌تونستن اینجا زندگی کنن. این منطقه قشنگ بود و ساختمونای باشکوهی داشت که می‌شد ساعت‌ها بهشون خیره شد و از معماری عجیبشون حرف زد.
آدمای معمولی لیاقت یا توانایی زندگی تو این مناطق رو نداشتن، چون اونا با چمن زیر پا فرقی نداشتن و مرگ و زندگیشون برای کسایی که قدرت رو تو دست داشتن، مهم نبود. عدالت تو این زمین و آسمون جایی نداشت و فقط یه توهم بود.
بعد از کلی گشت و گذار، اون دوتا به سمت مدرسه هنرهای رزمی رفتن. مدرسه‌ای که تو آسمون بود و با یه دایره تله‌پورت به شهر وصل می‌شد.
برای رسیدن به دایره تله‌پورت، اونا اول از یه دیواری رد شدن که نگهبونا ازش نگهبانی می‌کردن. دیوار سرد و فولادی، با ارتفاع بیست متر و طول بیشتر از نه متر، به رنگ خاکستری خودشو نشون می‌داد.
سیاژ بعد از رسیدن به در نگهبان، جلو اومد و تعظیم کرد و ازش درخواست نامه معرفی کرد. سیاژ از جیبش نامه‌ای با روکش سیاه که تو یه پارچه سلطنتی پیچیده شده بود رو به نگهبان داد و بعد از یه دروازه بیست متری که کاملا شیشه‌ای بود و انگار از الماس تراشیده شده بود، رد شدن و خودشون رو تو یه منطقه مسکونی کوچیک دیدن.
اونجا ساختمونای نظامی و آدمای نظامی در حال گشت‌زنی بودن، که نشون‌دهنده اهمیت مدرسه هنرهای رزمی بود.
یه راهنما با یه قیافه معمولی و موهای کمی فِر، به طرف سیاژ اومد و اونا رو به سمت دایره تله‌پورت راهنمایی کرد.
بعد از رسیدن به دایره تله‌پورت، سیاژ و کوروش متوجه یه جمعیتی شدن که با بچه‌هاشون اومده بودن. بیشترشون اشراف‌زاده بودن و سن همه‌شون از کوروش بیشتر بود، چون تو تاریخ هیچ‌وقت آدمی نبوده که تو سن یازده سالگی تبدیل به یه بیدار بشه.
کوروش با دیدن این همه آدم، احساس معذب بودن و حس اضافی بودن بهش دست داد. اون حتی تو روستا، تنهایی رو به جشن‌ها ترجیح می‌داد و فقط کسایی که باهاش حرف می‌زدن، پدر و مادرش بودن. هیچ دوستی حتی از بچگی نداشت، چون علاقه‌ای به دوست پیدا کردن نداشت و تنهایی رو به همه چی ترجیح می‌داد.
یه دفعه چشمش به یه نفری افتاد که تنها وایساده بود. پسری با یه لباس دو تیکه، شلوار سیاه و یه لباس قهوه‌ای روشن. موهاش سفید و مدل موی عجیب و غریبی داشت. یه قیافه بی‌تفاوت که اصلا به اطرافش توجهی نداشت.
یهو سرشو بلند کرد و به کوروش خیره شد. حس عجیبی از تهدید توش بود. کوروش با دیدن این صحنه به چشمای آبی اون خیره شد که هیچ حسی جز تهدید توش حس نمی‌کرد.
چشم تو چشم هم، یهو پسره مو سفید یه لبخند زد و سرشو پایین انداخت.
کوروش با دیدن این صحنه یکم تعجب کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. پر از اشراف‌زاده‌های مغرور که انگار دنیا فقط برای اوناست و با یه نگاه هوس‌انگیز به دختری که یه گوشه با یه محافظ وایساده بود، نگاه می‌کردن.
دختره معصومانه به دایره تله‌پورت خیره بود و تو چشماش یه هیجان عجیب بود. موهایی مثل شب‌های بی‌ماه و چشمایی به رنگ طلوع خورشید که گرما و امید رو تو جون هر بیننده‌ای می‌نشوند.
یه صدایی تو جمع شروع به حرف زدن کرد و گفت یه نفس عمیق بکشید و به سمت دایره تله‌پورت برید.
سیاژ دست کوروش رو گرفت و روی دایره تله‌پورت وایسادن و یهو تله‌پورت شدن.
تو یه دشت قشنگ که نور خورشید با لطافت می‌تابید و بوی گلا محیط رو خوشبو کرده بود، به مدرسه آذرگان رسیدن.
مدرسه آذرگان، مثل یه قلعه باشکوه، تو دل یه دشت پوشیده از مه ساخته شده بود. دیوارای بلندش، از سنگای تیره و براق ساخته شده بود و تو نور خورشید مثل سایه‌های قدیمی به نظر می‌رسیدن.
چشما از دیدن این زیبایی می‌درخشید و بچه‌ها با هیجان به سمت دروازه ورودی قدم برداشتن. کوروش هم کنار سیاژ قدم برمی‌داشت.
دروازه ورودی، دو تا ستون بزرگ از شیر و خورشید شمشیر به دست داشت که چشماشون با سنگای یاقوتی می‌درخشید و انگار هر تازه‌واردی رو با یه نگاه نافذ بررسی می‌کردن.
بعد از باز شدن دروازه، همه با هیجان به سمت حیاط داخلی قدم برداشتن و تنها کسی که چهرش بی‌تفاوت بود، تو نگاه کوروش، همون پسره مو سفید بود.
حیاط داخلی، بزرگ و باشکوه، پر از سکوی تمرین بود؛ کفش از چوبای قدیمی جنگلای مقدس ساخته شده بود. درختا با شکوفه‌های سرخ و بنفش، برگاشون تو نسیم آروم می‌رقصیدن و سایه نرمی رو شاگردهایی که در حال تمرین بودن می‌نداختن.
تالارای داخلی، با سقفای بلند و نقاشیایی از جنگای قدیمی تزیین شده بودن. مشعلایی با آتیشای آبی و سبز، تالارا رو روشن می‌کردن و کنار هر دیوار، زره‌ها و سلاح‌های رزمی استادای قدیمی مثل یادگاریایی از دوره‌های پرشکوه آویخته شده بود.
تو مرکز مدرسه، یه سالن مخفی بود؛ جایی که فقط برگزیده‌ها اجازه ورود به اون رو داشتن. گفته می‌شد این سالن با دیوارایی از کریستالای براق ساخته شده که دانش ممنوعه رو تو خودش نگه می‌داره.
هر گوشه این مدرسه، پر از رمز و راز بود، جایی که توش قدرت و زیبایی، نظم و خلاقیت، و گذشته و آینده تو هم گره خورده بودن، و فقط شایسته‌ها می‌تونستن پرده از اسرار اون بردارن.
سیاژ و کوروش به سمت ورودی می‌رفتن و پشت دفتر وایسادن. همه وایساده بودن و یکی از دستیارای رئیس مدرسه، در رو باز کرد و با صدای رسا اعلام کرد: «لطفا نوبتی 
با دعوت‌نامه‌ها به داخل بیایید.»
کوروش و سیاژ جلوی صف بودن که یهو یه اشراف‌زاده با محافظش به کوروش تیکه انداخت و گفت: «شما رعیت‌زاده‌ها لیاقت اینو ندارین که نفر اول برای ورود باشین.»
پسره مو سیاه مغرور، یه لباس ترکیبی از طلایی که با نقره و طلا تزیین شده بود تنش بود و چشمای سیاه و قیافه‌ای معمولی داشت. محافظش یه ماسک پارچه‌ای به رنگ روی پیشونی و دهنش داشت و فقط چشماش دیده می‌شد که مردمک نداشت و کاملا سفید بود.
سیاژ با شنیدن این حرف، با صدای بلند خندید و با لحنی جدی گفت: «خون مهم نیست، قدرت مهمه و اینجا کسی رو نمی‌بینم که از من قوی‌تر باشه. پسر جون، خودتو کنار بکش تا شاید زندگی طولانی‌تری داشته باشی.»
پسره جوون با شنیدن این حرف، رگ‌های صورتش از عصبانیت بیرون زد و دندوناشو بهم فشرد و به محافظش دستور داد شمشیرشو بکشه.
محافظ پسره جوون با شمشیرش به سمت سیاژ حمله کرد، اما تو کمتر از یه چشم به هم زدن بدنش به چند تیکه تقسیم شد. خون و روده‌هاش به سمت پسره جوون پرتاب شد و لباس طلاییش به خون و روده و یه کم محتویات مغز محافظش آغشته شد.
پسره جوون با دیدن این صحنه، شلوارشو خیس کرد و زانو زد. در حالی که چشماش از ترس تکون نمی‌خوردن، سیاژ کنارش نشست و گفت: «با توجه به نشانت، فهمیدم پسر ساوشی هستی. به پدرت بگو سیاژ سلام رسوند و تاوان بی‌احترامی به سیاژ و پسرشو فقط با دوتا دستات می‌تونی بپردازی، چون نتونستی پسرتو درست تربیت کنی وگرنه حتی یه نفر از نسل خونیتو باقی نمی‌ذارم و همه رو به خاکستر تبدیل می‌کنم.»
پسره جوون با شنیدن این حرفا، دستاش از ترس می‌لرزید و یهو از هوش رفت. پشت سر سیاژ یه هیاهویی راه افتاد و بعضی‌ها می‌ترسیدن و بعضی‌ها از خودشون می‌پرسیدن سیاژ کیه و چطور جرئت کرده به یکی از خاندان‌های اصلی پادشاهی توهین کنه.
کوروش که دیگه به دیدن این صحنه‌ها عادت کرده بود، هیچ واکنشی نشون نداد، اما کنجکاو بود که جایگاه سیاژ تو این پادشاهی کجاست که به این راحتی می‌تونه اشراف‌زاده‌ها رو تهدید به مرگ کنه.
تنها کسی که چشماش از شوق و هیجان می‌درخشید، پسر مو سفید بود که با هیجان تمام به سیاژ خیره شده بود و دستشو محکم مشت کرده بود.
دختره زیبا با خودش گفت: «پس سیاژ مغرور اینه.»
معاون رئیس تو تمام این مدت به سیاژ خیره بود و جرئت نمی‌کرد تو این موضوع دخالت کنه.
سیاژ به سمت دستیار رئیس رفت و گفت: «خوشحالم که دخالت نکردی، چون عمرت همینجا به پایان می‌رسید.»
دستیار رئیس تعظیم کرد و گفت: «این لطف و بزرگواری شما رو می‌رسونه.»
کوروش باز هم متعجب شد که چطور سیاژ می‌تونه چنین حرفی بزنه.
سیاژ با دیدن تعجب کوروش، دستی به موهای طلاییش کشید و خندید و گفت: «در برابر قدرت مطلق هیچ حیله‌ای جواب نیست و هیچ سری نیست که در مقابلش خم بشه. من نمادی از قدرت مطلقم؛ البته فقط یه نماد، اما ممکنه نمادهای قوی‌تری از منم وجود داشته باشه.» بعد نگاهی به کوروش کرد و چشمکی زد و به سمت دفتر تحویل نامه برای ثبت نام رفتن.
تو ذهن کوروش یه سوالی پیش اومد: اگه سیاژ انقدر قویه، چرا نتونست پدر و مادر منو نجات بده؟ چرا فقط منتظر من بود؟ چرا؟ چراهای زیادی به ذهنش اومد و بی‌اعتمادیش نسبت به سیاژ بیشتر شد، با وجود اینکه زن تو خواب بهش گفته بود که بهش اعتماد کنه.
کوروش و سیاژ روی صندلی نشستن و یه پیرمرد جلوشون بود که مردمک چشماش ستاره‌ای بود و همین باعث تعجب کوروش شد.
سیاژ در حالی که پا روی پا بود، سری تکون داد و گفت: «اومدم پسرمو تو مدرسه‌تون ثبت نام کنم، پیرمرد خرفت.»
پیرمرد سری تکون داد و نگاهی به کوروش انداخت. یهو عرق سردی از سر و روش جاری شد و ترس تو وجودش رخنه کرد. سیاژ با دیدن این صحنه، خنده‌ای بلند زد و هاله‌ای از تهدید رو از خودش منتشر کرد که حتی کوروش کمی لرزید و با لحن جدی گفت: «پیرمرد خرفت، کی به تو اجازه داد از تواناییت روی پسرم استفاده کنی؟ این بار رو می‌بخشمت به خاطر رئیس مدرسه، اما دفعه بعد اگه بفهمم این کار رو کردی به عذابی دچارت میکنم که هر روز آرزوی مرگ کنی.»
پیرمرد جلو روی سیاژ زانو زد و سجده کرد و گفت: «بابت لطف و بزرگواریتون ممنونم»، در حالی که از ترس می‌لرزید و عرق مثل آب از صورتش جاری بود.
کوروش با دیدن این بی‌رحمی سیاژ تو فکر فرو رفت و با خود فکر کرد: مگه پیرمرد چیکار کرد که من اصلا متوجه‌اش نشدم؟
پیرمرد بلند شد و به سمت میز رفت و لباس فرم رو درآورد و گفت: «فردا مراسم معارفه است. اینم لباس فرم مدرسه. لطفا با فرستادن فرزندتون، مدرسه ما رو از برکت وجودشون نورانی کنید، اژدهای مغرور.»
سیاژ لباس فرم رو تو دست گرفت و تو یه لحظه به خاکستر تبدیل شد و گفت: «هر لباسی که من بگم، بچم می‌پوشه. نه این فرم مدرسه احمقانه!»
بعد با کوروش از اتاق خارج شدن. کوروش که از رفتار سیاژ تعجب کرده بود، به سمت دشت تله‌پورت رفتن، در حالی که همه نگاه‌ها به سوی اون بود و انگار ازش می‌ترسیدن.
این هم براش خوب بود و هم بد. خوب بودن تو این زمینه بود که می‌تونست تنها باشه و دیگه کسی سر به سرش نذاره. بد بودن از این لحاظ که دشمنان پنهانی گیرش می‌اومد، چون پشت هر قدرتی دشمنانی هستن که می‌خوان اونو نابود کنن.
رو به سیاژ کرد و گفت: «به نظر تو این بی‌رحمی و قدرت‌نماییات به ضرر من نیست؟»
سیاژ با خنده‌ای مثل همیشه پس کله کوروش زد و گفت: «دنیا بی‌رحمه، چرا من نباشم؟در هر ضرری یه منفعتی هس کوروش،اینو باید یاد بگیری.»
با شنیدن این حرف، کوروش سرشو پایین انداخت و تو ادامه مسیر حرفی نزد، چون این واقعی‌ترین چیزی بود که تا حالا شنیده بود.
یادداشت نویسنده:
امیدوارم که این پارتم‌ براتون جذاب باشه من سعی میکنم و دلیل تفاوت با بقیه پارتا اینه که داستان رو به صورت عامیانه بیان کردم و بنظرم مناسب تره چون هم متن روون میشه هم شما متوجهش میشن و بقیه پارت هارو هم ویرایش میکنم و تبدیل به زبان عامیانه میشن.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.