کوروش چشمانش را گشود. گرداگردش مملو از خون خشکشدهی خودش بود، اما خاصیت سایهی الهی، او را از آن زخمهای عمیق رهانیده بود. زخمهایش هنوز درد میکردند، بدنش کوفته و جانش خسته بود.
صدای سایهی الهی در گوشش طنین انداخت: «بیدار شدی؟»
کوروش: «چند وقته بیهوشم؟»
سایهی الهی: «سه روز.»
کوروش: «سه روزززز؟!»
سایهی الهی: «تمام تلاشم رو برای درمانت کردم. فکر نمیکردم بتونم این زخمهای عمیق رو سه روزه التیام بدم، اما درون بدنت وجودی رو حس کردم که نمیخواست تو بمیری و در این فرآیند خیلی کمکم کرد.»
کوروش: «وجودی؟»
سایهی الهی: «آره، یه وجود خشن و تاریک.»
کوروش دستش را روی قلبش گذاشت و در ذهنش مرور کرد: «یعنی این وجود مربوط به خون فاسده؟» سپس سرش را تکان داد و به سایهی الهی خیره شد: «سایه، اسمت چیه؟»
سایهی الهی: «اسمهای زیادی داشتم: از ایزد سایه تا حاکم تاریکی، اما همهی اونها متعلق به جسمم بود و من فقط یه سایهی ناچیزم.»
کوروش: «دلیل کشته شدنت توسط اون مرد پوشیده از شعلههای سفید چی بود؟»
سایهی الهی: «اون خواستار فتح دنیام بود تا قدرتش رو بیشتر کنه و بتونه جایگاه بهتری بین خدایان پیدا کنه و کلمات قویتری رو رام کنه.»
کوروش: «خدایان؟»
سایهی الهی: «آره، خدایان...»
سایه میخواست به حرفهایش ادامه دهد، اما ناگهان دستی نامرئی گلویش را فشرد. صدایش قطع شد و دیگر نتوانست سخنی بگوید. کوروش با دیدن این صحنه متعجب شد و سوالش را تکرار کرد، اما این بار سایهی الهی سکوت کرد و کوروش دریافت که نباید سوال را تکرار کند. در فکر فرو رفت: «چرا این اتفاق افتاد؟ باید ازش سر در بیارم.» در نهایت، آخرین سوال را پرسید: «چطوری میتونم آزمون رو تموم کنم؟»
سایهی الهی: «آیا تنهایی به آزمون دعوت شدی؟»
کوروش: «نه، هشت نفر دیگه هم با منن.»
سایهی الهی: «در آزمونهای طلسم، دو راه برای رسیدن به مکانی که میتونی آزمون رو تموم کنی وجود داره. راه اول اینه که هر هفت نفر رو بکشی، پس طلسم تو رو به سمت مرحلهی پایانی میبره. گرچه مرحلهی پایانی همیشه آسون نیست و پر از خطره.»
کوروش با حالتی متعجب و خوشحال با خود اندیشید: «اگه رستم نبود، شاید میتونستم به قتل به عنوان آخرین راه چاره فکر کنم، اما این منم که این افکار رو داره، کسی که حتی نمیخواست به یه مورچه صدمه بزنه.» سپس پرسید: «راه حل دوم چیه؟»
سایهی الهی: «راه دوم، راهیه که سرنوشت یا آزمونهای طلسم که تو رو انتخاب کردن و تصمیم گرفتن مطابق اون پیش بری. این دنیا متعلق به من بود، اما اون موجود ازم گرفتش. تنها راه اینه که از دستش آزادش کنی.»
کوروش: «من تازه در قدم اول قدرتم. فکر میکنی میتونم با کسی بجنگم که در جایگاه یه خداس؟»
سایهی الهی: «به طلسم اعتماد کن، اون همیشه یه دلیلی برای کارهاش داره، اما اولین کاری که باید بکنیم اینه که بفهمیم شهر سایه هنوز زندهس یا نه و باید به سمتش بریم.»
کوروش: «شهر سایه؟ تو این دنیا انسان وجود داره؟»
سایهی الهی: «چی فکر کردی؟ جهان خلاصه به دنیای شما نمیشه، هزاران دنیای دیگه وجود داره و جهان من فقط بخش کوچکی از اونه.»
کوروش با خندهای عجیب گفت: «عجیبه! خب، الان باید حرکت کنیم؟»
سایهی الهی: «هر چه زودتر بهتر.»
کوروش از روی زمین بلند شد. دیگر نور ماه بر زمین نمیتابید و خورشید طلوع کرده بود. در آسمان، یک خورشید بزرگ در وسط و دو خورشید کوچک در کنارش بود که آن دو خورشید انگار شکسته بودند و ترکهایی بر روی خود داشتند و نسبت به خورشید بزرگ، نور بسیار کمتری ساطع میکردند. به سمت خروجی آتشکده آرام قدم برداشت. جلویش را دید. آتشکده بر روی تپهای بنا شده بود. جلوی چشمانش درختی عظیم را دید که شاخههایش به آسمان رسیده بود. ریشههای عظیم درخت مانند موجودی زنده حرکت میکردند و اینور و آنور میرفتند، در حالی که در کنار درخت بنایی عظیم و هزارتو مانند قرار داشت. کوروش با دیدن این شگفتی، چشمانش از شادی میدرخشید. زمین جلوی رویش سبز و بهاری بود، اما از درون هزارتوی عظیم صداهای عجیبی شنیده میشد که مانند فریاد و گریهی کودکان بودند. سایه با دیدن این دنیا به کوروش گفت: «سفر سختی تا شهر سایه در انتظارمونه، امیدوارم جون سالم به در ببریم.» کوروش به همراه سایهاش به سمت هزارتو قدم برداشتند و این سفر پر مشقت و سخت آغاز شد. ناگهان صدای طلسم در گوش کوروش پیچید: «درک شما از سایهی خویش یک رتبه افزایش یافت.» و خاطرات به ذهن کوروش هجوم آوردند. در میان خاطرات خوب و بد سایه، اولین فرم شمشیرزنی به روحش متصل شد. فرم شمشیرزنی بیشکل.
بر روی زمین: کلبهی درون جنگل همیشه بهار.
سیاژ در حالی که غم و ناراحتی وجودش را فرا گرفته بود، به چای درون دستش خیره بود. زخمی بر روی انگشت اشارهاش بود که او را به خاطرات یازده سال پیش در نبرد مرگ و زندگیاش میبرد.
ـــــــ
یازده سال پیش: شب نبرد.
کوروش کودک در دستان آستانا بود و مهرداد نیز با شمشیری در کنارش. سیاژ با حضوری فراگیر و قدرتمند در جلوی آنها، در حالی که سپاهی عظیم از دیوها و خادمان شاه در مقابلشان بود، ایستاده بود. در جلوی سپاه، حیوانات عجیب سفیدرنگی بودند که دیوها بر آنها سوار بودند. در میان دیوها، دیو سفیدرنگی قدرتنمایی میکرد و هالهی مرگ وحشتناکی از خود ساطع میکرد. در کنار دیو سپید، مردی زیبا با چهرهای فریبنده بود و با صدای رسا گفت: «سیاژ، نیازی به فرار کردن نیست. اما تو یه خائن برای نژاد اژدهایی، تو یه دروغگوی کثیفی. اون بچه رو تحویل ما بده تا زندگیت رو بهت ببخشیم.»
سیاژ با صدای بلند خندید، آنقدر بلند که صدای خندهاش در میان دشت میپیچید. سپس با چهرهای پر از خشم، در حالی که موهای طلاییاش در باد میرقصید، با صدایی خشمگین گفت: «فرار؟ کی قراره فرار کنه؟ به کجا فرار کنه؟» ناگهان هالهی ترسناک و سیاهی از خود منتشر کرد که باعث شد لشکریان دیوها و برخی انسانها زانو بزنند و بعضی از آنها خون بالا بیاورند. در ادامه گفت: «در آخر کسی که میایسته منم؟ مرگ و زندگی؟ اون منم که تعیین میکنم چه کسی بمیره و چه کسی زنده بمونه؟ من دروغگوام؟ من زندگی خودم رو زندگی کردم، بر وفق احساسات درونم قدم برداشتم. حتی اگه امواج سهمگین من رو به فراز و نشیب بندازه و تا آستانهی مرگ پیش ببره، هرگز غمگین نمیشم، ناله سر نمیدم، ترس به دل راه نخواهم داد و هرگز دلواپس نمیشم. من این طعمها رو تا عمق جانم میچشم، تا آخرین لحظات، دیوانهوار میخندم. من با وجود خودم صادقم. من تنها انسان صادق در این جهانم.»
پس از حرفهای سیاژ، هالهاش عظیمتر پخش شد و جز دیو سپید و اژدهای طمع، همهی لشکریان از شدت این فشار زانو زدند و تنها آستانا، مهرداد، سیاژ، اژدهای طمع و دیو سپید ایستاده بودند. ناگهان در آسمان پنج اژدهای دیگر ظاهر شدند و به اژدهای طمع پیوستند. شخصی با نقاب نیز با سرعت به سمت سیاژ آمد، او زوهراد بود. سیاژ نگاهی به زوهراد انداخت و لبخندی زد و گفت: «غرور من هرگز اجازه نمیده که از کسی کمک بگیرم، اما این بار به عنوان تنها برادرم امیدوارم از فرزندی که در دستان مادرشه حفاظت کنی.» نگاهی به مهرداد انداخت و گفت: «شمشیرت رو در دستانت نگه دار، ولی حتی یک قدم به جلو نیا، من زندگیتو تضمین میکنم.» سپس به سمت کودک رفت که در خوابی عمیق بود، بوسهای بر پیشانیاش زد و به آستانا گفت: «نگران نباش.»
بیش از صد دیو به سمت سیاژ و زوهراد حملهور شدند. سیاژ شمشیر سیاهش را احضار کرد و در یک حرکت، سر آنها را از تنشان جدا کرد. شش اژدها و دیو سپید با فریادی بلند به سمت سیاژ حملهور شدند. زوهراد در عقب با لشکریان مقابله میکرد و نمیتوانست به کمک سیاژ برود. سیاژ با چهرهای مصمم و بدون ترس در مقابل هفت نفر قرار گرفت.
و نبرد آغاز شد. شش اژدها و دیو سپید به سمت سیاژ حملهور شدند. سیاژ با لبخندی پاسخ داد: «نژاد خودم بهم خیانت کرد و من قراره تکتکشون رو سلاخی کنم و این واقعا ناراحت کنندهس.» سیاژ با قدرت دیوانهوارش یک به یک حملات هفت موجود را دفع میکرد. اولین زخم را به اژدهای تنبل زد و گردنش را برید. اژدهای تنبل خود را به عقب کشید و اژدهای طمع با فریادی به سمتش حمله کرد. سیاژ با یک چرخش خود را به عقب کشید و شمشیرش را بالا برد و کلمات را بر زبان آورد. شمشیر در هالهی تاریکی میدرخشید و اژدهای طمع ترسید. ناگهان اژدهای خشم سپری را احضار کرد و هر هفت نفر پشت سپر پناه گرفتند و سیاژ شمشیرش را پایین آورد. قدرتش آنقدر زیاد بود که بادی مخرب تولید کرد و بسیاری از سپاهیان دیو را بیرحمانه تکه تکه کرد و زمین پشت سپر را شکافت. اژدهای طمع و دیو سپید هم به مرحلهی مقدس رسیده بودند و اژدهاها قدرتشان در حد یک مقدس بود. اما آنها پشت سپر در ترس پنهان شده بودند و سیاژ مصمم به قتل آنها بود، با وجود اینکه اسما در قدرت برابر بودند. سپر زیر فشار هالهی سیاژ شکست و هر هفت نفر به عقب پرتاب شدند.
دیو سپید خطاب به اژدهای طمع گفت: «پس اون کی میآد؟ ما نمیتونیم به تنهایی با سیاژ مقابله کنیم، اگه همینجوری پیش بره همهمون میمیریم.»
اژدهای طمع: «نمیدونم، نمیدونم، اما باید فعلا تحمل کنیم.»
ناگهان زوهراد در یک قدمی سیاژ رسید. سیاژ نگاهی به زوهراد انداخت و گفت: «تو اینجا چیکار میکنی...» سیاژ از دهانش خون بالا آورد و با نگاهی متعجبانه به زوهراد خیره شد. شمشیر در دستان زوهراد سینهی سیاژ را شکافت. سپس شمشیرش را از سینهی سیاژ بیرون آورد. سیاژ دستانش را بالا آورد تا شمشیر را بگیرد، اما زوهراد در یک حرکت انگشتان او را برید و سعی کرد به عقب قدم بردارد. او زوهراد نبود، زوهراد هنوز در کنار مهرداد مواظب کوروش بود. زوهراد با دیدن این صحنه، اسم سیاژ را فریاد زد. کسی که خود را شبیه زوهراد کرده بود، یک جادوگر تاریک بود که تغییر شکل داده بود.
سیاژ در حالی که خون از سینهاش بیرون میآمد، با ارتباط ذهنی به زوهراد گفت: «اونا رو بردار و فرار کن.»
زوهراد از فاصله دور با ارتباط ذهنی گفت: «اما تو چی؟ من بدون تو پامو از اینجا...»
سیاژ: «اگه تو نری، همهمون اینجا میمیریم، چون هنوز رقیب اصلیم اینجا حاضر نیست، هالهشو دارم از اینجا حس میکنم. با این زخم نمیتونم زیاد جلوش دووم بیارم. بخاطر پیوند برادریمون، مهرداد و آستانا و کوروش رو به یه جای امن برسون.»
زوهراد با شنیدن این حرف سیاژ، مهرداد و همسرش را برداشت و یک دایرهی تلپورت تشکیل داد و بسرعت رفت، چون چارهای نداشت. شش اژدها و دیو سپید با دیدن زخمی شدن سیاژ، امیدی برای برنده شدن پیدا کردند و به سمتش حملهور شدند. جادوگر تاریک میخواست فرار کند که ناگهان سیاژ پشت سرش ظاهر شد و گفت: «کجا؟» دستش را روی سرش گذاشت و محکم به بالا کشید، جوری که سرش از گردن جدا شد. فوارهی خون جادوگر جاری شد و سیاژ ثابت قدم به سمت شش اژدها و دیو سپید حملهور شد.
سیاژ جوری حملهور شد که انگار نه انگار زخمی عمیق که قسمتی از قلبش را شکافته، بر روی بدنش دارد. در اولین حمله با چرخش شمشیری، دست دیو سپید را از بدنش جدا کرد. سپس با سرعتی باورنکردنی به سمت اژدهای خشم رفت و به سمت سر او حمله کرد، اما اژدهای خشم آن را دفاع کرد و ضربه منحرف شد، اما سیاژ از قصد این کار را کرده بود و ضربه به سمت پای او منحرف شد و پای اژدهای خشم از تنش جدا شد. سیاژ چند قدم به عقب برداشت و شمشیرش را بالا برد و گفت: «ای غرور، ای تمام وجود من، برای آخرین بار به من پاسخ ده و بگذار در این نبرد تو را سربلند نمایم.» هالهای عظیم دور شمشیر پیچید، چمنهای زیر پا با آن تکان میخوردند و اژدهای خشم دیگر از میدان نبرد خارج شده بود. سیاژ شمشیرش را پایین آورد و هالهی برندهای با سرعت زمین را شکافت و به سمت آن هفت نفر رفت. ترس وجود هر هفت نفر را فرا گرفت و مرگ را در چشمانشان میدیدند که ناگهان از میان جنگلهای آن طرفتر، شخصی با دو شاخ بر روی سر، چشمانی سیاه و بالهای سیاهتر از تن به سمت هاله آمد و آن را منحرف کرد. او صاحب دو کلمهی غم و نفرین، یک دیو تاریک بود. او در میان دیوان جزو قویترینها بود و او را سِگِل خطاب میکردند.
سگل خیره به سیاژ، شمشیرش را احضار کرد و گفت: «صاحب کلمهی غرور در نبرد زخمی شده، واقعا جای تاسفه.»
سیاژ در حالی که کمی خسته شده بود، به سگل خیره شد و گفت: «برای موجودی که قراره بمیره زیاد حرف میزنی حرومزاده.»
سگل به شش اژدها و دیو سپید خیره شد و گفت: «پسره چی شد؟»
دیو سپید: «فرار کردن.»
سگل تفی بر روی دیو سپید انداخت و گفت: «بی مصرفا.»
سگل با هالهای روشن و با سرعت رعد، در حالی که زمین زیر پایش له شده بود، به سمت سیاژ حملهور شد. سیاژ با شمشیرش جلوی حمله را گرفت، در حالی که پاهایش در زمین فرو رفت. سپس با دست چپش مشتی بر روی صورت زشت سگل فرو آورد که او را دهها متر آن طرفتر پرت کرد. سگل از روی زمین بلند شد و گفت: «ضعیف شدی رقیب دیرینه من.» سپس کلمهی غم را فراخواند و گفت: «ای غم، ای همدم جانم، در من حلول کن. از رنج تو، نیرویی نو برگیرم، و در تاریکی حضورت، شعلهای از امید بیابم. بگذار تا از دل این سکوت، آوازی از رهایی سر دهم، و در سایهی حضورت، معنای حقیقی زندگی را دریابم.» هالهای عجیب وجود سگل را فرا گرفت که قدرت را در وجودش دو چندان کرد، سپس به سمت سیاژ خیز برداشت. سرعت این خیز آنقدر زیاد بود که چشمان نمیتوانست آن را دنبال کند. مشتی محکم در صورت سیاژ فرو آمد و او را صدها متر آن طرفتر پرتاب کرد، در حالی که در میان مسیر، درختان را با بدنش تکه تکه میکرد. در آخر به صخرهای برخورد کرد و روی زمین افتاد. سپس ایستاد، اما سگل دوباره حملهور شد. این بار با شمشیرش میخواست سر از بدن سیاژ جدا کند، اما سیاژ هوشمندانه حملهاش را منحرف کرد. زخم سیاژ ثانیه به ثانیه از قدرتش کم میکرد و او را در نبرد ناتوان و خسته و خستهتر میکرد. نبرد سگل و سیاژ بیش از سه ساعت طول کشید. برخورد شمشیرها باعث شد که درختان تکهتکه شوند و زمین پر از حفرههای عظیم شود، اما سیاژ دیگر توان ادامه دادن نداشت. ناگهان شمشیر سگل زخم عمیقی بر روی بدنش گذاشت. زخمها یکییکی بیشتر شدند و در آخر سیاژ در حالی که کاملاً خسته بود و بر روی شمشیرش تکیه زده بود، به سگل خیره شد.
سیاژ: «سگل افتخار بزرگی کسب کرد، اما کلمهام حتماً میاد دنبالت تا به بدترین شکل ممکن بمیری.»
سگل: «منتظر کلمت هستم، اما اگه جلوم زانو بزنی و طلب بخشش کنی، میتونم زندگیتو بهت ببخشم.»
سیاژ: «زانو بزنم؟ حتی اگه آسمان کوتاهتر از قامتم باشه، زانو نمیزنم.»
سگل با شنیدن این حرف، خشم وجودش را فرا گرفت و شمشیرش را بالا آورد تا سری که بر روی گردن سیاژ بود را جدا کند. اما ناگهان نوری از آسمان بر روی زمین فرود آمد. جلوی شمشیر سگل را گرفت و با ضربهای او را صدها متر آن طرفتر پرتاب کرد.