(فصل شصت و یک)
*چهار سال بعد....*
*پاریس٬فرانسه*
ترمه آخرین چمدان را دم در گذاشت و گفت:
ترمه:پرهام میشه لطفا پارسا رو بیاری.فقط بیدارش نکنی.
پرهام همانطور که به سمت اتاق پارسا میرفت با خنده گفت:
پرهام:سعیمو میکنم.
پرهام همانطور که پارسا را در آغوش گرفته بوداز اتاق بیرون آمد و گفت:
پرهام:آقا خودش بیدار بود فقط صداش در نیومده بوده.
ترمه نگاهی به پارسا انداخت و او را از بغل پرهام گرفت و بوسه ای از لپ او برداشت و با لبخند گفت:
ترمه:الهی مامان قربون اون چشمات بره.چه زود بیدار شدی امروز.
پارسا سه ساله بود و یک سال بعد از ازدواج پرهام و ترمه متولد شده بود و از نظر ظاهری بیشتر شبیه پرهام بود.چشمانش مثل پرهام سبز بودند و موهایش طلایی رنگ بود.کمی تپل و با نمک بود و چال کوچکی هم روی لپش داشت.از خانه بیرون زدند و به سمت فرودگاه رفتند.هواپیما با یک ساعت تاخیر بلند شد و پس از چند ساعت پرواز هواپیما در باند فرودگاه مهرآباد نشست.افرا و افسون و باربد و پرنیا در سالن انتظار ایستاده بودند.پرنیا هرازگاهی از میان جمعیت سَرَک میکشید تا شاید آنها را ببیند.چند دقیقه ای که گذشت با خوشحالی گفت:
پرنیا:دیدمشون دارن میان سمت ما.
ترمه و پرهام که به آنها رسیدند با ذوق و شوق با همه احوالپرسی کردند.پارسا دوباره در آغوش امن مادر به خواب رفته بود.پرنیا آرام بوسه ای به دست های کوچولوی او زد و زیر لب گفت:
پرنیا:الهی قربونت برم خوشتیپ عمه.
فرودگاه بیرون آمدند و سوار ماشین ها شدند.پرهام و ترمه و پارسا با باربد رفتند و افرا و افسون و پرنیا هم با هم به خانه آمدند.باربد که دلش برای هم صحبت شدن با ترمه تنگ شده بود گفت:
باربد:چه خبر از درس و دانشگاه عزیزم؟
ترمه:خداروشکر همه چی خوبه.پرهام این مدت خیلی کمکم بود به خصوص اینکه درس خوندن و نگهداری از پارسا باهم خیلی سخته حالا کارای خونه که پیشکش.
پرهام لبخندی زد و گفت:
پرهام:از صبح تا عصر من پارسا را نگه میداشتم و از عصر تا فردا صبح هم ترمه مراقبش بود.یه جورایی تعویض شیفت میکردیم.
باربد:خب چرا براش پرستار نگرفتین؟
ترمه:هیچکدوممون دوست نداشتیم یه آدم غریبه مراقبش باشه.واسه همین هر جوری بود خودمون مسئولیتشو به عهده گرفتیم.
باربد:امیدوارم خسته نباشین.برای مهمونی شب.
پرهام:کدوم مهمونی؟
باربد:یه دورهمی واسه برگشتن شما.
ترمه:چه بی خبر.
باربد:بالاخره ما هم باید یه جوری سوپرایزتون میکردیم.
ترمه لبخندی زد و گفت:
ترمه:بابا میشه منو ببری بام تهران؟
باربد لبخندی زد و گفت:
باربد:بدم نمیاد مامانت اینا رو سر کار بزاریم.
پرهام به خنده افتاد و گفت:
پرهام:پشت سر عمه ی من حرف نزنینا.
باربد با خنده گفت:
باربد:از قدیم میگن داماد فامیل نمیشه!
پرهام:اون با جناقه که خداروشکر من ندارم.
باربد:داماد سر جنگ داریا.
پرهام:من غلط کردم عمو جون.کی میتونه با شما در بیفته.
باربد:آهان این شد.
هر سه از خنده ریسه رفتند وصدای خنده هایشان صدای پارسا را درآورد که با لحن بچگانه ای غرغرکنان گفت:
پارسا:ماما...
و دوباره به خواب رفت.صدای زنگ موبایل باربد بلند شد تلفن را جواب داد و گفت:
باربد:همینجا زیر سایه ی شماییم عزیز دلم.گفتیم یه دوری بزنیم تو شهر.ترمه خانومم دلش خواست به یاد ایام قدیم بره بام تهران.نه نگران نباش دیر نمیکنیم...باشه...خداحافظ.
پرهام:حالا شب کیا هستن؟
باربد:همه.
به بام تهران که رسیدند از ماشین پیاده شدند.پارسا هنوز در خواب بود و انگار پرواز طولانی حسابی خسته اش کرده بود.چند دقیقه ای را در آنجا گذراندند وبعد به خانه رفتند.پارسا بالاخره از خواب بیدار شد و شیطنت هایش را شروع کرد.پرنیا مدام قربان صدقه ی او میرفت و مراقبش بود و ترمه مشغول کمک به مادرش بود.
(فصل شصت و دو)
تقریبا ساعت هشت شب بود که مهمانها یکی یکی از راه رسیدند.پارسا که همان اول با فرزاد جور شد و فرزاد هم سر خودش را با پارسا گرم کرده بود و با پرهام حرف میزد.شاهرخ تقریبا چند ماهی میشد که با شادی عقد کرده بود و حالا به همراه هم در مهمانی حضور پیدا کرده بودند.سپیده رابطه اش با فرزاد بهتر شده بود و گاهی اوقات میان حرف هایش با ترمه فرزاد را مخاطب قرار میداد.مهری خانوم مدیریت مجلس را به عهده داشت و مراقب بود چیزی کم و کسر نباشد.نیم ساعت از نه شب که گذشت مهری خانوم به سمت باربد رفت و آرام به او چیزی گفت که باربد ماتش برد.صدای رعد و برق اهالی خانه را به خود آورد.باربد روبه ترمه کرد و گفت:
باربد:ترمه جون انگار یه مهمون ناخونده داریم که تو حیاط منتظرته.
ترمه با تعجب به پرهام نگاه کرد و به سمت در رفت.وارد حیاط که شد بوی عطر و سیگار امیرعلی را حس کرد.تازه جنگش را با احساسش شروع کرده بود که صدای امیرعلی احساسش را برنده ی جنگ اعلام کرد:
امیرعلی:ترمه...
با ناباوری برگشت و به او خیره شد.انگار زبانش بند آمده بود که هیچ حرفی نزد و فقط به او نگاه کرد.پرهام و فرزاد از سالن بیرون زدند و پشت سرشان هم باربد و افسون و افرا و پرنیا وارد حیاط شدند.پرهام که آرام آرم قلبش ترک برمیداشت روبه ترمه گفت:
پرهام:ترمه...عزیزم برو تو.
اما انگار ترمه میخکوب شده بود که از جا تکان نمیخورد.امیرعلی که هنوز نگاهش به چشمان آبی ترمه بود بلند گفت:
امیرعلی:بهت گفتم وقتی برمیگردم که حتی فکرشم نکنی.
فرزاد با لحنی که بیشتر حالت التماس داشت گفت:
فرزاد:امیرعلی الان وقتش نیس.
امیرعلی:اتفاقا همین الان وقتشه.چهار سال چیزی نگفتم اما الان باید بگم چون ترمه حق داره که همه چیو بدونه.
صدای ترمه ضعیف شنیده شد:
ترمه:چرا برگشتی؟
امیرعلی:که بگم چرا رفتم.که بگم چهارسال با کی زیر یه سقف بودی.
زانو های پرهام سست شدند و به درخت چنار درون حیاط تکیه زد.
امیرعلی:ترمه من رفتم چون نمیخواستم به پای من بسوزی...
ترمه:اینا رو یه بار دیگه ام شنیدم.
امیرعلی:اما نشنیدی که چرا نخواستم.من دو ماه پیش این دوتا بودم.حتی اونوقتی که خودکشی کردی ام من پیش اونا بودم.همون روزی که جلوی در کتاب فروشی پیادت کردم وسط یه دعوای ساختگی بی هوشم کردن.وقتی به هوش اومدم حتی نمیدونستم کجام.اونقدر گیج بودم که حتی یادم نمیومد چه بلایی سرم اومده.ترمه اون روزی که تو خودکشی کردی پرهام و فرزاد جفتشون پیش من بودن.اون تلفنو اون روز من نزدم پرهام بهت زنگ زد چون میخواست منو عذاب بده.بعدم همون روز منو معتاد کردن.من اگه نیومدم سراغت به خاطر این بود که نمیخواستم هوایی بشی.میدونم این وسط قربانی شدی.قربانی یه رقابت.ترمه من واقعا عاشقت بودم.به خاطر تو حاضر بودم هر کاری بکنم.
حالا دیگر فرزاد هم بی صدا کنار پرهام ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد.امیرعلی نگاهی به بقیه انداخت و دوباره رو به ترمه ادامه داد:
امیرعلی:یه روز همه ی مدارکمو بهم تحویل داد که از ایران برم.رفتم اما برنگشتم آلمان چون حتی از مامان بابامم خجالت میکشیدم نمیخواستم بدونن چه بلایی سر بچه شون اومده.یه مدت رفتم کانادا پیش یکی از دوستام.روانشناس بود.شاید اگه حامد کمکم نمیکرد الان سینه ی قبرستون بودم...یا به خاطر اُوِردوز یا به خاطر خودکشی.چهار ماه که از رفتنم به کانادا گذشت بابام پیدام کرد.اونقدر حالم خراب بود که حتی باورت نمیشه.اونقدر به اون مواد لعنتی وابسته شده بودم که دیگه نمیتونستم بزارمش کنار.راستش نمیتونستم چون نمیخواستم.چون داشتم با از بین بردن خودم انتقام میگرفتم از دلم.از دلی که با چشمات لرزید و عاشق شد.برگشتم آلمان چون بابام مجبورم کرد.اون روزی که بهت زنگ زدم مجبور بودم باهات سرد برخورد کنم تا ازم دل بکنی.ترمه من حتی شب عروسیتون ایران بودم خواستم بیام جلو همه چیو بهت بگم اما نشد.فردا صبحش بایه پرواز رفتم آلمان.حالم خیلی بد بود.وقتی اونجوری دیده بودمت با لباس عروس....بعد از ظهرش انقدر مصرف کردم تا کارم به بیمارستان کشید.دو هفته تو کما بودم.دیگه نمیخواستم زنده بمونم.جلوی چشمام کسی که عاشقش بودم عروس یکی دیگه شد.غرورم له شده بود.سکوت کردم تا به وقتش.تا امروز...
صدای هق هق ترمه بلند شد.انگار آسمان هم دلش به درد آمد که سخت بارید و با اشک هایش زمین را خیس کرد.به سرعت داخل سالن شد و پارسا را بغل کرد و به اتاقش پناه برد.پارسا که خوابید زانوهایش را در بغل جمع کرد و بی صدا گریست.آنقدر که چشمه ی اشکهایش خشک شد.بی حال از روی تخت بلند شد و به سمت میز آرایش رفت و کشو میز را باز کرد و جعبه میناکاری کوچک را از آن بیرون آورد و درش را باز کرد.عکس های دو نفره اش با امیرعلی و دستبند و گردنبند٬دلش را به درد آورد.گردنبند را از جعبه در آورد و در دست فشرد.گردنبندی به شکل پاره قلبی زرد رنگ که طلا بود.نقره ی آن گردنبند هم دست امیرعلی بود و زمانیکه هر دو تکه قلب را کنار هم میگذاشتند قلب کامل تشکیل میشد.همان روز اول گردنبندی که روی آن اول اسم ترمه حک شده بود را امیرعلی برداشت و آن تکه را هم ترمه برداشت.گردنبند را دوباره سر جایش گذاشت و در جعبه را بست.