عنوان

داستان کوروش : عنوان

نویسنده: Dio

 آخرین گوسفند را به سمت گله هدایت کردم و به سوی درختی که پدرم در کنارش آتشی با هیزم روشن کرده بود، رفتم. زمین زیر پایم سرد و برفی بود و سرمایش از بین کفش‌های پاره‌ام عبور می‌کرد. قدم‌هایم را سریع‌تر کردم و به آسمان خیره شدم؛ هوا گرگ‌ومیش بود و باد بی‌رحمانه بدن نحیف و کودکانه‌ام را می‌لرزاند.
به آسمان بالای سرم خیره شدم. آسمان با ابرهای نسبتاً تیره به رنگ خاکستری عجین شده بود و خواستار گریستن برف بود. مثل همیشه غمش را با قلبم احساس کردم؛ گویی آسمان مادرش را از دست داده بود و آنقدر برایش گریه کرده بود که زیر چشمانش سیاه شده و با ادامه‌ی گریه‌اش، سیاهی زیر چشمانش بیشتر می‌شد.
سرم را پایین آوردم. با هر قدمم صدایی مانند شکستن شاخه از زیر پایم شنیده می‌شد زیرا با قدم‌هایم برف زیر پایم را لگد می‌کردم. به برف زیر پایم نگاه کردم؛ سفید و پاک بود، اما در این پاکی، سرمایی سرد و عجیب نهفته بود. گویی انگار دلیل این سرما، غم او بود که هیچ‌کس آن را درک نمی‌کرد و با سرمایش فریاد می‌زد: «مرا از این غم تاریک نجات دهید!» اما همه به ظواهر توجه می‌کردند و برای کسی سرمای برف مهم نبود، چون ذات برف را در سردی می‌دیدند.
حواسم پرت بود و به پایان مسیرم رسیدم. آتش روشن بود و پدرم به درخت گردو تکیه زده بود و داشت خودش را گرم می‌کرد. چهره‌اش مثل همیشه بود؛ چشمانی به رنگ خرما با موهایی جو گندمی که بر روی شانه‌اش ریخته بود. پوستش کمی چروکیده و صورتی گرد داشت. با چشمانش به آتش خیره بود؛ آتش با ولع تمام هیزم‌ را می‌خورد و آنها را به خاکستری خاموش تبدیل می‌کرد، برف‌های دور و برش بی‌رحمانه تبدیل به آب می‌شدند.
پدرم سرش را بلند کرد و مرا صدا زد: «کوروش، پسرم، بیا بشین و خودت را گرم کن.»  
کنار پدرم نشستم. کنجکاو بودم که آیا پدرم به مانند من می‌تواند غم نهفته در آسمان را حس کند؛ باید از او بپرسم.
کوروش با صدایی رسا شروع به سخن گفتن کرد: «بابا، بنظرت آسمان هم می‌تونه غمگین باشه؟ چون گاهی حس می‌کنم من رو صدا می‌زنه و میگه: "بیا پسرم، با من بشین و به غمهام گوش بده." اما هیچ‌وقت نمی‌توانم در کنارش بشینم و صحبت کنم، چون انگار وجودیت اون فراتر از منه. این حس چند ساله در منه و هیچ‌وقت نتونستم به اون برسم. الان به سن یازده سال رسیدم و حس می‌کنم به اون نزدیک‌ترم، اما هر چی بیشتر به سمتش پرواز می‌کنم، آسمان از من دورتر میشه. نمی‌دونم چکار کنم. آیا راه حلی برام داری بابا؟»
پدر کوروش قهقهه‌ای زد و سر پسرش را نوازش کرد و گفت: «پسرم، من یک چوپان بیسوادم که درک خاصی از چیزی ندارم. نه در مدرسه‌ای تحصیل کردم و نه کتابی خوندم؛ چون رعیتی مثل من جایگاهی در جامعه‌ی قدرت‌سالار ایروا نداره. مرگ یا زندگی من مثل علف هرز زیر پا بی‌ارزشه، اما می‌تونم غم را درک کنم. غم می‌تواند دلایل زیادی داشته باشد، اما وجود غم برای آسمان کمی غیرقابل درکه، پسرم.»  
سپس پدرش به هیزم در حال سوختن نگاه کرد و در ادامه‌ی حرف‌هایش گفت: «می‌تونه دلیلش سوختن چوبی باشد که جانش را برای گرم شدن ما می‌دهد؛ می‌تونه نوژادی باشه که بخاطر مرگ مادرش گریه میکنه؛ می‌تونه جنگ‌های بسیاری باشد که جان انسان‌ها را می‌گیرد؛ می‌تونه زنی باشه که برده و کالای مردانه؛ و پسر و همسرش توسط همون مردان به قتل رسیده‌؛ می‌تونه حیوانی باشد که گوشتش را برای ادامه حیات ما می‌دهد یا شاید هم می مورچه یا گیاه بی‌ارزشی باشه که زیر پامون له می‌شه. دلایل زیادی برای غم وجود دارد، پسرم، اما نمی‌دونم چون من هم یک آدم نادان هستم!امیدوارم به جواب سوالت برسی اما این حواب پیش من نیست‌.» 
پس از حرف‌های پدرم در فکر فرورفتم، اما زمانی نمانده بود برای فکر کردن چون باید غار پنهان در جنگل را کاوش کنم. پس از پدرم اجازه خواستم و گفتم: «ممنون بابت راهنماییت. با اجازه شما، من می‌رم کمی جنگل اونطرف روکاوش کنم بعد برمی‌گردم.»  
پدر کوروش مهرداد با شنیدن این حرف لبخندی زد سپس گفت: «پسرم برو، اما مواظب باش کنجکاویت پایانش غمی برای مادرت نباشد.»  
کوروش لبخندی زد و سپس گفت: «حتماً بابا، نگران نباش.»  
مهرداد، پدر کوروش، دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و گفت: «برو ایزد آتش یاورت باشه.»
از پدرم خداحافظی کردم و به سمت غار شتافتم.  
قدم‌هایم را سریع برداشتم تا هر چه زودتر کنجکاوی‌ام را رفع کنم، اما برف مانع می‌شد چون قدم زدن با این کفش‌های پاره برایم سخت بود. سردی برف پاهای کودکانه‌ام را بی‌حس می‌کرد.
به وسط جنگل رسیدم. در اینجا برف کمتر بود چون شاخه‌های درختان صد متری بلوط سر به فلک کشیده بودند و از ریختن برف زیاد بر روی زمین ممانعت می‌کردند.
با وجود زمستان، اما بلوط‌ها هنوز برگ‌هایشان سبز بودند و به زندگیشان ادامه می‌دادند.‌
قدم‌هایم را سریع‌تر برداشتم، اما ناگاه دردی خشن بر روی ران پای چپم حس کردم؛ انگار با شمشیری تیز بریده شده بود، اما ردی بر روی آن نبود. مثل دفعه قبل، اما این بار شدیدتر.
کوروش قبلاً هم دو بار چنین دردی را حس کرده بود، اما فقط می‌دانست این درد از روح او نشأت می‌گیرد. انگار که روحش با موجودی پیوند خورده بود، اما نمی‌دانست چه موجودی. درد شدید و شدیدتر می‌شد و دیگر پای چپم را حس نمی‌کردم. آه از این درد بی‌امان! روی زمین بر درخت بلوط تکیه دادم تا درد کاهش پیدا کند، اما اینگونه نشد. درد شدت گرفت و ناگاه انگار سینه‌ام سوراخ شد و قلبم دیگر نمی‌تپید.
کوروش در زیر درخت بلند بلوط بیهوش شد.
فرسخ‌ها آنطرف‌تر، در کوه دماوند، شخصی در اوج بهار جوانی خویش، تکیه زده بر روی شمشیرش، لنگ لنگان راه می‌رفت و خون از پای چپش به مانند چشمه‌ای جوشان جاری بود و برف را به رنگ خون درمی‌آورد. باد حتی با او مهربان بود و به آرامی لباسش را با خود می‌رقصاند. اسم آن شخص اوژان بود.
اوژان در حالی که دید چشمانش کمی تار شده بود، با خود گفت: «پای چپم دیگه یاری نمی‌کنه، درد تمام وجودم رو گرفته و سرعتم بشدت پایینه. طوری که می‌خواستم نشد، مسیر سرنوشت بی رحمانه تر از خواسته‌های پاک و کودکانمه.» قدم‌هایش سنگین‌تر می‌شد و کسی که آورنده مرگ او بود، به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
دلیل زخم اوژان نبرد سهمگینی بود که با دیوی به نام شاری داشت. شاری دیوی تحت فرمان سروه بود؛ او نیمه انسان و نیمه دیو بود و بهترین دوست اوژان به شمار می‌رفت. دلیل نبرد شاری با بهترین دوست خویش این بود که اوژان خواست شاه ایروا آژیدهاک را بکشد، اما ناکام ماند. سپس آزمون آزادی را به چالش کشید، اما باز هم ناکام ماند.
آژیدهاک به سروه دستور داد تا اوژان را بکشد و سروه بدطینت نیز به شاری امر کرد تا او را بکشد و دست چپش را برایش بیاورد. شاری نمی‌توانست از این خواسته نافرمانی کند زیرا او در نبرد بردگی به سروه باخته بود و روحش برده و تحت فرمان او بود. او حتی نمی‌توانست خودش را بکشد و باید منتظر می‌ماند تا روزی به دست سروه کشته شود.
در دنیای دیوان، کسی که قدرت دارد حاکم است و دیوان ضعیف رعیت و برده حاکمانند و این برای شاری هم صدق می‌کرد. شاری به هوش آمد و بلند شد و به سمت رد خون شتافت. در نبرد اول با اوژان، شاری از شدت زخم ها بیهوش شده بود، اما اوژان او را نکشت چون شاری را دوست و برادر خود می‌دانست.
قدم‌های شاری به مانند باد بود؛ سریع و غیرقابل مشاهده. او به صد قدیمی اوژان رسید. اوژان به شمشیرش تکیه داده بود و لنگ لنگان و استوار حرکت می‌کرد و شاری او را با چشمان سیاه رنگش مشاهده می‌کرد.
شاری در غمی تار غوطه‌ور بود و با خود گفت: «اون بهترین دوست منه. اون خون و قلب منه. اون فراتر از برادره برام. چطور می‌تونم بکشمش؟ دستام میلرزند و من رو ملامت می‌کنند. چشمام خون می‌گریند و من رو ملامت می‌کنند. افکارم فریاد میزنن و من رو ملامت می‌کنند و قلبم با هر تپش من رو قضاوت می‌کنه و روحم که در بندِ داره فریاد می‌کشه که تو نباید اونو بکشی، اما هیچکدام در اختیار من نیستن! لعنت به من! لعنت به ضعیف بودنمم! لعنت به وجودم که برده ای بیش نیست این تاوان ضعیف بودن در این دنیاست.»
صدای در ذهن شاری شروع به سخن گفتن کرد: «سریع‌تر اون رو بکش و دستش رو برام بیار.» اراده سروه در ذهنش بر همه چیز چیره بود و او نمی‌توانست آن را سرکوب کند. قدم‌هایش سریع‌تر شد و به ده قدمی اوژان رسید. موهای مشکینش با باد می‌رقصید و وقارش حتی در زمان مرگش از پادشاه بیشتر بود.
اوژان با درد قدم می‌زد. صدایی از پشت سرش شنید و سرش را برگرداند. شاری در دو قدمی او بود؛ چهره‌اش مثل همیشه بود: موهایی بلند بر روی شانه‌ها، هیکلی بزرگ و عضلانی، پوستی زرد و بی‌روح، چشمانی گود افتاده و خسته و کاملا سیاه.
سپس اوژان در حالیکه به شاری خیره شده بود گفت: «پس زمان مرگم رسیده. ولی خودمونیما هنوزم مثل باد سریعی شاری، اما اگه پام زخمی نبود باباتم بهم نمی‌رسید!» سپس خندید.
شاری غمگین بود و به برف‌های خونین زیر پایش خیره بود؛ حتی جرأت بلند کردن سرش را نداشت. 
اوژان به آسمان گرگ‌ومیش بالای سرش خیره شده بود و گفت: «دوست من، پایان من تو می‌تونست حتی غم‌انگیزتر باشه، اما من به همین پایانم راضی‌ام.» 
شاری در حالی که به برف خونین خیره بود گفت: «من لایق این نیستم که منو دوست خطاب کنی.» 
اوژان سرش را پایین آورد و به چشمان خجالت زده شاری نگاه کرد و گفت: «این حرفت قلب نداشته‌ام را شکست، اما بدون شوخی، شاری تو تنها دوست و یاور و برادر منی. منو ببخش! اقدام به قتل آژیدهاک ناامید کننده بود؛ نتوانستم سروه را بکشم و آزمون آزادی مرا لایق ندانست. امیدت برای آزادی آدم ضعیفی بود که حتی نتوانست خودش را آزاد کند.»
شاری با چهره‌ای پر از غم و افسوس به اوژان خیره شده بود. او می‌دانست که این لحظه، لحظه‌ای سرنوشت‌ساز است. در دلش احساس سنگینی می‌کرد، اما عزمش را جزم کرده بود. اوژان، تنها دوست و یاور او، در حال حاضر در برابرش ایستاده بود و شاری نمی‌توانست احساساتش را پنهان کند.
"اوژان، تو برای من همه چیزت را فدا کردی. اما من باعث مرگت میشم موجود خائنی مثل من لیاقت زنده بودن رو نداره." صدایش پر از خشم و اندوه بود. "به تو قول می‌دم که قلعه ابدی رو با خون آژیدهاک متبرک کنم و سرِ سروه رو در دروازه شهر آویزان کنم. و به کسایی که باعث مرگت شدن ،مرگ رو هدیه بدم."
اوژان لبخندی معصومانه زد و گفت: "از دوست احمق و کله عضله‌ای مثل تو، همین انتظار رو داشتم."
شاری در حالی که با اراده درونش میجنگید و با همان نگاه غمگین ادامه داد: "صداها دیگر اجازه حرف زدن نمی‌دهند برادر، این پایانه."
اوژان پاسخ داد: "برادر صدا زدنت، بزرگ‌ترین افتخارم در زندگی است."
اوژان شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و آماده نبرد شد. شاری قدمی برداشت و برف زیر پایش به مانند غبار در آسمان پخش شد. سپس به سمت اوژان حمله ور شد. دستانش مانند فولاد محکم بود و ناخن‌هایش همچون شمشیر تیز.
اولین برخورد شمشیر با دستان شاری بادی بُرَنده تولید کرد که صخره‌های کنار آنها را تکه تکه کرد. برف‌ها به مانند غباری در آسمان پخش شد و بادی مهیب تولید شد. شاری در همان هنگام قدم دیگری برداشت و به پشت سر اوژان رسید. دست فولادی و محکم او به سمت سینه اوژان نشانه رفت و سینه مردانه اوژان را شکافت، سوراخ بزرگی در آن درست کرد.
اوژان شکست خورد و یک قدم به پایان زندگیش نزدیک‌تر شد. اما در دل شاری، جنگی بزرگ‌تر از نبرد فیزیکی در حال وقوع بود؛غمش بیانتها بود اما خشمش بی انتها تر.بنویسید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.