فصل زرد عشق : فصل یک و دو

نویسنده: mohadesehkhashei86

 *فصل زرد عشق*
پاییزم انگار از موندن پشیمونه      
                                       یلداشروع قصه ی خوب زمستونه

قلبی که عاشق شد توفصل زرد عشق
                                          
ازرفتن بارون پاییزی هراسونه

(فصل یک)

    افرا پرهام و پرنیا را برای صبحانه صدا زد . پرهام از اتاق بیرون آمد و به سمت میز صبحانه رفت و گفت :
پرهام: صبح بخیر عمه جون!به به چیکار کردی عمه!
پرنیا از اتاق بیرون آمد و به آشپزخانه وارد شد و سر میز صبحانه نشست و به افرا  چشمکی زد و رو به پرهام گفت :
پرنیا : چیه آقا پرهام کبکت خروس میخونه خبر خاصیه که ما خبر نداریم...
پرهام با لبخند گفت: 
پرهام : مثلا چه خبری؟
پرنیا: نمیدونم والا تو بگو!
پرهام: نه خیر هیچ خبری نیست فضول خانوم!
پرنیا شونه بالا انداخت و زیر لب گفت:
پرنیا:اونی که فکر کردی منم خودتی آقا...
   بعد از خوردن صبحانه پرهام از افرا و پرنیا خداحافظی کرد و به سمت در ورودی سالنشان رفت درب را باز کرد و به حیاط وارد شد . برگ های زرد و نارنجی شده ی درختان چنار حیاط به زمین ریخته شده بود و هوا سوز سردی داشت.سه ساختمان شبیه به هم در کنار یگدیگر قد علم کرده بودند . یکی از آن ساختمان ها خالی از سکنه بود و کسی در آن زندگی نمیکرد اما دوتا از ساختمان ها پر بودن که در یکی از آن ها افرا و پرهام و پرنیا و در دیگری افسون و باربد و ترمه زندگی میکردند . امروزبرعکس همیشه عمارت خانواده ماهان سوت و کور بود و انگار خبری هم از ترمه نبود . پرهام نگاه کوتاهی به سمت خانه عمه افسون انداخت و به راهش ادامه داد حیاط بزرگ جلوی ساختمان ها را طی کرد و سوار بی ان وسفید رنگش شد و ریموت در را زد با باز شدن در با کوپه دو در مشکی رنگ ترمه مواجه شد٬ترمه با دیدن پرهام لبخندی زد و به طور دنده عقب از جلوی در کنار رفت تا راه برای پرهام باز شود با این کار او پرهام به جلو حرکت کرد و کنار ماشین ترمه برای لحظه ای کوتاه نگه داشت. هردو پنجره های ماشین را پایین دادند و مشغول صحبت شدند:
ترمه: چطوری عشقم؟
پرهام: خوبم تو چطوری؟
ترمه: بد نیستم!
پرهام: کجا رفته بودی؟
ترمه: یه سر رفتم کتابفروشی یه چندتا کتاب گرفتم.میری استدیو؟
پرهام: آره.
ترمه : اگر شد تا قبل از ساعت هفت که میری سالن یه سری بهت میزنم.
پرهام: اونو که حتما باید بیای امروز میخوام یه تِرَک جدید بخونم.
ترمه: پس واجب شد حتما بیام...
صدای بوق ماشین پرنیا مجال صحبت کردن را به آن دو نداد پرنیا سرش را از پنجره مزدا 3اش بیرون داد و گفت:
پرنیا: میشه لطفا راه وباز کنید دیرم شده تا نیم ساعت دیگه باید خودمو برسونم بیمارستان مریض دارم!
   با شنیدن این حرف پرهام و ترمه از هم خداحافظی کردند و پرهام به سمت استدیو حرکت کرد و پرنیا هم با تکان دادن دستش هم با ترمه سلام کرد و هم خداحافظی ترمه هم ماشینش را به درون حیاط برد و از ماشین پیاده شد.از بچگی پاییز را بیشتر از تمام فصل ها دوست داشت و به آن عشق می ورزید و به قول پرهام فصل عاشقی اش بود.هوا برایش آنقدر دلپذیر بود که لحظاتی را روی تاب دونفره حیاط نشست و به کتاب هایی که خریده بود نگاهی انداخت تمام کتاب ها کتاب های مهندسی بودند و برای اتمام پروژه دانشگاهی اش به آن نیاز داشت پس از گذر دقایقی از جا بلند شد وبه سمت خانه یشان حرکت کرد . درب ورودی سالنشان را باز کرد و وارد شد و درب را بست.فضای خانه ساکت بود این تداعی کننده ی رفتن پدر و مادر به شرکت بود از پله های وسط سالن بالا رفت و به طبقه دوم رسید و به سمت اتاقش رفت و درب اتاق را باز کرد و وارد شد.فضای زیبای اتاقش که در آن همه چیز از تخت و کمد و کتابخانه گرفته تا قاب های چندتایی بزرگ قلبی شکلش که در آن ها پر بود از عکس های خودش و پرهام تم سفید داشت و این آرامش خاصی را به او هدیه میداد.بعد از تعویض لباس هایش پشت میز تحریرش نشست و لپ تاپش را روشن کرد.
   دو ایمیل برایش آمده بود . ایمیل اول را باز کرد و مشغول به خواندن شد پس از اتمام خواندنش بدون دیدن ایمیل دوم لپ تاپ را بست و بی حوصله روی تختش دراز کشید و چیزی که در ایمیل خوانده بود را در ذهنش مرور کرد: "دعوتنامه یکی از بهترین دانشگاه های آمریکایی" در طول مدت تحصیلش در دانشگاه برایش دعوتنامه های زیادی آمده بود و تقریبا تمام دانشگاه های آمریکایی و بیشتر دانشگاه های اروپایی به دنبال این بودند که ترمه را به عنوان رتبه یک کنکور و نخبه رباتیک جذب کنند ولی ترمه به هیچ کدام از دعوتنامه ها اهمیتی نمیداد چون قصد داشت که برایش از بهترین دانشگاه فرانسه دعوتنامه بیاید و برای همین هم تلاش بسیاری کرده بود و مقالات مختلفی هم برای دانشگاه مدنظرش فرستاده  بود اما هنوز جوابی نگرفته و همچنان منتظر بود . 
   گاهی اوقات خودش هم از لجبازی هایش خنده اش میگرفت با وجود اصرار زیاد باربد برای فرستادنش به آن دانشگاه همیشه اصرار های پدرش را پس میزد و میگفت که دوست دارد روی پای خودش بایستد و دوست ندارد که در چنین شرایط ساده ای بر پدر و مادرش تکیه کند چون بعدا در زندگیش هم نمیتواند از پس مشکلات بر بیاید و وابسته میشود وباربد و افسون هم به نظرش احترام گذاشتند و سعی کردند از او به گونه ی دیگری حمایت کنند.با همین فکر ها بود که پلکانش روی هم افتاد و او به خواب فرو رفت.

 (فصل دو)
حدودا ساعت چهار و سی دقیقه ی عصر بود که ترمه به مقصد استدیو خانه را ترک کردو یک ساعت بعد به آنجا رسید از ماشین پیاده شد و وارد مجتمع بزرگی شدبه طبقه دهم رفت و زنگ یکی از واحد ها را فشرد و بعد از باز شدن در با فرزاد مواجه شد. فرزاد دوست صمیمی پرهام بود و رابطه اش هم با ترمه فوق العاده بود و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتندو او هم مثل پرهام خواننده محبوب و معروفی بود.بعد از سلام و احوال پرسی هردو به سمت اتاق ضبط رفتند صدای پرهام که در حال خواندن ترک جدیدش بود به گوش میرسید:
 
اگه تو رو میدیدم
باز حرفاتو میشنیدم
دیگه الان غمی نبود
 توی دلم
اگه تو پیشم بودی
نمیرفتی میموندی
اصراری نبود حرفاموبه 
عکسات بگم
کی میتونه به جای تو 
گوشه ی دلم جاشه 
فکرت همیشه با دِلَمه
نمیذاره تنها شه
برای دیدن دوبارت 
این دل هر کاری کرد
تو رفتی و دلم فقط
ازت طرفداری کرد
اینکه تو رو بازم ببینم
آرزومه عشقم
اشکام دارن میریزن 
اشکام آبرومه عشقم
♡عشقم♡
دوست دارم عشقت از دلم
بیرون نمیره
همیشه آدم یه نفر و داره
که واسش بمیره
این دیوونه یه غروری داشت
که واست اونم باخت
بی تو باید قلبو از تو سینه
کند و دور انداخت
کند و دور انداخت
برای دیدن دوبارت 
این دل
هرکاری کرد
تو رفتی و دلم فقط
ازت طرفداری کرد
اینکه تو رو بازم ببینم
آرزومه عشقم
اشکام دارن میریزن
اشکام آبرومه عشقم
♡عشقم♡
?آهنگ اشکام آبرومه از محمدرضا غفاری?
بعد از اتمام ضبط،
پرهام و ترمه کنار هم نشسته بودند و در حین صحبت کردن مشغول 
خوردن قهوه بودند. در آن سوی سالن فرزاد در حال زدن گیتار وخواندن برای بچه های گروه بود:

این شهر و خیابوناش بعد تو دلگیره
چون همه خاطره هاش
ازتوجون میگیره
تا کجای قلب من ریشه کردی
عشقم
هرچقدر دور بشی دیگه بی تاثیره
نفس نفس کنارتم با هرنفس به یادتم
من عاشقت شدم
یه روزترک نمیشه عادتم
هروقت دلت هوامو کرد
تو بارون قدم بزن
بدون همیشه خاطرت
عزیزه و میمونه تو
♡قلب و یاد من♡
لحظه ها میگذرن و
 من همونجا موندم
تو همون لحظه که
 عشق تو رو میسوزوندم
قلبم آتیش گرفت
 هر قدم دور شدی میدونستم
نمی خواستی ولی مجبور شدی
نفس نفس کنارتم با هرنفس به یادتم
من عاشقت شدم
یه روزترک نمیشه عادتم

هروقت دلت هوامو کرد
تو بارونا قدم بزن
بدون همیشه خاطرت عزیزه
 و میمونه تو 
♡قلب و یاد من♡
?آهنگ نفس از فرزاد فرزین?
فضای موسیقایی استدیو حال و هوای همه را عوض میکرد.ترمه تصمیم گرفت چیزی که مدت ها منتظر بود در وقت مناسب به پرهام بگوید را بیان کند سعی کرد که با مقدمه های ساده موضوع را بیان کند:
ترمه: پرهام تا حالا پیش اومده که بخوای یه چیزی بگی بعد ندونی چطوری بگی؟
پرهام که متوجه منظور ترمه شده بود گفت:
پرهام: بگو قربونت برم چی میخوای بگی؟!
ترمه کمی این پا و آن پا کرد وبعد گفت:
ترمه: من دایی سپهر رو پیدا کردم!
پرهام جا خورد و گفت:
پرهام: یعنی...یعنی چی؟باهاش حرف زدی؟
ترمه: با خودش نه ولی با پسرش چرا یعنی در واقع پسرش ما رو پیدا کرده.
پرهام: مگه عمو سپهر پسر داره؟
ترمه: آره اسمش امیرعلیه.هم سن تو و پرنیاست.
پرهام شوکه از چیزی که شنیده بود سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و چیزی که خودش از گفته های ترمه فهمیده بود را مرور کرد:عمو سپهر پیدا شده بعد از این همه سال بی خبری!سی و پنج سال کجا بوده که حالا پیداش شده... .
صدای ترمه پرهام را به خودش آورد:
ترمه: این عکس امیرعلیه!
پرهام به صفحه گوشی اپل سفید رنگ ترمه خیره شد و با عکس پسری زیبارو و خوشتیپ مواجه شد پسری با پوستی سفید موهای مشکی رنگ 
چال عمیق روی لپ و لب هایی که به صورتش زیبایی خاصی بخشیده بود و ابروان وچشمان سیاهی که با دیدنشان آدم مسخ میشد و فرورفتگی کوچکی که روی چانه اش بود که آن را از سپهر به ارث 
برده بود.پرهام که درمورد رابطه امیرعلی با ترمه کنجکاو و حساس شده بود گفت:
پرهام: تو چطوری فهمیدی که پسر عمو سپهره؟
ترمه: عکسایی که با دایی و زن دایی گرفته بود رو برام فرستاد منم با عکسای توی آلبوم چک کردم زن دایی خیلی تغییر کرده اما دایی سپهر همونطوری مونده.
پرهام با حرص گفت:
پرهام: خوبه آقا مادرجون و آقاجون رو دق داد تازه تکونم نخورده!
ترمه: پرهام جون ما که نمیدونیم که اونا اون ور تو غربت چی کشیدن نباید قضاوتشون کنیم منظور من یه چیز دیگه است.منظورم اینه که چهره ی دایی تغییر نکرده وگرنه اتفاقا خیلیم شکسته شده!
پرهام: تو این مدت با ایمیل باهم ارتباط داشتین؟
ترمه: با امیرعلی؟
پرهام: آره.
ترمه شروع کرد به شرح دادن ماجرا که در این مدت چه اتفاقی افتاد که او با امیرعلی آشنا شد و چطور مطمئن شد که او یکی دیگر از نوه های خانواده ماهان است.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.