فصل زرد عشق : فصل بیست و نه و سی

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل بیست و نه)
باربد و امیرعلی درون نمایشگاه ماشین نشسته بودند.آقای اسدی مدیر نمایشگاه رو کرد به آن دو و گفت:
اسدی: جساراتاً خودتون چک میدید دیگه؟
امیرعلی: نه خیر.
اسدی: پس همین الان همه ی پول رو میدید؟
باربد: من چک میدم آقای اسدی همه جوره هم امیرعلی رو تضمین میکنم.
اسدی نگاهی به امیرعلی کرد و گفت:
اسدی: اما خب اگر چک از خودشون باشه هم خیال من راحت تره هم یه موقع شما تو دردسر نمی افتید.
باربد: این آقا امیرعلی ما تازه از آلمان اومده.ایران هم حساب شخصی نداره فعلا هم معلوم نیست که بخواد ایران بمونه یا برگرده.
اسدی: به نظر من اگر فعلا کاراشون معلوم نیست یه ماشین رو اجاره کنند تا تکلیفشون مشخص بشه اینطوری بیخودیم نمیخوان این همه هزینه کنند و ماشین بخرن.
امیرعلی: ترجیح میدم مال خودم باشه که اگرم مشکلی پیش اومد نخوام به کسی جواب پس بدم.
باربد: من آخرش نفهمیدم شما به ما اطمینان داری یا نه؟!
اسدی: این چه حرفیه جناب ماهان.شما یکی از بهترین مشتریای این نمایشگاهید کسی هم که شما ازش تعریف کنید یعنی واقعا تعریفیه.حالا هم اگه اجازه بدید تا تمومش کنیم.
باربد نگاهی به امیرعلی کرد ، امیرعلی گفت:
امیرعلی: من حرفی ندارم.
باربد: خب پس بنویس آقای اسدی.
اسدی: راستی اون ماشینی که برای دختر خانومتون گرفتید راضی بودن؟
باربد: بله خیلیم ممنون.
بعد از نوشتن قولنامه امیرعلی و باربد از نمایشگاه خارج شدند.امیرعلی روبه باربد گفت:
امیرعلی: حتما باید باهم حساب کنیما.
باربد: حالا کی حرف از پول زد؟
امیرعلی: خب اونطوری من معذب نیستم.
باربد با خنده گفت:
باربد: خیلی خب بچه تا قرون آخرشو ازت میگیرم سوار شو حالا.
امیرعلی هم با خنده سوار ماشین شد.
(فصل سی)
پرهام و فرزاد روی صندلی درون حیاط نشسته بودند و با هم صحبت میکردند.
فرزاد: از پسر عموی جدیدت چه خبر؟
پرهام: هیچی.
فرزاد: رابطش با ترمه چجوریه؟
پرهام: خوبه.
فرزاد: خوبه یا خیلی خوبه؟
پرهام: خیلی خوبه.من نمیفهمم تو چرا گیر دادی به امیرعلی؟
فرزاد: ببین این کجاست دارم بهت میگم پرهام اگه این پسره جای تو رو تو دل ترمه نگرفت.
پرهام: منم اولش همین فکرای اشتباهو میکردم ولی الان فهمیدم که همچین اتفاقی نمی افته.
فرزاد: میشه بپرسم چی شد که به این نتیجه ی گرانبها رسیدی؟
پرهام: وای فرزاد بیخیال توروخدا.دارم بهت میگم امیرعلی همچین آدمی نیست.من نمیفمم این چه گیرییه دادی ولم نمیکنی.
فرزاد: دیوونه من دارم واسه خودت میگم که به فکر باشی میدونی اگه همون فکرات به واقعیت تبدیل بشن چه ضربه ای میخوری؟اونوقت تا آخر عمرت باید وایسی و زندگی 
اون دو تا رو تماشا کنی.
پرهام: اوضاع امیرعلی اصلا مشخص نیست.معلوم نیست میمونه یا میره بعد من الان دقیقا به فکر چی باشم؟
فرزاد: به فکر زندگیت.یه درصد فکرشو کردی اگر ترمه عاشقش بشه چی میشه؟چی کار میخوای بکنی؟
پرهام: تو مگه خودت نگفتی ترمه به جز درس و دانشگاه به چیز دیگه ای فکرم نمیکنه.چی شد پس؟یه هو نظرت عوض شد!
فرزاد: اونموقع فکر نمیکردم ماجرا انقدر جدی بشه.
پرهام: الانم چیزی جدی نشده تو جدیش گرفتی.
فرزاد: نه عزیز من اتفاقا تو آینده و زندگیتو به شوخی گرفتی.نکنه واقعا بعد بیست سال مجنون بودن حالا میخوای قید لیلی رو بزنی؟!
پرهام: مزخرف نگو.
فرزاد: مزخرف نیست حقیقته آقا پرهام.فقط خواهشا زودتر به خودت بیا نذار زندگیت نابود بشه... .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.