دنیای خواب و رویا – جهان بیرون
آسمان وسیع و بیپایان، هفت ماه درخشان را در آغوش خود جای داده که هر کدام با نوری منحصر به فرد، سایههایی عجیب و غریب بر زمین این منطقه میانداختند. در میان این نورهای آبی، سبز و طلایی، ستارگان بیشماری همچون چشمان بیدار، نظارهگر دنیایی اسرارآمیز در زیر خود هستند.
زمین پوشیده از گیاهانیست که در هیچ سرزمینی شناختهشده نیستند؛ ساقههایی درخشان، برگهایی که در نسیم میرقصند و گلهایی که گویی به آرامی میخندند و زمزمههای ناشناختهای را در هوا پراکنده میکنند. مهی نقرهای رنگ در میان این پوشش گیاهی میپیچد، گویی نفسهای یک موجود زنده، این سرزمین را زنده نگه داشته است.
در مرکز این سکوت وهمآلود، مرد جوانی با موهای بلوند و چهرهای رنگپریده، بدن بیجان مادرش را در آغوش گرفته و چشمانش خالی و بیاحساس به دوردست خیره ماندهاند. هیچ اشکی جاری نیست، هیچ نالهای به گوش نمیرسد؛ فقط حضور خاموش و اندوهی سنگین که فضا را یخزده کرده است.
مرد بلوند با خود زمزمه کرد: «این تلاش صد و بیست و چهار میلیونم بود، اما باز هم مادرم رو از دست دادم.» سپس به آسمان خیره شد. آسمان بالای سرش هفت قمر داشت که هر کدام نور خاصی با خود به همراه داشتند و در ادامه گفت: «کی این عذاب قراره به پایان برسه؟ بیش از هفتاد میلیون ساله که توش گیر کردم.»
«برای شروع دوباره، باید خودم رو بکشم.»مرد بلوند شمشیرش را احضار کرد و به سمت قلبش برد و آن را سوراخ کرد تا داستان از ابتدا آغاز شود.
چند قدم دورتر، کوروش ایستاده و چشمانش به این صحنه دوخته شده بود. در نگاهش چیزی میان وحشت، همدردی و ناتوانی موج میزد. گویی نمیدانست آیا این لحظه را باور کند یا این سرزمین عجیب را که مرگ در میان نورهای آسمان، درخشانتر از زندگی به نظر میرسد.
پس از مرگ مرد بلوند، کوروش با وحشت از خواب پرید؛ چون چیزی عجیب را با چشمانش دیده بود. غمی عجیب قلبش را فرا گرفت، همانطور که غم آسمان برایش احساس آشنایی داشت.
به تخت رستم نگاهی انداخت، اما رستم آنجا نبود. صدای زنگ صبحگاهی شهر اکباتان به گوشش رسید و کوروش از روی تختش بلند شد تا برای اولین روز مدرسه آماده شود.
کوروش به صورتش آب زد و از حمام بیرون آمد در حالی که رستم به شدت عرق کرده و کتک خورده از زیر زمین به همراه سیاژ بیرون آمده بود. صورتش کمی کبود شده و خاک و خونی آبی رنگ تمام بدنش را پوشانده بود و بویی عجیب در فضا پخش بود.
کوروش با دیدن رستم کمی تعجب کرد، سپس سرش را تکان داد و گفت: «صبح بخیر رستم! تمریناتت چطور پیش میره؟»
رستم که هنوز در حال پاک کردن صورتش بود، جواب داد: «خیلی خوبه!»
سپس رستم به سمت حمام رفت تا آب به تنش بزند و از شر این بو خلاص شود.
سپس همه بر سر میز صبحانه حاضر شدند. سیاژ با همان لبخند همیشگی و رخسا مثل همیشه مادرانه برای آن دو یک صبحانه مقوی آماده کرده بود. تخممرغ به همراه گوشت پرنده جلوی کوروش و رستم بود و جلوی سیاژ دو تکه نان و آب قرار داشت.
سیاژ در دل با خود زمزمه کرد: «تا وقتی که رخسا اینجا باشه، نمیتونم به کوروش بگم برام غذا درست کنه. رستم هم مثل خودم،از غذا پختن سر در نمیاره. ولی فردا صبح کوروش رو برا تمرینات رستم میبرم تا برام غذا درست کنند. فکر خوبیه.» سپس با لبخندی شیطانی به خوردن غذایش ادامه داد.
رستم پس از خوردن غذا به سمت اتاق رفت و لباس فرم مدرسه آذرگان را پوشید: ردایی بلند تا زانو به رنگ لاجوردی و شلواری راحت به همراه چکمههای سبک سیاه.
در حالی که رستم لباس سیاه و زیبایی که سیاژ برایش آماده کرده بود را پوشید، هر دو به همراه سیاژ به سمت مدرسه حرکت کردند.
شهر امروز شلوغتر از هر روز دیگری بود، چون امروز اولین روز تحصیلی مدرسه بود و جمعیت زیادی به سمت مدرسه هجوم میبردند. به خاطر جمعیت بسیار، دایرههای تلپورت جدید ایجاد شده بود تا سریعتر دانشآموزان را به مدرسه منتقل کند.
همه دانشآموزان با خانوادههایشان آمده بودند و شوق و ذوق عجیبی وجودشان را فراگرفته بود. تقریباً شصت نفر ورودی امسال بودند که بیشترین آمار در سالهای اخیر بود.
همه به سوی در بلورین گام برداشتند که ناگهان سیاژ در وسط جمعیت هالهای عظیم و سرد و هولناک از خود ساطع کرد که باعث شد خیلی از دانشآموزان خون بالا بیاورند و والدینشان تحت فشار این هاله زانو بزنند و نتوانند تکان بخورند.
سیاژ و کوروش و رستم به آرامی از میان جمعیت گذشتند در حالی که آدمهایی که ایستاده بودند فقط شش نفر بیشتر نبودند؛دخترکی با موهای نقرهای به همراه محافظش، پسری زیبا با موهای سیاه و چشمانی به رنگ موهایش که با خشم به آنها نگاه میکرد، وانیش و پدرش، وانیش دیگر در چشمانش آن احساس شور و شوق قبلی را نداشت چون برده شدن برایش به مانند مرگ بود.
نگهبانان مدرسه جرأت دخالت نداشتند و در بالای قلعه سه نفر در حال تماشای این صحنه بودند. نفر وسطی با ریشهای بلند و موهایی سپید و چهرهای سالخورده گفت: «یکی از بزرگترین مشکلات کشور ایروا، این اژدهای مغروره. اون باید هر چه زودتر نابود شه.»
کوروش که متوجه شده بود غرور سیاژ همیشه برای او اولویت دارد و از این حرکت او چندان تعجب نمیکرد، در حالی که رستم بیتفاوت و بدون هیچ احساسی پشت سر آن دو حرکت میکرد.
پس از گذشتن و رسیدن سیاژ به درب مدرسه و ورود به داخل، هنوز هاله ترس از روی اشرافزادگان برداشته نشده بود. تنها کسانی که تحت تأثیر این هاله نبودند، وانیش و پدرش ساوش بودند.
در حالی که محافظ دختر مو نقرهای و پسر موی سیاه تحت تأثیر بودند، اما در مقابل آن مقاومت میکردند و به سمت درب بلورین رفتند و پس از گذشتن از آن، هاله ترس از بین رفت.
وانیش و پدرش گروه دوم بودند که به آرامی حرکت کردند. سپس برخی از اشرافزادگان نوبتی و به سختی تلاش کردند تا به دروازه برسند در حالی که بعضی از آنها در وسط راه بیهوش شدند و خون بالا آوردند.
رئیس مدرسه به دایره تلپورت رسید. پس از نزدیک شدن به گروه، هاله ترس از دانشآموزان برداشته شد. سپس او اشرافزادگانی که بیهوش شده بودند را درمان کرد و بعد با هدایت همه به درون حیاط رفت.
رئیس مدرسه شخصی آرام و خونسرد بود که کم پیش میآمد احساسی از خود بروز بدهد. او ظاهراً جوان، با موهایی خاکستری، قدی بلند و چشمانی بزرگ به رنگ کهربا داشت.
رئیس مدرسه زیر لب با خود زمزمه کرد: «سیاژ مثل همیشه، ساده و فوقالعاده قدرتمند.»
اساتید پس از آن خانوادههای اشرافزادگان را به سمت محوطه داخلی هدایت کردند. سیاژ، رستم و کوروش اولین نفرهایی بودند که در آنجا حاضر شدند.
اشرافزادگان به شدت تحقیر شده بودند و دلشان میخواست سیاژ را تکهتکه کنند، اما هیچکس جرات چنین کاری را نداشت. قدرت زیاد همیشه با دشمنان پنهانی همراه است.
پس از آن، دانشآموزان سال بالایی هم برای استقبال از تازهواردان در محوطه داخلی حضور داشتند و با دانشآموزان امسال، به جز نخبگان، جمعیت مدرسه به بیش از دویست و چهل نفر میرسید.
نخبگان در مدرسه به مناطق هیولا نشین برای قویتر شدن اعزام شده بودند. پس از حضور همه به همراه والدین، ناگهان شخصی مانند برق جلوی میز سخنرانی ظاهر شد.
با یک بشکن، پردهها روی پنجرهها افتاد و تاریکی کل محیط را فراگرفت. برخی از دانشآموزان ترسیدند و برخی دیگر با هیجان به این پروسه نگاه میکردند. کوروش و رستم کاملاً بیتفاوت در کنار سیاژ نشسته بودند.
مرد شروع به سخن گفتن کرد: «در این دنیای پر از سایهها، چشمانتان بارها و بارها تلاش میکنند تا نقطهای از نور رو پیدا کنن، اما شما همچون مشتهایی بسته در تاریکی به دنبال جرقهای در دنیای بیرونی میگردین. در حالی که به حقیقت اصلی توجهی نمیکنین .
این نور که شما دنبال آن میدوید، نه در آسمانهاست، نه در آتشها، نه در شعلههای فریبنده بیرون. اون نور که به دنبالشین، در اعماق دل شماست، در درون هر سلول از وجودتان، در شعاع افکار شما که از همه چیز فراتر میرود.
این نور نه یک شعلهی زودگذر است، نه چیزی که بیرون از خودتان جستجو کنید، بلکه همان درون شماست که به وجودتان میتابد. شما به اشتباه همواره در بیرون به دنبال آنید، در حالی که این شما هستید که میتوانید آن را پرورش دهید، به روشنی راه خود تبدیلش کنید.
به یاد داشته باشید؛ اگر جستجو کردید، به جای دیگران به دل خود بنگرید. اگر تاریکی دیدید، چشمانتان را ببندید و یقین داشته باشید که در درون شما نوری هست که هرگز نمیتواند خاموش شود. با درک این حقیقت، به بخشی از آن نور تبدیل میشوید. وقتی شما نور را در درون مییابید، تاریکی دیگر نمیتواند شما را محو کند. دیگر به دنبال روشنی نمیدوید، چرا که خودتان آن نور خواهید شد. با این اندیشه در دل و با این خرد در وجودتان، هر لحظهای از زندگیتان تبدیل به شکوهی از روشنایی خواهد بود.»
مرد جوان با صدای گرم و دلنشین ادامه داد: «پس خودتان تبدیل به نور شوید و ظالمان رو کور کنین و مظلومان را از بند تاریکی رها .»
پس از آن یک بشکن زده شد و بیش از صد آتشدان در هر طرف با آتشی سفید رنگ شعلهور شدند و نور سفید کل محوطه را فراگرفت.
در جلوی میز سخنرانی، مردی با موهای خاکستری استوار و خونسرد با لباسهایی سفید رنگ و رگههای نقرهای ایستاده بود.
او رئیس مدرسه زوهراد بود.