فصل زرد عشق : فصل بیست و پنج و بیست و شش

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل بیست و پنج)
حدود یک هفته ای بود که امیرعلی به ایران آمده بود و درحال حاضرهم در عمارت ماهان به سر میبرد.همان روز بعد از تلفن کردنش به سپهر به اصرار همه وسایلش را از هتل به عمارت منتقل کرده بود.همان روز اول ساکن شدنش در عمارت پس از تحویل دفترچه شروع به خواندن آن کرد.در دفترچه تمام اتفاقات زندگی سپهر و ازدواج و موقعیت شغلی اش در ایران نوشته شده بود.تقریبا همانند یک دفترچه ی خاطرات 
بود.امیرعلی بعد از سه روز خواندن و مطالعه کردن دفترچه حالا دوباره برای بار چهارم شروع به خواندن دفترچه کرد.در این مدت نظرش به کلی راجع به پدرش تغییر کرده بود و باورش برای او سخت بود که 
پدری که امیرعلی یک عمر او را به مهربانی میشناخت در گذشته انقدر سنگدل بوده باشد.
در مدت این سه روز که امیرعلی مشغول خواندن دفترچه بود سپهر از لجبازی اش دست برداشته بود و
چندباری با او تماس گرفت اما امیرعلی یا به کل جوابش را نمیداد 
یا اگرهم جواب میداد به بهانه های مختلف سریع تلفن را قطع میکرد.میان مطالعه کردنش از بقیه هم کمک میگرفت تا اتفاقاتی که افتاده بود و در دفترچه نوشته نشده بود برایش توضیح دهند.اما هرچه بیشتر میفهمید شخصیت سپهر برایش غریبه تر میشد. ...
(فصل بیست و شش)

* خاطرات سپهر *

چند سال بعد از تولد من ، افرا به عنوان دومین فرزند خانواده ی ماهان متولد شد.رابطه ی من و افرا تقریبا با هم خوب بود اما مثل همه ی خواهر و برادرها دعوا های زيادي هم داشتیم.تقریبا افرا ده ساله بود که سینا به دنیا آمد.با آمدن سینا همه چیز به کلی تغییر کرد.حالا من موظف بودم که الگوی مناسبی برای سینا که برادر کوچکترم بود باشم.حدود ده سال بعد سومین نوه ی پسری دیگر خاندان ماهان متولد شد و باربد به جمعمان اضافه شد و یک سال بعد هم ته تغاری خانه ی ما به دنیا آمد.دخترک زیبا و خنده رویی که به پیشنهاد من اسمش را افسون گذاشتند.حالا هر دو خانواده یعنی هم خانواده ی ما و هم خانواده ی عمو محسن صاحب فرزند بودند.باربد اولین و آخرین 
پسر عموی ما بود.رابطه اش با افسون که یک سال از او کوچکتر بود حرف نداشت و صصچص۰به همین دلیل هم هر وقت کار بقیه به افسون می افتاد از باربد کمک میگرفتند تا او را راضی کند.این قضیه برعکس بود و برای راضی کردن باربد باید دست به دامن افسون میشدیم.حدودا بیست و سه چهار ساله بودم که وارد سازمان اطلاعات و امنیت کشور متخلص 
به ساواک شدم و پس از پشت سر گذاشتن یک سال کار در ساواک تبدیل به یکی از مهره های اصلی آنجا شدم و هیچ کاری نبود که بدون اطلاع یا دستور من انجام شود.افرا که سه چهار سالی از من کوچکتر بود مشغول تحصیل در دانشکده ادبیات بود.سال ها از پس هم گذشتند و من بیست و نه ساله شدم.افرا حدود چند ماه بود که عاشق یکی از هم دانشگاهی هایش شده بود و باهم عقد کرده بودند.سعید که به قول افرا برج آرزوهای او بود به نظر من اصلا پسر ایده آلی نبود و بهتر از آن انتظار افرا را میکشید اما خب من مجبور بودم به ظاهر خودم را موافق نشان دهم.سینا تازه وارد پانزده سالگی شده بود و سخت درگیر انتخاب رشته بود و به دلیل علاقه ی زیادی که به پزشکی داشت در یکی از بهترین دبیرستان های تهران در رشته ی تجربی ثبت نام کرد.
حدود چهار پنج ماه بعد از عقد افرا مراسم عروسی را تدارک دیدند و سعید و افرا به خانه ی خودشان رفتند.سعید برادری کوچکتر از خودش داشت که همسن افرا بود و به تازگی هم با دختر دایی اش نامزد کرده بود.در چند برخوردی که با سروش برادر سعید داشتم متوجه شدم که او با کسانی که بر علیه اعلا حضرت همایونی توطئه میکنند سروسری دارد.
شب عروسی افرا با یکی از صمیمی ترین دوست های دانشکده اش روبه رو شدم که در همان بار اول به قول مادرم دل در گرو اش دادم و عاشقش شدم.ازدواج با مهتاب 
تبدیل به یکی از بزرگترین آرزوهای من شد.پس از رفتن به خواستگاری 
و گرفتن جواب مثبت از مهتاب مراسم عقد و عروسی یکجا برگزار شد و زندگی من با آمدن مهتاب 
سروسامان گرفت.حدود چندسالی از ازدواج من و مهتاب میگذشت که سینا با بهترین رتبه ی کنکور وارد 
دانشگاه شد و شروع به تحصیل در رشته ی پزشکی کرد.افسون که از همان اول سرش درون کتاب و دفتر و درس و مدرسه اش بود شاگرد اول کلاسشان بود و قصد داشت حسابداری بخواند.هر کس از او میپرسید که دوست داری چه شغلی داشته باشی میگفت فقط و فقط حسابدار.پدر هم دل به دل ته تغاری اش میداد و گاهی اوقات حساب کتاب های ساده را به افسون میسپرد و باربد هم که از اول عاشق پیچ و مهره و اینجور چیزها بود به مهندسی علاقه ی زیادی داشت.
چند سال بعد سینا به عنوان رزیدنت وارد بیمارستان شد.حدود هفت هشت سالی از ازدواج من و مهتاب میگذشت.سعید و افرا زندگی خوبی داشتند.در طول این هفت هشت 
سال هروقت مهتاب یا پدرو مادر حرف بچه را پیش میکشیدند سعی میکردم مسیر حرف را منحرف کنم.به نظر من بچه در شرایطی که من داشتم دست و پا گیر بود شاید اگر در عمل انجام شده قرار میگرفتم نظرم تغییر میکرد.
به طور ناگهانی وضعیت کشور غیر قابل کنترل شد حتی دیگر از دست شخص اول مملکت هم کاری بر نمی آمد.اداره ساواک پر بود از خرابکارانی که خود را حق به جانب میدانستند.در یکی از بازجویی ها با سروش روبه رو شدم.بالاخره با کله شق بازی هایش سرش را به باد داد.سرو صورتش خونی بود و ضعیف شده بود.سعی میکردم بقیه 
را مجبور کنم کمتر شکنجه اش کنند.اما سروش حتی طاقت آن را هم نداشت و زیر شکنجه تمام کرد.او اولین کسی نبود که زیر شکنجه های من یا با دستور من میمرد اما اولین کسی بود که من با مردنش بهم ریختم.اگر سعید و افرا متوجه میشدند من چه جوابی به آنها میدادم؟!
سینا در بیمارستان عاشق یکی از رزیدنت های دختر به اسم زهره شد.زهره بسیار زیبا متین و موقر بود.پس از دوران نامزدی و گذراندن دوره رزیدنتی و عمومی قرار عقد و عروسی را گذاشتند.این در حالی بود که من موقعیتم در ایران اصلا خوب نبود.چند وقتی بود که با مهتاب بر سر رفتن از ایران کلنجار میرفتم.مهتاب پس از گذشت مدتی راضی شد و قرار شد که به آلمان برویم.
سینا از من کوچکتر بود اما به طور کامل مرا درک میکرد و فقط بابت اینکه نمی‌توانستم در مراسم عروسی اش شرکت کنم دلخور بود.یک روز به دیدن او در بیمارستان رفتم و با او همه چیز را در میان گذاشتم.یادم هست که گفت:
سینا: یعنی حتی نمیخوای توی مراسم ازدواج تنها برادرت باشی؟
من هم سعی میکردم او را قانع کنم:
سپهر: من نمیتونم بیشتر از این وقت رو هدر بدم تازه من با هزار جور بدبختی مهتابو راضی کردم که بریم میترسم نظرش عوض شه.
سینا هم با ناراحتی گفت:
سینا: خیلی خب پس تو به فکر رفتنت باش.بقیه ام اصلا مهم نیستند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.