فصل زرد عشق : فصل سه و چهار

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل سه)
ساعت تقریبا سه شب بود پرهام رو
ی لبه ی نرده های تراس اتاقش نشسته بود و به درختان لخت درون حیاط که پوشش خود را به زمین هدیه داده بودند نگاه میکرد. فکر 
حرف ها وتعریف های ترمه از امیرعلی و پیدا شدن سپهر خواب را از سر او پرانده بود.بیشتر از اینکه از پیدا شدن سپهر خوشحال باشد از پیدا شدن امیرعلی ناراحت بود.فکر اینکه کسی انقدر ذهن ترمه را درگیر کرده باشد او را بهم میریخت.مطمئن بود که اگر ترمه مال کس دیگری بشود او به مرز جنون میرسد ونمیتواند تحمل کند کسی که 
از وقتی یادش میاید عاشقش بود را از دست بدهد.با وجود اینکه خودش را خوب میشناخت و میدانست که شاید حالا حالاها نتواند به ترمه چیزی از علاقه اش بگوید 
نگران بود که گلوی امیرعلی پیش ترمه گیر کند و او پیشدستی کند و ترمه را از آن خود کند.
حالا امیرعلی که پرهام فقط عکسش را دیده بود آنقدر ذهن پرهام را مشغول کرده بود که هیچکس فکرش را هم نمیکرد.
حالا عشق ، نگرانی و کمی هم حسادت تمام وجود پرهام را فرا گرفته بود.
هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد که یک دفعه تمام سرنوشتش عوض 
شود و آینده ای که از بچگی برایش برنامه ریزی کرده بود تباه شود.
ثانیه ها از پس هم گذشتند و دقایق را تشکیل دادند و از کنار هم قرار گرفتن دقایق ساعتها به وجود آمدند و به همین ترتیب صبح فرا رسید.
پرهام روی تختش دراز کشیده بود و چشمانش را بسته بود.افرا برای بیدار کردن پرهام آرام وارد اتاق او شد و گفت:
افرا: پرهام جون عمه...
پرهام اجازه نداد که افرا حرفش راتمام کند ادامه داد:
پرهام: بیدارم عمه!
چشمانش را باز کرد و روی تختش نشست افرا کنار پرهام نشست و گفت:
افرا: الهی بمیرم چرا انقدر چشمات قرمزه قربونت برم دیشب نتونستی خوب بخوابی؟
پرهام نگاهی به افرا کرد و گفت:
پرهام: من اصلا دیشب نخوابیدم!عمه....
افرا: جان عمه؟
پرهام: چرا زیاد حرفی از عمو سپهر نمیزنید؟
افرا متعجب شد و پرسید:
افرا: حالا چرا تو یه دفعه یاد سپهر افتادی؟
پرهام سوال افرا را با سوال جواب داد و گفت:
پرهام: اگه یه روزی برگرده چه واکنشی نشون میدین؟
افرا: نمیدونم سپهر با کارایی که کرد زندگی همه رو ریخت بهم بعدشم که رفت و هیچ خبری ازش نشد با امروز سی و پنج ساله که هیچ خبری ازش نیست نه از خودش نه از مهتاب.
پرهام: با امروز؟ یعنی عمو سپهر سی و پنج سال پیش بیست و یک مهر رفت؟
افرا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و از جا بلند شد و رفت و دستش را روی لبه ی در گذاشت و ایستاد و روبه پرهام گفت:
افرا: شاید اگه دوباره ببینمش با اینکه اون باعث خراب شدن زندگی من شد از دیدنش خوشحال بشم البته اینکه سپهر برگرده فرض محاله اون حتی برای فوت شدن مامان و 
بابا هم نیومد اصلا نمیتونه که برگرده چون اگه برگرده همون فرودگاه دستگیرش میکنن.
پرهام متعجب از چیزی که شنیده بود به افرا گفت:
پرهام: دستگیرش میکنن؟! آخه واسه چی؟
افرا سرش را به نشانه یا به نشانه ی تٲسف و شرمندگی تکان داد و از اتاق بیرون رفت و پرهام را 
با علامت سوالهای داخل مغزش درمورد سپهر تنها گذاشت.
(فصل چهار)
باربد پشت میز نشسته بود مشغول هم زدن چایش بود ، افسون لیوان های آب پرتغال را روی میز گذاشت و صندلی اش را عقب کشید و روی آن نشست.ترمه از پله ها پایین آمد 
و سمت پدر و مادرش رفت و با باربد سلام و صبح بخیر کرد:
ترمه: سلام بابایی!صبحت بخیر!
باربد لبخندی زد و گفت:
باربد: سلام خانوم صبح تو هم بخیر!
ترمه بوسه ای به گونه ی 
افسون زد و گفت:
ترمه: سلام مامان خانوم!صبح بخیر!
افسون هم بوسه ای از لپ ترمه برداشت و گفت:
افسون: سلام مامان جان!صبح تو هم بخیر قربونت برم!
ترمه برای خودش صندلی عقب کشید و پشت میز نشست و بشقاب نیمرو اش را جلوتر کشید و مشغول خوردن شد.باربد نگاهی به افسون
انداخت و روبه ترمه گفت:
باربد: چه خبرا ترمه خانوم؟
ترمه: هیچی...
باربد: از دانشگاه چه خبر؟
ترمه: هیچی توی دانشگاه که خبری نیست جز کار و پروژه!راستی بابا من میخواستم یه چند تا قطعه بخرم اگه میشه لطفا...
باربد حرف ترمه را قطع کرد و گفت:
باربد: تا دو ساعت دیگه میزنم به کارتت!
ترمه خنده ریزی کرد و گفت:
ترمه: اصلا مسئله پولش نیست تو کارت خودم پول هست میخواستم بگم اگه میشه لطفا یه چندجا رو بهم معرفی کنید که اونجا هاهم یه سری بزنم آخه هر جا رفتم گفتن قطعه 
اش کمیابه زیاد پیدا نمیشه.
باربد لبخندی زد و گفت:
باربد: الان که یادم نیست ولی تا ظهر فکر میکنم و بعدا بهت میگم.
ترمه قیافه ی رضایتمندی به خودش گرفت و گفت:
ترمه: مرسی!
بعد هم از جا بلند شد و کوله ی چرمی مشکی رنگش را روی دوشش انداخت و از پدر و مادرش خداحافظی کرد و به سمت بیرون رفت یک دفعه ایستاد و نگاهی به پدرش کرد و خنده ی شیطنت باری کرد و گفت:
ترمه: میگم من الان که دارم فکر میکنم میخوای شما بریز به کارتم چون من قطعه ها رو میخرم کارتم خالی میشه اونوقت باید کاسه ی چه کنم دستم بگیرم...
باربد و افسون هر دو به خنده افتادند باربد رو به ترمه گفت:
باربد: برو لوس بابا میریزم برات!
ترمه به نشانه ی تشکر بوسه ای برای پدرش فرستاد و خداحافظی کرد و از در خانه بیرون زد و وارد حیاط شد.
افسون مشغول جمع کردن میز صبحانه شد باربد نگاهی به افسون کرد و گفت:
باربد: این به کی رفته اینجوری شده؟قبلا اینقدر شیطون نبود!
افسون خندید و گفت:
افسون: نمیدونم این بچه هیچیش به ماها نرفته!بچه های مردم هرچی بزرگتر میشن آروم تر میشن این خانوم برعکس بقیه است!
باربد با خنده کتش را از روی صندلی برداشت و گفت:
باربد: تو ماشین منتظرتم!
بعد هم به حیاط رفت.ترمه و پرهام
باهم مشغول صحبت بودند که باربد سر رسید:
باربد: تو هنوز نرفتی؟
ترمه: بنزین تموم کردم!
پرهام: سلام عمو!
باربد: سلام پرهام جان خوبی؟
پرهام: ممنون شما چطورین؟عمه خوبه؟
باربد: خوبم ، افسونم خوبه!
باربد روبه ترمه گفت:
باربد: پس با این اوصاف میرسونمت!
پرهام: میخوایید شما برین من خودم میرسونمش!
باربد: نه آخه زحمتت میشه!
پرهام: نه بابا چه زحمتی اتفاقا با ترمه کار داشتم الان تو راه بهش میگم دیگه.
باربد: خیلی خب باشه!ممنون عزیزم.
پرهام: خواهش میکنم.
ترمه: خب پرهام بریم دیگه چون من دیرم میشه!
پرهام: باشه قربونت!خداحافظ عموجون... .
باربد: خداحافظ!
ترمه برای پدرش دستی تکان داد و سوار ماشین پرهام شد و به سرعت از خانه خارج شدند.
ترمه نگاهی به پرهام انداخت و گفت:
ترمه: چیزی میخواستی بگی بهم؟
پرهام که هنوز ذهنش درگیر ماجرای امیرعلی بود گفت:
پرهام: چی؟
ترمه: گفتی کارم داشتی!
پرهام: آهان میخواستم بگم
فعلا درمورد ماجرای عمو سپهر به
هیچکس چیزی نگو.
ترمه: چرا خب؟! بالاخره که باید بفهمن...
پرهام: آره ولی فعلا موقعیتش نیست حالا تا بعد ببینیم چی پیش میاد.
ترمه: باشه!
بعد هم هر دوساکت شدند و به موزیکی که پخش میشد گوش دادند:

من همیشه دلم میخواست از ته دل 
با تو اینجوری حرف بزنم
تو یه کاری کن از همه چی
غیر خودت دل بکنم
تو میمونی کنار دلم حتی 
تو روزای بد شدنم
بعضی روزا با تو میرم 
تا مرز دیوونه شدن
رو در و دیوار قلب شکستم 
رنگای ساده بزن
تنها پناه من....
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.