فصل زرد عشق : فصل چهل و یک و چهل و دو

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل چهل و یک)

آلمان ، برلین

امیرعلی حدود ساعت هفت عصر بود که به شرکت رسید. از ماشینش پیاده شد و به سرعت وارد شرکت شد و بدون هماهنگی به اتاق سپهر وارد شد و گفت:
امیرعلی:چرا بابا؟چرا اینکارو کردی؟
سپهر از جا بلند شد و به سمت او آمد و گفت:
سپهر:سلام عزیزم. کی برگشتی؟چه بی سروصدا؟از اونور چه خبر؟
امیرعلی:شما که خودت خبرا رو داری اونم داغ داغ.
سپهر:چیه امیرعلی چرا انقدر توپت پره؟
امیرعلی:اونی که فرستادی اون بلا رو سرش بیارن خواهرزادته چجوری دلت اومد آخه؟
سپهر:کدوم بلا چی میگی تو؟امیرعلی:از همونایی که زدن ترمه رو آش و لاش کردن بپرس.بابا اصلا سعی نکن که همه چی رو انکار کنی چون من از کل ماجرا خبر دارم.اگه یه بلایی سرش اومده بود به خدا نمی بخشیدمت.سپهر که متوجه شده بود آتش امیرعلی تند تر از این حرفاست به سمت تلفن رفت و شماره ی اتاق شهروز را گرفت و به او گفت که به اتاقش بیاید.سپهر امیرعلی را به آرامش دعوت کرد.امیرعلی به دیوار تکیه زد و چشمانش را بست و گفت:
امیرعلی:این پسره عوضی رو فرستاده بودین سراغ ترمه.
سپهر:باور کن من حتی نمیخواستم خون از دماغ کسی بیاد.هرچی که باشه اونا خونواده ی خودمن.
صدای در هردویشان را به خود آورد.امیرعلی خواست به سمت در برود که سپهر مانعش شد و از او خواست که آرام باشد.شهروز که وارد اتاق شد از دیدن امیرعلی جا خورد و اول به سپهر و سپس به امیرعلی سلام کرد.امیرعلی سکوت کرد و نگاه پر از نفرتش را به صورت شهروز پاشید.سپهر روبه شهروز گفت:
سپهر:تو که رفتی ایران چیکار کردی؟
شهروز:رفتم دنبال دفترچه که نشد که پیداش کنم.
سپهر:کسیم اون وقت خونه بود؟
شهروز:یادم نمیاد آقا.
امیر علی به سمت او یورش برد که سپهر جلویش را گرفت.سپهر خوب میدانست رابطه ی امیرعلی و شهروز مثل سنگ و شیشه میماند و به همین دلیل سعی میکرد آن دو را از هم دورنگه دارد.صدای امیرعلی بلند شد:
امیرعلی:خفه شو.نکنه یادتم نمیاد که چه بلایی سرش آوردی.
شهروز کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
شهروز:یه دختر تقریبا بیست و سه چهار ساله بود.
سپهر:چیکار کردی باهاش؟
شهروز:آقا مجبور شدم بی هوشش کنم که دردسر نشه.
امیرعلی به سمت او حمله ور شد و شهروز را به دیوار چسباند و یقه اش را گرفت و گفت:
امیرعلی:ببین آشغال عوضی کسی که اون بلا رو سرش اوردی همه ی زندگی منه.اون قدر واسم مهم هست که الان همین جا زنده به گورت کنم و فاتحه ی جوونی خودم و خودتم بخونم.اگه فقط یه بار دیگه نزدیکش بشی چشامو رو همه چی میبندم و بلایی سرت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی.
سپهر آن دو را از هم جدا کرد و به شهروز اشاره کرد که از اتاق بیرون برود و از امیرعلی هم خواست که کمی بنشیند تا آرام شود.امیرعلی روی مبل چرمی مشکی رنگ نشست و سیگاری را روشن کرد و سرش را میان دستهایش گرفت.سپهر لیوانی آب به سمت او گرفت و صورت امیرعلی را روبه خودش گرفت.صورتش برافروخته و چشمانش خیس بود.
سپهر:حرفایی که گفتی٬راست بود؟
امیرعلی:کدوم حرفا؟
سپهر:همینی که گفتی همه ی زندگیته.
امیرعلی با بغض گفت:
امیرعلی:آره...همه ی زندگیمه.نفسم به نفسش بنده.حالا خیالتون راحت شد؟
سپهر:پس دلت لرزیده.عجیبه.
امیرعلی:مگه من آدم نیستم؟
سپهر:چرا عزیز دلم.خودشم میدونه؟
امیرعلی سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و گفت:
امیرعلی:آره اونم حسش مثه منه.
سپهر دست امیرعلی را در دست گرفت و گفت:
سپهر:رفتی خونه؟
امیرعلی:نه یه راس اومدم اینجا.
سپهر:پس پاشو بریم که فکر کنم مامانت از دیدنت بال در بیاره.
(فصل چهل و دو)
تقریبا ساعت یازده صبح بود که تلفن ترمه زنگ خورد.با دیدن عکس امیرعلی روی صفحه ی موبایل ناخواسته لبخندی زد و تلفنش را جواب داد.اولین کلمه را که از امیرعلی شنید انگار نفسش بند آمد و آرام جواب سلام اوراهم داد.قلبش پر سروصدا خودش را به در و دیوار سینه اش میکوبید.یک تا دو دقیقه سکوت بود که بینشان موج میزد.
امیرعلی:چیه خانومی باز که برقت رفت.چرا حرف نمیزنی؟
ترمه:آخرش کار خودتو کردی؟!
امیرعلی:الان تو نگران منی یا بابام یا اون پسره؟
ترمه:معلومه که نگران توام.بعدم کدوم پسره رو میگی؟
امیرعلی:همونی که سه روز انداختت رو تخت بیمارستان.
ترمه:امیر تو که...
امیرعلی:خیالت راحت اومدم بکشمش که یه هویادم افتاد به یه خوشگل خانوم قول دادم که دست از پا خطا نکنم.
صدای خنده ی ترمه بلند شد.امیرعلی با لحن مسخره ای گفت:
امیرعلی:آهان حالا شد.الانم یه جمله ی عاشقانه بهم بگو تا روزم ساخته شه و بتونم این همه فشاری که رومه رو تحمل کنم که امروز هزار جور بدبختی دارم.چند وقته که سر کار نمیرم تنبل بار اومدم حالا امروز که قراره برم شرکت و برسم به کارای عقب موندم حالشو ندارم.
ترمه:تو میخوای یه کلمه ی دوست دارمو از من بشنوی اما من اصلا نمیگم دوست دارم چون ویکتور هوگو میگه هیچ وقت به کسی که دوسش داری نگو دوست دارم.پس منم نمیگمکه دوست دارم.
امیرعلی:منم دوست دارم.
مکالمه ی تلفنیشان که قطع شد امیرعلی کاپشن طوسی رنگش را برداشت و از در اتاقش بیرون زد و از پله ها پایین آمد.مهتاب در آشپزخانه بود و مشغول مرتب کردن آنجا بود.از وقتی که امیرعلی یادش می آمد مهتاب با آمدن خدمتکار به خانه مخالف بود و ترجیح میداد تا کارهایش را خودش انجام دهد.امیرعلی از پشت به مادرش نزدیک شد و دستشرا دور گردن مهتاب قلاب کرد و بوسه ای بر گونه ی مادرش نشاند و گفت:
امیرعلی:مهتاب جونم من دارم میرم شرکت کاری نداری باهام؟
مهتاب لبخندی زد و گفت:
مهتاب:نه.مراقب خودت باش.
امیرعلی:چشم.راستی مامان من واسه فردا برای خودم و خودت بلیط اوکی میکنم.کاراتو جمع و جور کن که فردا معطل نشیم.
مهتاب:امیرعلی فکر نمیکنی یکم داری تند میری؟
امیرعلی:مامان...ما درموردش دیشب حرف زدیم حتی باباهم مخالفتی نداشت.
مهتاب:آخه بابات...
امیرعلی:مامان بهونه نیار دیگه بابا همه ی حرفای منو دیشب شنید حرفاشم زد شمام همینطور.بعدم قرار شدبابا دو روز بعد از اینکه مارسیدیم ایران بیاد.مگه همیشه نمیگفتی دلت میخواد عروسی منو ببینی...خب منم میخوام واست یه عروس خوشگل مهربون بیارم.بده؟!
مهتاب لبخند ملیحی به صورت پسرش زد و گفت:
مهتاب:نه.
امیرعلی از مهتاب خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و به سمت شرکت رفت.به شرکت که وارد شد به شایرا سلام کردم و به اتاق خودش وارد شد.روشا قبل از او به شرکت رسیده بود و پشت میزش نشسته بود.امیرعلی همانطور که به سمت میزش میرفت گفت:
امیرعلی:به به سلام روشا خانوم.
روشا سر سنگین جواب او را داد:
روشا: سلام.
امیرعلی پشت میزش نشست و گفت:
امیرعلی:چیه؟دلخوری؟
روشا:نباشم؟
امیرعلی:دلیلی واسه دلخوری نمیبینم.
روشا:تو معلوم هست چند وقته کجایی؟
امیرعلی:همینجاها.چطور؟
روشا:واسه چی دیروز با شهروز دعواتون شده؟
امیرعلی:چه خبرا زود میرسه بهت.
روشا با حرص گفت:
روشا:امیرعلی طفره نرو جواب منو بده...این دختره کیه که به خاطرش با شهروز چپ افتادی؟
امیرعلی:همه میدونن که من از اولشم با شهروز رابطه ام خوب نبود تو که خبر داری.
روشا:دختره کیه؟
لحن امیرعلی تند شد:
امیرعلی:دلیلی واسه توضیح دادن بهت نمیبینم.
روشا که انگار قصد داشت امیرعلی را عصبانی کند دوباره پرسید:
روشا:میگم دختره کیه؟....
امیرعلی:نامزدمه.خیالت راحت شد؟
روشا که حسابی جا خورده بود از جا بلند شد و با قدم هایی لرزان از اتاق خارج شد وبدون هماهنگی وارد اتاق سپهر شد.سپهر جلسه داشت و مشغول بستن قرارداد با یک شرکت دیگر بود به روشا چشم دوخت.
روشا:I want to talk to you and AmirAli right niw. (من باید همین الان با شما و امیرعلی صحبت کنم.)
سپهر:I'm in the middle of a meeting right now.Do you have anything important to do with me?( من الان وسط جلسم.کار مهمی داری باهام؟)
روشا:Yes.(بله)
سپهر:Ok.( باشه)
سپس رو به طرف قراردادش کرد و گفت:
سپهر:Sorry,I have problem,so we can't continue this meeting.I'll inform you for the next appoint ment.(متاسفم یه مشکلی برام پیش اومده و نمیتونم به این جلسه ادامه بدم.قرار بعدی را بهتون اطلاع میدم.)
طرف قرارداد که تقریبا مردی میانسال با موهای جو گندمی و تقریبا بلند قد بود گفت:_Can I help you?( میتونم کمکی بهتون بکنم؟)
سپهر:No,thank you.( نه ممنون.)
مرد میانسال از جا بلند شد و با خداحافظی کردن از سپهر و روشا از آنها جدا شد و رفت.روشا روی یکی از مبل ها نشست و به سپهر گفت:
روشا:عمو قضیه چیه؟
سپهر:چه قضیه ای؟
روشا:همین ماجرایی که امیرعلی میگه.البته به من که میرسه که آقا نم پس نمیده ولی مطمئنم که شما از همه چی خبر دارین.
سپهر که تقریبا متوجه حرف های روشا شده بود تلفن را برداشت و از شایرا خواست تا به امیرعلی بگوید که به اتاق سپهر بیاید.حدودپنج دقیقه بعد امیرعلی وارداتاق سپهر شد و روبه روی روشا روی مبل نشست.
روشا:ماجرای این نامزدی ای که ازش حرف میزنی چیه؟
امیرعلی:هیچی فعلا همه چی بین خودمونه البته من و مامان فردا میریم ایران بابا ام تا چند روزدیگه میاد ایران که مراسم نامزدی بگیریم و بعدم عقد کنیم.
روشا:یعنی چی؟پس من چی؟
امیرعلی:تو چی؟
روشا:تومثه اینکه یادت رفته.یه عمر همه گفتن که تهش هر جوری که بشه من و تو باید با هم باشیم.
امیرعلی:همه گفتن که گفتن.بین من و تو از اولشم هیچی نبوده.الانم چیزی نشده که٬تو میری دنبال زندگیت منم میرم دنبال سرنوشتم.هر کسی میره سمت زندگی خودش.
روشا:عمو شما نمیخوای یه چیزی بهش بگی؟
سپهر ساکت بود و چیزی نمیگفت و فقط شنونده بود.
روشا:اگه فکر کردی من این دفعه کوتاه میام سخت در اشتباهی.
امیرعلی:از چی کوتاه بیای؟ من نمیفهمم یعنی من حق ندارم برای آینده و زندگیم خودم تصمیم بگیرم؟حق ندارم با کسی زندگی کنم که خودم عاشقش باشم؟
روشا:عشق.چی شد؟...تو که حالت از عشق و عاشقی بهم میخورد.
امیرعلی:بسه روشا...حالا نظرم عوض شده.اگه تو میتونی عاشق شی منم میتونم.پس دیگه حرفی نمیمونه.
بعد هم از جا بلند شد و به سرعت از اتاق بیرون رفت.روشا دستانش را جلوی صورتش گرفت و بلند بلند گریه کرد جوری که صدای گریه اش دل سپهر را هم لرزاند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.