داستان کوروش : پسرک مو سفید 

نویسنده: Dio

بعد از اینکه از دشت گذشتن، به دایره تلپورت رسیدن. نزدیک دایره تلپورت دو تا نگهبان ایستاده بود. زره‌های نقره‌ای که کل بدنشون رو پوشونده بود و فقط چشم‌هاشون دیده می‌شد. یه هاله ترسناک هم از خودشون ساطع می‌کردن. سیاژ با یه نگاه وحشتناک بهشون نگاه کرد و پس اون اونا تعظیم کردن و بهشون اجازه عبور دادند.
کوروش تو فکر سوال‌هایی بود که باید بپرسه، اما ترجیح داد اول بره خونه و بعد شروع کنه به پرسیدن. در همین حین، ناگهان پسر مو سفیدی جلویش ظاهر شد. دستش رو بر سینه‌اش زد و جلوی سیاژ ادای احترام کرد و بعد بلند شد.
سیاژ با دیدن این صحنه گفت: «مرد جوان، تنها زمانی باید سرت خم بشه که گردنت نباشه. هرگز سرتو جلوی بقیه خم نکن، چون تو از پدری به دنیا اومدی که جهانیان براش سر خم می‌کنن.»
پسر مو سفید با شنیدن این حرف، سرش رو بلند کرد و با صدای رسایی گفت: «تنها دو کس در زندگی من لایق سر خم کردن هستن. یکی پدرم و یکی استادم، اژدهای مغرور، سیاژ بزرگ. از شما خواستارم که به این جوان نادان آموزش بدین.»
سیاژ با شنیدن این حرف خندید و گفت: «دو سوال ازت دارم. اول اینکه چرا پدرت تورو پیش من فرستاده؟ چرا میراث خودت رو قبول نکردی؟ بسته به جوابت، تصمیم می‌گیرم قبولت کنم یا نه!»
کوروش که گیج شده بود، با تعجب به مکالمه این دو گوش می‌کرد. پسرک مو سفید که نگاهی راسخ داشت، شروع به پاسخ دادن کرد: «خودمم نمی‌دونم، اما پدرم بهم گفت که سرنوشتت به سیاژ وابستست و باید پیش اون بری. برای سوال دوم هم پدر بهم گفت میراث تو رو به رسمیت نمی‌شناسه چون لیاقتتو هنوز ثابت نکردی.»
سیاژ در فکری عمیق فرو رفت و گفت: «نمیدونم چه چیزی تو فکرته زال، اما قطعا می‌دونی چیکار می‌کنی. پس هدیتو قبول می‌کنم.»
سیاژ به پسرک مو سفید گفت: «تنها قدرت می‌تونه منو متقاعد کنه. اگه بتونی بهم یک ضربه بزنی، متقاعد می‌شم که استادت بشم و قول میدم فقط یک درصد از قدرتمو به کار ببرم.»
پسرک مو سفید جواب داد: «حتما، ولی نبردمون همین‌جا باشه یا جای دیگه‌ای رو مد نظر داری؟»
سیاژ گفت: «میریم به سمت خونم، ولی قبلش خودتو به فرزندم معرفی کن.»
پسرک مو سفید به سمت کوروش قدم برداشت و دستش رو جلو آورد و گفت: «اسم من رستم، از آشنایی باهات خوشحالم و از این به بعد پدرت برام مثل یک پدره و تو برام مثل یک برادری.»
سیاژ با شنیدن این حرف بلند خندید و گفت: «از اعتماد به نفست خوشم میاد که فکر می‌کنی می‌تونی بهم یه ضربه بزنی.»
کوروش هم دستش رو دراز کرد و در دستان رستم قرار داد و گفت: «من کوروش‌ام و امیدوارم که روزهای خوبی رو در کنار هم سپری کنیم.»
رستم با شنیدن این حرف ناگهان در شوک فرو رفت و با خودش زمزمه کرد: «پس واقعا سرنوشتم در کنار سیاژه.» بعد، لبخندی عمیق از ته دلش به کوروش زد.
هر سه به سمت دایره تلپورت رفتن و بعد از گذشتن از آن و رسیدن به شهر، به سمت خونه شتافتند. وقتی در خونه رو باز کردن، بوی خوب گوشت و برنج به مشامشون خورد و از دهانشون آب افتاد.
سیاژ گفت: «خدمتکار عزیزم، بالاخره به خونه برگشت، دلتنگ دستپختش شده بودم. بریم شمارو باهاش آشنا کنم. فقط یه چیزی بگم، اون از کودکی کنارم بوده و یکم بداخلاقه. سعی کنین و حتما غذاشو تا آخر بخورین وگرنه عاقبت بدی در انتظارتون. یه بار غذاشو تا آخر نخوردم و تا یه ماه منو پایین زندونی کرد و فقط بهم آب و نون داد.»
در همین حال که سیاژ در حال صحبت بود، ناگهان یک چاقو به سمتش پرتاب شد که گونه‌اش رو برید، دیوار رو سوراخ کرد و به حیاط برخورد کرد و حفره‌ای کوچک ایجاد شد.
سیاژ با دیدن این صحنه خودشو پشت کوروش پنهان کرد و از ترس لرزید. هم کوروش و هم رستم ترسیده بودن که چه کسی می‌تونه سیاژ قدرتمند رو اینجوری بترسونه و با تعجب به آشپزخانه نگاه می‌کردن.
زنی جوان و زیبا با موهای نقره‌ای، چشمانی پر از خشم و حرکاتی تند و مصمم، به سمت کوروش حرکت می‌کرد. در حالی که رگ‌های صورتش از عصبانیت بیرون زده بود، به کوروش رسید و دستش رو به سمت سیاژ برد.
سیاژ که از ترس میلرزید، ناگهان در یک لحظه جلوی زن مو نقره‌ای زانو زد و گفت: «منو ببخش استاد، منو ببخش. می‌خواستم پیش شاگردام یکم پز بدم و شمارو خدمتکار خطاب کردم.»
با شنیدن این سخن، عصبانیت زن نقره‌ای دوچندان شد و با یک مشت به کله سیاژ زد و سر او باد کرد.
در حالی که سیاژ دو زانو و در حالت تاسف کامل نشسته بود، کوروش و رستم با دیدن این صحنه به زور جلوی خندشونو گرفته بودن و در ذهن با خود گفتن: «زن‌ها واقعا ترسناکن.»
زن مو نقره‌ای شروع به صحبت با سیاژ کرد: «نمیدونی تو این یازده سال چی کشیدم. بدون هیچ اطلاعی از قبل گذاشتی و رفتی. من به مادرت قول دادم که ازت تا آخر عمر محافظت کنم، اما توی نمک‌نشناس منو ول کردی و رفتی، بعد با دوتا شاگرد برگشتی. می‌دونی چقدر تو این یازده سال سختی کشیدم؟ و در آخر هیچ احساس تاسفی بابت کاری که کردی نداری؟»
سیاژ با شنیدن این حرف‌ها ایستاد و در حالی که کمی ناراحت بود، گفت: «استاد، من هیچ تاسفی بابت کاری که کردم ندارم. می‌دونم براتون سخت بوده، اما سختی بخشی از زندگی هر انسانیه. شما بهم یاد دادین که تنها زمانی یه اژدها می‌تونه زیر قولش بزنه که مرده باشه، پس من نتونستم زیر قولم نزنم.»
زن مو نقره‌ای با شنیدن این حرف‌ها مثل کاری که سیاژ با کوروش می‌کرد، بهش یه پس کله‌ای زد و گفت: «نیاز نیست حرفای منو بهم یادآوری کنی، احمق بی‌کله. تا یه هفته از غذا به جز نون و آب خبری نیست. اگه سعی کنی از بیرون غذا بخری و بخوری، خودم معدتو پاره می‌کنم و تمام اون غذایی که خوردی رو بیرون میارم، فهمیدی؟»
خب، شاگرداتو بهم معرفی کن ببینم.
کوروش و رستم که به زور جلوی خنده خودشونو گرفته بودن، با اجازه سیاژ به جلو اومدن و خودشونو معرفی کردن. اول کوروش خودشو معرفی کرد.
زن مو نقره‌ای بعد از شنیدن اسم کوروش، دلیل غیبت یازده سال سیاژ رو فهمید و سری تکان داد و با دست‌هایش سر کوروش را به آرامی نوازش کرد.
بعد از آن رستم نیز خودش را معرفی کرد و سپس سر او را هم نوازش کرد و گفت: «از تو احمق انتظار نداشتم چنین شاگردایی بدست بیاری.»
سیاژ در پاسخ لبش را خاراند و گفت: «هنوز شاگردام نیستن چون خودشون ثابت نکردن.»
زن نقره‌ای در پاسخ گفت: «اون برام مهم نیست، ولی حق نداری بهشون خیلی سخت بگیری و اگه بفهمم، می‌دونی چه بلایی سرت میاد!»
سیاژ سرش رو خاروند و گفت: «می‌دونم، می‌دونم.»
کوروش با دیدن این موضوع که نقطه ضعف سیاژ رو فهمید، در حالی که به سیاژ خیره بود، لبخندی شیطانی بر لب داشت.
زن مو نقره‌ای به صحبت ادامه داد و خودش را معرفی کرد: «من رخسا هستم و از این به بعد می‌تونین منو جای مادرتون بدونین.»
هم کوروش و رستم به نشانه احترام تعظیم کردند و گفتند: «این لطف و بزرگی شمارو می‌رسونه.»
رخسا، کوروش و رستم رو به سمت میز ناهارخوری هدایت کرد.
سپس یقه سیاژ را گرفت و او را کشان کشان به سمت اتاقش برد.
سیاژ حسرت‌وارانه به میز ناهارخوری نگاه کرد که توسط رستم و کوروش بلعیده می‌شد.
اتاق سیاژ در سکوتی عمیق غرق شده بود. دیوارهای سیاه آن همچون پرده‌ای مخملی، نور را در خود فرو می‌برد و فضایی مرموز و سنگین می‌آفرید. اما در این تاریکی، یک شکاف از روشنایی وجود داشت؛ پنجره‌ای بلند که از میان پرده‌های نیمه‌باز، نور طلایی خورشید به داخل می‌تابید.
پرتوهای نور، با جسارتی آرام، به درون اتاق نفوذ می‌کردند و خطوطی از طلا را بر دیوارهای تیره نقاشی می‌کردند. ذرات گرد و غبار در هوا می‌رقصیدند، هرکدام همچون ستاره‌ای کوچک در فضای تاریک می‌درخشیدند.
مردی با موهایی سیاه چون شب، در کنار پنجره ایستاده بود. قامتش کشیده و محکم، اما در چشمانش اندیشه‌ای سنگین موج می‌زد. او به افق خیره شده و آفتاب را تماشا می‌کرد؛ نوری که روی صورتش سایه‌هایی نرم و عمیق می‌اندازد و خط فکش را برجسته‌تر می‌کند.
زن، در سوی دیگر اتاق، روی یک صندلی راحتی از جنس مخمل نشسته بود. موهای نقره‌ای‌اش، زیر تابش نور ملایم خورشید، همچون ابری از مه درخشان بود. او آرام نشسته، با حالتی مطمئن و آرامشی خاص که گویی زمان را در دستانش نگه داشته. نگاهش به مرد دوخته شده و صدای نرم و عمیقش، سکوت اتاق را می‌شکست.
رخسا: «سیاژ، چه بلایی سر اونا اومد؟»
سیاژ: «هر دوتاشون بی‌رحمانه به قتل رسیده بودن.»
رخسا: «میدونی قاتل کیه؟»
سیاژ: «خودت چی فکر می‌کنی؟»
رخسا: «تو فکرم فقط یک نفر به ذهنم می‌رسه، اون...»
سیاژ: «آره، همونیه که فکرشو می‌کنی.»
رخسا: «چرا نجاتشون ندادی؟ با این قدرتی که تو داری، قطعا می‌تونستی نجاتشون بدی.»
سیاژ: «من می‌توانستم نجاتشون بدم، اما کوروش می‌مرد. من بین کوروش و اون دوتا مجبور شدم کوروش رو انتخاب کنم، چون اگه اونا رو نجات می‌دادم، تا ابد منو بابت نجاتشون سرزنش می‌کردن.»
رخسا: «اون آدم حیله‌گریه. نمی‌تونم بگم کار درستی کردی، اما منطقی‌ترین تصمیم همین می‌تونه باشه.»
...
میز ناهارخوری
رستم با ولع تمام غذا می‌خورد، انگار که چند وقتی بود غذا نخورده. اما کوروش با آرامش و به آرامی غذا می‌خورد. کوروش که ذهنش درگیر چند سوال بود، ترجیح داد بجای سیاژ از رستم بپرسه.
کوروش: «رستم، چرا به سیاژ میگن اژدهای مغرور؟ و چرا همه ازش می‌ترسن؟»
رستم غذای در دهانش رو بلعید و در پاسخ گفت: «در دنیا هفت اژدها وجود داره که هر کدومشون یکی از هفت کلمه گناه رو به ارث بردن. می‌دونی هفت کلمه گناه چیه؟»
کوروش: «نه.»
رستم: «کلمات گناه شامل هفت کلمه مقدس میشه که بهشون میگن هفت گناه کبیره، شامل کلمات:
یک: غرور
دو: حسادت
سه: خشم
چهار: تنبلی
پنج: طمع
شش: شکم‌پرست
هفت: شهوت
اینا هفت گناه کبیرن که نسل اژدها از اونا به وجود اومده و نسل به نسل اونو به ارث می‌برن.»
کوروش: «پس سیاژ کلمه غرور رو به ارث برده؟»
رستم: «آره، سیاژ کلمه غرور رو به ارث برده و دلیل ترس بقیه اینه که در میان اژدهایی، ترسناک‌ترین کلمه، غروره، چون می‌گن ویژگی‌های ترسناکی داره و حتی در حد یک کلمه الهیه. سیاژ در نبردای بسیار شرکت کرده و هیچ موجود زنده‌ای از دستش فرار نکرده چون بشدت بیرحمه و بیرحمی بخشی از وجود نژاد اژدهاست. بخاطر همین حتی شش اژدهای دیگه هم ازش می‌ترسن.»
کوروش حرف‌های رستم رو یکی یکی به خاطر سپرد و در ادامه پرسید: «مراحل دستیابی به قدرت چطوریه و قدرت کلمات چجوری مشخص میشه؟»
رستم لبخندی عمیق زد و گفت: «مراحل دستیابی به قدرت با پیوند خوردن با طلسم شروع میشه. اولین مرحلش بیداریه که برای بیداری نیازمند کشتن موجودات بیدار فاسده تا بتونی هستتو اشباع کنی و اونو بیدار کنی. بعد از مرحله بیداری شش مرحله وجود داره که شامل: گسترش، کنترل، مستبد، مقدس و الهی. یک مرحله دیگه هم هست که هیچ کس راجبش اطلاعی نداره و فقط آدمایی راجبش می‌فهمن که بتونن با روح آزادی قرارداد ببندن. و تنها راه قوی‌تر شدن برای انسان‌های بیدارشده، کشتن موجودات فاسده. هیچ انسانی نمی‌تونه با کشتن انسان دیگه هستشو اشباع کنه، این برا تمامی انسان‌ها صدق می‌کنه.»
کوروش با شنیدن توضیحات راهی که باید می‌رفت رو فهمید، اما جمله آخر رستم اورا در شوک برد چون او با کشتن انسان‌ها می‌توانست قوی‌تر بشه و این برایش بشدت عجیب بود.
رستم به ادامه توضیحاتش راجب سوال دوم کوروش پرداخت: «راجب قدرت کلمات، اون‌ها هم مثل هسته هفته مرحله دارن: بیدار، گسترش، کنترل، مستبد، مقدس، الهی، مرحله هفتم که هیچ اطلاعی راجبش نیست اما می‌گن تنها کلمه‌ای که به این مرحله رسیده، آزادیه.»
کوروش: «که اینطور! آیا انسانی هست که به مرحله الهی رسیده باشه؟»
رستم: «تا حالا هیچ انسانی به این مرحله نرسیده، چون احتمال رسیدن به مرحله مقدس یک درصده و من فقط اسم چند نفر رو شنیدم: سیاژه، پادشاه، پدرم و اژدهای طمع و رئیس مدرسه. و فکر کنم سیمرغ، البته اون راجب قدرتش هیچ وقت حرف نمی‌زنه. شاید بین دیوای تاریک و اهریمن‌ها هم چند مورد باشه که تو ساینه، اما تعداد مقدسین خیلی کمه و این نشون دهنده اینه که سختی رسیدن به رتبه مقدس چقدر سخته و رتبه الهی هم جای خود.»
کوروش با شنیدن پاسخ‌های رستم در فکر فرو رفت و به کلمات الهی خودش فکر کرد و فهمید که کلمات الهی چقدر نایابن و چقدر خوش‌شانس بوده که با خون فاسد برخورد کرده.
سپس از رستم بابت توضیحاتش تشکر کرد و با هم به ادامه غذایشان پرداختند. سیاژ و رخسا از اتاق بیرون آمدند و رخسا برایش یک تکه نان و آب روی میز غذاخوری گذاشت و گفت: «نوش جونت.»
سیاژ با چهره‌ای افسرده شروع به خوردن نون خشک با آب کرد و سپس با رستم و کوروش به سمت زیرزمین رفتند. زیرزمین مثل قبل نبود و بعضی تالارها سرجای خودشون نبودن و جابه‌جا شده بودن.
رستم با دیدن این شگفتی چشمانش مثل برق می‌درخشید. هر سه در حالی که از پله‌ها پایین می‌اومدن، زیرزمین تغییر شکل داد و با چسبیدن سنگ‌ها، میدانی تمرینی در وسطش به وجود اومد.
سیاژ و رستم به سمت میدان تمرین رفتند و کوروش در کنار میدان تمرین به صندلی سیاه رنگ که از چوبی عجیب درست شده بود تکیه داد و به تماشای آن دو پرداخت. 
سیاژ ساعتی شنی رو احضار کرد و گفت: «رستم، فقط پنج دقیقه مهلت داری.» اینو به کوروش داد و ادامه داد: «هر سلاحی که می‌خوای رو می‌تونی استفاده کنی و برای من همین شمشیر چوبی کافیه.»
رستم شمشیرش رو احضار کرد. شمشیری باشکوه با تیغه‌ای آبی و درخشان، صاف و صیقلی با رگه‌های نقره‌ای که در فضای سیاه زیرزمین می‌درخشید. لبه‌هایش تیز و مرموز، با نقش‌های باستانی در مرکز تیغه. دسته‌ای تیره با روکش چرم مشکی و نگینی کبود و با آرامش خاصی گفت: «استاد، منو ببخشین، ولی من همه چیز رو در یک حرکت شرط می‌بندم و یک حرکت کافیه. از پسر زال هم چنین انتظاری داشتم. قول میدم بهت زیاد سخت نگیرم.»
نبرد در یک حرکت آغاز شد. سکوتی سنگین، همانند مهی غلیظ، فضای زیرزمین تاریک را در بر گرفته بود. تنها نور اندکی از تیغه‌ی آبی و درخشان شمشیر رستم بازتاب می‌شد، رگه‌های نقره‌ای آن همچون برق در تاریکی می‌درخشیدن و نقش‌های باستانی روی تیغه، زیر نور ضعیف، رازهایی فراموش‌شده را زمزمه می‌کردن.
سیاژ، آرام و مطمئن، با شمشیر چوبی سیاه‌رنگش ایستاده بود؛ ساده، بی‌ادعا، اما سنگین از قدرت و تجربه‌ای که در نگاهش موج می‌زد. شن درون ساعت شنی آرام و بی‌صدا می‌ریزد—زمان، همان دشمن بی‌رحم، آغاز کرده است.
در یک لحظه، سکون شکست. رستم به جلو یورش می‌برد، مثل صاعقه‌ای که سکوت آسمان شب رو می‌شکافه. شمشیر آبی‌رنگش با سرعتی برق‌آسا به حرکت درمیاد؛ ضربه‌ای پر از تواضع و اعتماد به نفس، با قدرتی که کوه رو می‌تونه در هم بشکنه.
هوا در مسیر تیغه به لرزه درآمد و صدای عبورش همچون نعره‌ی یک طوفان خشمگین در فضا می‌پیچید. لحظه‌ای به نظر می‌رسید هیچ نیرویی نمی‌تونه این قدرت بی‌مهار رو متوقف کنه. 
اما سیاژ، بی‌حرکت و آرام، تنها در کسری از ثانیه دستش رو تکان می‌ده. شمشیر چوبی سیاه، در یک حرکت ساده و بی‌رحم، دقیقاً در مسیر ضربه قرار می‌گیره. صدایی کوتاه و سنگین فضا رو می‌شکنه—نه انفجار، نه فریاد، فقط صدای برخوردی مرگبار و خشک.
سیاژ همچنان با آرامشی تحقیرآمیز ایستاده بود، گویی هیچ ضربه‌ای به او نرسیده. صدای ترک خوردن آمد و شمشیر چوبی به تکه‌های کوچک تبدیل شد. شمشیر آبی رنگ بعد از شکست شدن به آرامی به سمت سینه سیاژ فرود آمد و تق به او برخورد کرد و بدون اینکه حرکتی بکنه.
رستم فکر کرد که سیاژ به راحتی جا خالی میده، اما او گذاشت تا شمشیر به او برخورد کنه. لبخندی بر لبان سیاژ نشست و گفت: «تو قبول شدی.»
کوروش حرکت رستم رو با چشمانش دید و آن رو کاملاً به خاطر سپرد و سعی کرد تا بعداً تمرین کنه، از حالت بدنش تا نحوه گام‌گذاری‌اش برای شروع حمله.
سیاژ سرش رو تکان داد و گفت: «کوروش، رستم می‌تونه برات گزینه تمرینی خوبی تو این یه ماه باشه.»
کوروش با شنیدن این حرف سری تکان داد و رو به رستم کرد و گفت: «امیدوارم ازتون بیشتر یاد بگیرم.»
سپس سیاژ به رستم گفت: «تمریناتت از فردا شروع میشه و از فردا هر روز قراره آرزوی مرگ بکنی.»
رستم لبخندی زد و گفت: «حتی مرگ به دست شما برایم خوشاینده.»
سیاژ یک بار دیگه به کوروش نگاه کرد و گفت: «کوروش، قولمون یادت نره، قرار بود برام غذا درست کنی و خونه رو تمیز کنی. رخسا دیگه بهم غذا نمیده و تو باید برام پنهانی غذا درست کنی و بیاری چون یک مرد فقط زمانی زیر قولش میزنه که مرده باشه.»
کوروش با شنیدن این حرف کمی شوکه شد و فهمید که سیاژ می‌دونست اگه برگرده رخسا بهش غذا نمیده و بخاطر همین اون شرط رو گذاشت. چه آدم مکار و حیله‌گری!
کوروش در پاسخ گفت: «باشه، ولی خونه رو که رخسا تمیز کرده، منظورت کدوم خونه‌ست؟»
سیاژ دستی بر موهای طلاییش کشید و گفت: «منظورم این خونه نبود، یک ماه بعد بهت میگم چه خونه‌ای رو باید تمیز کنی.»
کوروش با تعجب سری تکان داد و سپس سیاژ گفت: «خب، کارمون اینجا تمومه، بریم بالا، انگار یه مهمون ناخوانده اومده.»
سپس هر سه به سمت بالا رفتند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.