فصل زرد عشق : فصل سی و یک و سی و دو

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل سی و یک)
امیرعلی بعد از مدتی که در تهران به سر میبرد از افسون و باربد خواهش کرد تا چندساعتی را با ترمه بیرون از خانه بگذرانند و امیرعلی هم شهر را ببیند.این اولین جایی بود که پرهام احساس خطر میکرد.انگار حرف های فرزاد ذره ذره به واقعیت 
تبدیل میشدند.حدود ساعت چهار بعدازظهر از عمارت ماهان بیرون زدند و به پیشنهاد ترمه به کافه
گراف رفتند و یک ساعتی را در آنجا گذراندند.محیط دنج و آرام کافه امیرعلی را به خود جذب کرده بود و آرامش خاصی را به او هدیه میداد.صدای کم و ملایم آهنگ در 
فضای کافه پیچیده بود:

راهشو پیدا کردم
جچوری عاشقم شی !
چجوری مال تو شم و
چجوری مال من شی!
راهشو پیدا کردم 
چجوری عاشقت شم
چجوری با توئه دوست داشتنی
 پایه بشم!

امیرعلی: نظرت راجع به عشق چیه؟
ترمه: چی شد حالا یه هو یاد عشق افتادی؟
امیرعلی: میخوام بدونم نظرت چیه.
ترمه: به نظر من عاشق شدن مثل گوش دادن به یه آهنگ با صدای خیلی کم توی یه کافه ی شلوغه که هم توش صدای حرف زدن میاد هم صدای گریه کردن میاد هم صدای 
خندیدن میاد و هم صدای فنجونا که به هم میخورن.واسه اینکه بتونی به آهنگه گوش کنی باید نسبت به همه چی بی تفاوت بشی و به بقیه اهمیت ندی و سعی کنی کاریو بکنی که خودت میخوای فقط اونجوریه که میتونی صدای خواننده رو بشنوی.
امیرعلی: چه جواب هوشمندانه ای.تو چرا روانشناسی نخوندی؟
ترمه لبخند زد.
امیرعلی: جدی میگم واقعا موفق میشدی چون فن بیانت عالیه....تا حالا...عاشق شدی؟
ترمه: حتی بهش فکرم نکردم.دوست ندارم درگیر همچین چیزی بشم.
امیرعلی: چرا؟
ترمه: چون خودمو خوب میشناسم.من اگه یه روز به یه کسی دل ببندم سخت میتونم ازش دل بکنم.
امیرعلی: منم همین فکرو میکردم...ولی خب بالاخره این شتریه که دم در خونه ی هر کسی میخوابه دیگه.
ترمه: انگار عاشق شدی!نه؟
امیرعلی: عاشقم میشن...
ترمه: نه بابا اعتماد به سقفت منو کشته.
امیرعلی: البته عاشقم شدم.
ترمه: جدی میگی؟
امیرعلی: اوهوم.عاشق یه آدم سرد و بی احساس که ترجیح میده عاشق نشه.حتی نمیدونم راجع به من چی فکر میکنه.
ترمه: پس یه طرفه است.
امیرعلی: نمیدونم.
ترمه: تاحالا بهش چیزی نگفتی نه؟
امیرعلی: نه.شاید تو این چندوقته بهش بگم البته اگه شهامتشو پیدا کنم.
ترمه: یه سوال بپرسم البته میتونی جواب ندی.اسمش چیه؟
امیرعلی: گفتی میتونم جواب ندم دیگه؟!
ترمه: درهر صورت امیدوارم یه روز بتونی همه چیو بهش بگی.
(فصل سی و دو)
بعد از سرو شام در کافه رستوران کاوالی راه را به سمت بام تهران کج کردند.هر دو از ماشین پیاده شدند و به منظره ی روبه رویشان چشم دوختند.ترمه:من اینجا رو خیلی دوست دارم به قول پرهام شاید چون همه چی از این بالا خوبه یه جای دوست داشتنیه.امیرعلی:اگه قراربشه یه اتفاق خاص برات بیفته اونم اینجا ترجیح میدی چه اتفاقی باشه؟ترمه:نمیدونم راستش حرفای توی کافه ات ذهنمو مشغول کرده شاید دلم بخواد عاشق شم.امیرعلی:شایدم دلت بخواد عاشقت شن.ترمه لبخندی زد و گفت:ترمه:شاید!امیرعلی:اگه یه نفر همینجا ازت درخواست ازدواج کنه چیکار میکنی؟ترمه:نمیدونم بستگی داره طرفم کی باشه...امیرعلی آرام نزدیک ترمه شد و با صدایی آهسته گفت:امیرعلی:میدونم شاید اینجا درست نباشه ولی....ترمه با تعجب به او خیره شد و گفت:ترمه:ولی چی؟!امیرعلی:خواستم بگم ... دوست دارم ... میشه باهام ازدواج کنی؟ترمه با عجله از کنار او رفت و داخل ماشین نشست.امیرعلی پشت سرش رفت و داخل ماشین نشست و به او خیره شد.منتظر یک جواب بود تا شاید از بلا تکلیفی در بیاید.سکوت عمیقی بینشان جاری بود چند دقیقه ای که گذشت ترمه سکوت را شکست و گفت:
ترمه:شاید اگه آشنا نبودی الان همینجا ولت کرده بودمو رفته بودم.جواب سوالت همین بود دیگه گفتی اگه یه نفر ازت درخواست ازدواج کنه چیکار میکنی...در ضمن من سرد و بی احساس نیستم فقط از شکست خوردن میترسم همین!امیرعلی:حالا با همه ی این اوصاف جوابت مثبته؟
ترمه به او خیره شد و گفت:ترمه:چرا شماها همتون اینطوری اید؟
امیرعلی با لبخند گفت:
امیرعلی:چجوری؟
ترمه:یه جوری رفتار میکنید انگار آسمون سوراخ شده شماها افتادید پایین به هر کی هم پیشنهاد ازدواج دادید باید سریع قبول کنه وگرنه تا آخر عمرش باید بدون شوهر بمونه.
امیرعلی:ولی فکر نکنم من این طوری باشما...
ترمه:تازه همتون از خود راضیم هستید.
امیرعلی به خنده افتاد و گفت:
امیرعلی:خیلی خب بابا قبول اصلا ما پسرا هم مغروریم هم از خود راضی...حالا قبوله؟
ترمه سعی کرد ماجرا را جدی کند:
ترمه: بزار باهات روراست حرف بزنم... من برخلاف ظاهرم اصلا محکم نیستم ظرفیت شکست خوردنم ندارم.اگرم به کسی وابسته بشم و عاشقش شم تا ته تهش پاش هستم حتی حاضرم به خاطرش جلوی همه وایسم تا بهش برسم ولی همه ی اینا مال وقتیه که اونم از خودش جَنَم نشون بده و همه جوره پشتم باشه.
امیرعلی: اگه همه ی اینایی که میگی باشم چی؟اگه همه جوره پات باشم چی؟قبول میکنی؟ترمه:من تا حالا با هیچکس تو رابطه نبودم و نیستم.تعداد مرداییم که تو زندگیم باهاشون بودمم کمه.اینارو بهت میگم که بدونی اگه قبولت کنم یعنی ازت میخوام که هوامو داشته باشی.من دختر احساساتییم امیرعلی اگه با کسی باشمو بعد رابطمون بهم بخوره نابود میشم.آره شاید اینجوری درست نباشه ولی خب بالاخره من اینجوریم.
امیرعلی: تو این مدت اینقدری شناختمت که عاشقت شدم.حالا واسه چهارمین بار قبوله؟
ترمه لبخندی زد و گفت:
ترمه:اگه بگم قبوله چیکار میکنی؟
امیرعلی:نمیدونم شاید از همین بالا خودمو بندازم پایین.
ترمه با خنده گفت:
ترمه:پس نه چون نمیدونم جواب بقیه رو چی بدم اگه طوریت شد.
امیرعلی:پس مثبته!وای ترمه عاشقتم.پس حالا یه کادوی نامزدی ناقابلم واست دارم...حداقل تا قبل از اینکه همه چی رسمی بشه.
دستبند را روی دست چپ ترمه بست و گفت:
امیرعلی:بستمش رو دست چپت که هروقت نبضت زد یاد من بیفتی.
حدود چند دقیقه ی بعد به سمت خانه حرکت کردند.صدای آهنگ در کل فضای ماشین پیچیده بود:
دل مجنون منم 
لیلی حساس تویی 
شب بی نور منم 
ماه پر احساس تویی 
به دو چشمان تو
خسته ی طوفان تو
شدم ای یار بمان 
جان من و جان تو
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.