فصل زرد عشق : فصل چهل و نه و پنجاه

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل چهل و نه)
تقریبا ساعت یک و بیست دقیقه ی شب بود که فرزاد در سالن را برای پرهام باز کرد و پرهام وارد شد و یک راست به اتاقش رفت و در اتاق را روی خودش قفل کرد.فرزاد به دنبالش رفت و از پشت در او را صدا زد:
فرزاد:پرهام...باز کن درو بزار باهم حرف بزنیم یکم آروم شی.پرهام...
فقط سکوت بود و صدای پرهام در نمی آمد.فرزاد که ناامید شده بود از پله ها پایین آمد و کلافه روی یکی از مبل ها نشست.حتی دیدن حال خراب پرهام هم عذابش میداد.دو سه ساعت که گذشت بالاخره پرهام از اتاقش بیرون آمد و از پله ها پایین آمد و فرزاد در آشپزخانه پشت اُپن نشسته بود.پرهام به سراغ یخچال رفت و یک لیوان آب برای خودش ریخت و از جعبه ی دارو ها یک قوطی قرص برداشت و روبه روی فرزاد نشست و دو تا از قرص ها را خورد و قوطی را کنار لیوان آب گذاشت.فرزاد قوطی قرص را برداشت و با اعتراض گفت:
فرزاد:چیکار داری میکنی با خودت دیوونه؟آرام بخش ...اونم با این دوزبالا.واسه مردن راهای بهتر دیگه ایَم هستا لازم نیست خودتو زجر کش کنی.بی خیال شو دیگه پرهام.
صدای پرهام بغض آلود شد:
پرهام:بی خیال چی بشم؟بی خیال اونی که بیست سال همه ی زندگیم بود...
فرزاد:خودت میگی بود.الان مال یکی دیگه اس.حالا ام به جای عذاب دادن خودت سعی کن همه چی یادت بره.
پرهام:یادم بره؟!چجوری یادم بره؟صداش٬موهاش٬خنده هاش٬چشاش...آخ فرزاد چشاش...
اشک های سرازیر شد و ادامه داد:
پرهام:چقدر احمق بودم من.چرا نفهمیدم دلشو باخته؟
فرزاد:چون رابطه شون غیر قابل پیش بینی بود.
پرهام:چند وقت بود شک کرده بودم.لباساش بوی سیگار و عطر مردونه میداد...ولی حتی فکرشم نمیکردم که رقیبم امیرعلی باشه.کاش به حرفات گوش کرده بودم فرزاد.امشب امیرعلی که انگشترو کرد تو دستش یه هو کاخ آرزوهام رو سرم هوار شد.
فرزاد سکوت کرده بود و اجازه داد پرهام با حرف زدن خودش را سبک کند.بغض در گلوی او هم نشسته بود اما او الان تنها سنگ صبور پرهام بود و جاری شدن اشک های او یعنی شکسته شدن بیشتر پرهام.
پرهام:چقدر خوشگل شده بود امشب.کاش زودتر همه چیو بهش گفته بودم.کاش گفته بودم چی تو دل بی صاحابمه.این همه وقت لال مونی گرفتم چون ترسیدم اگه بهش بگم پَسَم بزنه.
 فرزاد دست های یخ زده ی پرهام را در دست گرفت و سکوتش را شکست و گفت:
فرزاد:بهت قول میدم ترمه مال خودت بشه.
پرهام لبخند تلخی زد و گفت:
پرهام:نامزدیشون یه هفته بیشتر نیست عقد و عروسی رو که بگیرن با امیرعلی میره آلمان...اون وقت دیگه حتی حسرت دیدنشم رو دلم می مونه.بعد تو میگی مال من میشه!وقتی خودش دلش با اونه...
فرزاد سکوت کرد و نتوانست بیشتر از این چیزی بگوید.

(فصل پنجاه)
سه روز از نامزدی ترمه و امیرعلی با هم گذشته بود.امروز قرار بود برای صبحانه به همان کافه ی همیشگی بروند.حالا هر دو روبه روی هم نشسته بودند و مشغول خوردنصبحانه و حرف زدن بودند.امیرعلی با لبخند گفت:
امیرعلی:ترمه میدونی دیشب داشتم به چی فکر میکردم؟
ترمه:به چی فکر میکردی؟
امیرعلی جرعه ای کوچک از چایش را نوشید و گفت:
امیرعلی:به اینکه ما اصلا درمورد بچه هامون حرف نزدیم.
ترمه با لبخند گفت:
ترمه:بچه هامون؟!
کلمه ی هامون را با لحن خاصی ادا کرد.
امیرعلی:آره دیگه...یه دوقلوی خوشگل.
ترمه با خنده گفت:
ترمه:چه خوش اشتهایی تو.
امیرعلی:اسم پسرمونم میزاریم البرز.چطوره؟
ترمه:البرز...خوبه.
امیرعلی:اسم دخترمونم تو بگو.
ترمه کمی فکر کرد و گفت:
ترمه:میزاریم الماس که به البرزم بیاد خوبه؟
امیرعلی:الماس...الناز خوشگلتر نبود؟
ترمه:تو که میخوای تهش کار خودتو بکنی واسه چی از من میپرسی؟!
امیرعلی:خیلی خب باشه همون که تو گفتی.خوب شد؟
ترمه:اوهوم.بعدشم من و تو هنوز اندر خم یک کوچه ایم آقاا.بزار بریم سر خونه زندگیمون چشم بهش فکر میکنم.
امیرعلی:یه نصحیت بهت میکنم همیشه یادت بمونه.
ترمه با خنده گفت:
ترمه:اوه اوه.خب میفرمودید جناب حکیم.
امیرعلی لحن جدی ای به خودش گرفت و گفت:
امیرعلی:دیگه هیچ وقت به یه مرد نگو چشم چون هوا برش میداره فکر میکنه خبریه.
ترمه متعجب گفت:
ترمه:آهان بعد اونوقت چی بگم هوا برتون نمیداره؟
امیرعلی کمی فکر کرد و زد زیر خنده و گفت:
امیرعلی:بگو حتما آقا٬هرچی شما بفرمایید٬امر امر شماس.
ترمه صورتش را از او برگرداند و گفت:
ترمه:مسخره.نمکاتو نگه دار با خیار بخور.
امیرعلی:خیلی خب بابا غلط کردم.ترمه...نگاه کن منو...ترمه تازگیا نازک نارنجی شدیا.یه وقت سر این رفتارات پشیمون شدما...بعد اگه پشیمون شم میرم یکی دیگه رو میگیرما.
ترمه به سمت او برگشت و گفت:
ترمه:چه پر مدعا.فکر کرده نوبرشو اورده.
کمی در چشمان هم زل زدند و بعد هم هردو زدند زیر خنده.امیرعلی کاپشن چرمی مشکی رنگش را از روی صندلی کناری برداشت و گفت:
امیرعلی:پاشو برسونمت خونه.
ترمه:خونه نمیرم.میخوام برم کتاب فروشی چن تا کتاب بخرم.
امیرعلی:خیلی خب پاشو برسونمت.فقط بعد باید خودت برگردیا.باید برم بیفتم دنبال کارای ماشین ببینم میتونم ردش کنم.
ترمه:چرا؟حیفه.
امیرعلی:من و تو که بریم دیگه به دردمون نمیخوره.
هر دو کنار هم از کافه بیرون رفتند و سوار ماشین شدند و به سمت کتاب فروشی مورد نظر ترمه رفتند.خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.ترمه یک ساعتی را در کتاب فروشی گذراند و بعد هم به خانه رفت.امیرعلی برای نهار خانه نیامد و تا شب هم خبری از خودش به بقیه نداد و موبایلش هم خاموش بود.آن شب با تمام نگرانی های ترمه و بی قراری های مهتاب و پیگیری های سپهر و باربد گذشت.صبح ترمه به همراه باربد به نمایشگاه ماشین رفتند و با آقای اسدی صحبت کردند و آقای اسدی هم گفت که امیرعلی دیروز به نمایشگاه نرفته و از او خبری ندارد.ماجرا را که به مهتاب گفتند بی قراری های مهتاب بیشتر و گریه های ترمه هم شروع شد.سپهر سعی میکرد نگرانی هایش را پنهان کند و طبیعی رفتار کند اما فکر های پدرانه اش آزارش میداد.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.