فصل زرد عشق : فصل پنجاه و هفت و پنجاه و هشت

نویسنده: mohadesehkhashei86


(فصل پنجاه و هفت)
بالاخره بعد از مدتها سپهر از امیرعلی یک نشونی پیدا کرده بود.چهار ماه از خودکشی ترمه گذشته بود و حالا سپهر در حال جمع و جور کردن کارهایش بود تا بعد از شش ماه بی خبری به سراغ امیرعلی برود.بیشتر کارهایش را به مهتاب سپرد و اداره ی شرکت را هم در آن مدت به عهده روشا گذاشت.میدانست که امیرعلی قبل از گم شدنش با حامد ارتباط داشت و مطمئناحامدکه دوست صمیمی امیرعلی بود از او خبر داشت .با اولین پرواز خودش را به کانادا رساند و سراغ حامد رفت و بعد از صحبت با او متوجه شد که امیرعلی مدتی ست با او زندگی میکند ٬آدرس خانه ی حامد را گرفت.هنوز هم باورش نمیشد که بعد از شش ماه قرار است امیرعلی را ببیند.هیچ تصوری از آینده ی نه چندان دور نداشت و همین او را نگران میکرد.جلوی در خانه که رسید از تاکسی پیاده شد و زنگ در را زد.خدمتکاری با لباس های شیک دربه خانه را گشود و طبق هماهنگی که از قبل با حامد کرده بود سپهر را به سمت اتاق امیرعلی راهنمایی کرد.وارد اتاق شد و جای جای اتاق را از نظر گذراند.روی میز پاتختی پر از عکس های ترمه بود و بعضی از عکسها هم دونفره بودند.در تراس نیمهباز بود و سپهر به سمت تراس رفت.امیرعلی سرش را روی دست هایش گذاشته بود و قسمتی از زنجیر گردنبدی را که به شکل نصفه قلبی بود و روی آن حرف Tحک شده بود در دست داشت.سپهر آرام صدایش زد:
سپهر:امیرعلی...
امیرعلی سرش را بلند کرد و به سپهر نگاه کرد و از جا بلند شد.سپهر که بی تاب شده بودجلو آمد و تن نحیف امیرعلی را در آغوش کشید و امیرعلی هم خود را به دست پدر سپرد و سد احساسش ترک برداشت و اشک هایش جاری شدند.سپهر جای تزریق را که روی دست امیرعلی دید تا ته خط را خواند و انگار در یک نگاه زندگی اش را باخت.نمیدانست سرش داد بکشد و او را به خاطر کاری که با ترمه کرد و بلایی که سر خودش آورده بازخواست کند یا از پیدا کردنش خوشحال باشد.فقط یک جمله از ته گلویش بالاآمد:
سپهر:برگرد خونه.
یکی دو ساعتی که گذشت هر دو بر خود مسلط شدند.امیرعلی هنوز سکوت کرده بود و حتی یک کلمه هم حرف نمیزد و فقط شنونده بود.
سپهر:بلیط میگیرم باهم برگردیم خونه.اگه بدونی مامانت چقد نگرانته.چی کار کردی با خودت؟من اصلا باورم نمیشه تو همون امیرعلی سابق باشی.هرچند دیگه هیچکس اون آدم سابق نیس.از کی این بلا رو سر خودت اوردی؟امیرعلی میدونی ترمه این مدت چی به سرش اومد؟مگه نمیگفتی همه ی زندگیته؟مگه نمیگفتی نفست به نفسش بنده؟چی شد پس؟چرا یه دفعه همه چی اینجوری شد؟قرار بود کنارش باشی اما دقیقا جایی ولش کردی که تا سر حد جنون عاشقت شده بود.
امیرعلی سکوت را پیشه کرده بود و چیزی نمیگفت و به زمین خیره شده بود و فقط هرازگاهی با دست اشک هایش را پاک میکرد.سپهر ادامه داد:
سپهر:نمیخوای یه چیزی بگی؟یه حرفی بزن که حداقل توجیه کارات باشه.شیش ماه واسه چی خودتو ازبقیه قایم کردی؟به خاطر اینکه کسی نفهمه معتاد شدی...میدونی اگه تو این شیش ماه حداقل با یه تلفن دل اون بچه رو گرم میکردی خیلی از اتفاقا نمیفتاد.امیرعلی میدونی ترمه به خاطر کاری که تو کردی افسردگی گرفت؟میدونی به خاطر تو رگ شو زده؟
نه این را نمیتوانست باورکند.کلافه از جا بلند شد و بالاخره صدایش در آمد:
امیرعلی:بسه بابا.چرا میخوای عذابم بدی؟خودتم خوب میدونی که ترمه ی من اهل خودکشی نیس.
سپهر:آره اهل خودکشی نبود.اما وقتی رسید ته خط نتونست تحمل کنه.
پاهایش دیگر رمق ایستادن نداشتند.بی حال روی پله ها نشست و باگریه و التماس روبه سپهر گفت:
امیرعلی:نه دروغه...بابا بهم بگو که دروغه.بهم بگو که ترمه محکم تر از این حرفاس...
گریه امانش را برید و دوباره به آغوش سپهر پناه برد.اشک های سپهر هم سرازیر شدند و بوسه ای به سر امیرعلی زد و او را به خود فشرد.خودش قبول داشت که تند رفته و او را در بد موقعیتی قرار داده بود.حامد که از مطبش برگشت مدتی با سپهر حرف زد و گفت:
حامد:ببینید آقای ماهان من هیچ برادری ندارم اما امیرعلی از برادرم بهم نزدیک تره و برامم خیلی مهمه.من به واسطه ی شغلم با خیلیا که حالشون مثه امیرعلی بوده سروکار داشتم.آره قبول دارم کاری که امیرعلی با خودش کرده بچگانه اس.راستش من تو این چن وقت خیلی سعی کردم بفهمم چرا با خودش اینکارو کرده اما خب چجوری بگم...هیچ رقمه باهام راه نیومد و حرفی از این موضوع نزد.اما درمورد نامزدش...امیرعلی واقعا عاشقه.من با شناختی که قبلا ازش داشتم فکر نمیکردم هیچ وقت پاش بلغزه و دل ببازه مطمئنم که شما ام همین فکر رو میکردید.ولی خب ظاهرا ورق برگشته و بدجور خودشو باخته.اینو از چشماشم میشه خوند.میتونم بپرسم چی بهش گفتید که انقدر بهم ریخته؟
سپهر:خبر خودکشی نامزدشو.
حامد:فکر نمیکنین یکم تند رفتین؟
سپهر:چرا اتفاقا قبول دارم.اما بالاخره باید به خودش میومد.
حامد:من دوسال پیش همسرمو توی یه تصادف از دست دادم.دختر عموم بود خیلیم بهش وابسته بودم.شاید دلیل اینکه توی این چند ماه با امیرعلی باهم بودیم اینه که همدیگرو خوب میفهمیم.من معنی از دست دادنو میفهمم.این دقیقا چیزیه که امیرعلی بهش احتیاج داره.امیر یه کسیو میخواد که درکش کنه اونم با همون معیارایی که توی ذهن خودشه.من تو این مدت سعی کردم حداقل اون مواد لعنتیو از سرش بندازم اما نشد.چون خودش نخواست.نمیدونم اما فکر میکنم داره با از بین بردن خودش انتقام میگیره شاید میخواد اینجوری خودشو تنبیه کنه.
سپهر:بابت چی؟
حامد:بابت همه ی اتفاقایی که این چن وقت افتاده.
سپهر سکوت کرد و به فکر فرو رفت.حرف های حامد همانند یک آرامبخش عمل میکرد.شاید دلیل اینکه امیرعلی هنوز سر پا بود حامد بود که دلداریش میداد.

(فصل پنجاه و هشت)
به آلمان که برگشتند امیرعلی پای رفتن به خانه را نداشت و سپهر سعی میکرد همه چیز را عادی جلوه دهد.امیرعلی که پایش را از چهارچوب در داخل گذاشت و وارد سالن شد مهتاب او را در آغوش کشید و گریست.چند دقیقه بعد امیرعلی به بهانه ی اینکه خسته است به اتاقش رفت و اجازه داد سپهر همه چیز را برای مهتاب تعریف کند.درب اتاقش را که باز کرد ٬همه چیز سرجایش بود. در را بست و روی تخت نشست.به یاد آخرین باری افتاد که در این اتاق بود و با ترمه تلفنی حرف میزد.همه چیز در ذهنش تداعی شد و صدای خودش در گوشش پیچید:یه جمله ی عاشقانه بهم بگو تا روزم ساخته شه.لبخند بی جانی روی لبانش نقش بست و روی تخت دراز کشید.چقدر دلش برای ترمه تنگ شده بود.زخمش دوباره سر باز کرده بود و یاد ترمه ذهنش را درگیر کرده بود.چند روزی به همین ترتیب گذشت و مهتاب چیزی به روی خودش نیاورد و فقط هروقت امیرعلی را میدید چشمانش پر از اشک میشد.امروز صبح که سپهر خواست با امیرعلی حرف بزند از مهتاب خواهش کرد تا چند ساعتی را بیرون از خانه بگذراند تا حال امیرعلی بعد از کاری که باید انجام میداد کمی روبه راه شود.به همین خاطر صبح مهتاب از خانه بیرون زد و حالاسپهر مشغول کلنجار رفتن با امیرعلی بود:سپهر:امیرعلی من مهتابو فرستادم بیرون که شکستنتو نبینه.الان فقط من و توییم.موبایل امیرعلی را به سمتش گرفت و گفت:
سپهر:میدونم دلت واسش پر میکشه.زنگ بزن بهش.
امیرعلی با ناباوری به سپهر خیره شد و سپهر ادامه داد:
سپهر:زنگ بزن اما یه جوری باهاش حرف نزن که به برگشتنت امیدوار بشه.بزار اون دخترم بره دنبال زندگیش.شیش ماهه پای تو نشسته به خاطرتم هر کاری کرده.درست نیست بیشتر از این اذیت بشه.
امیرعلی:ولی بابا...من هنوز دوسش دارم.
سپهر:معلوم نیست شرایط تو تا کی اینجوری بمونه.بزار اون زندگیشو بکنه.
امیرعلی ناچار موبایل را از سپهر گرفت و سپهر او را تنها گذاشت و از اتاق بیرون رفت.دستش بی حرکت روی شماره ترمه بود و مردد بود که زنگ بزند یا نه.به خودش که آمد ترمه تلفن را جواب داد و او را مثل همیشه صدا زد:
ترمه:امیر...
کلمه ی امیر راکه از زبان ترمه شنید قلبش در هم مچاله شد.چقدر دلش میخواست مثل همیشه که ترمه صدایش میزد بگوید جان امیر!اما اینبار مجبور بود سرد برخورد کند.
امیرعلی:حالت خوبه؟
ترمه:باورم نمیشه!کجایی تو؟شیش ماهه معلوم هست کجا رفتی؟میدونی من تو این شیش ماه چی کشیدم؟هزار بار مُردم و زنده شدم.همش فکر میکردم یه بلایی سرت اومده.نمیخوای حرف بزنی؟
دلش برای صدای ترمه پر میکشید و دلش میخواست ترمه برایش حرف بزند و او فقط بشنود.اما ناچار سکوتش را شکست:
امیرعلی:امیدوارم خوشبخت شی.
ترمه:چی میگی امیرعلی؟زده به سرت؟
امیرعلی:ترمه من و تو دیگه نمیتونیم باهم ادامه بدیم.متاسفم من نمیخواستم اینجوری بشه.ببین من الان اصلا شرایط درستی ندارم طبیعتا دلم نمیخواد که تو به پای من بسوزی.سعی کن فراموشم کنی.
صدای هق هق ترمه بلند شد.
ترمه:بس کن امیرعلی.خودت خوب میدونی که من همه جوره قبولت دارم.چرا میخوای داغونم کنی؟من به خاطر تو از همه چیم گذشتم حتی از زندگیم.خبر داری به خاطر تو خودکشی کردم؟حتی اگه برای همیشه تو رو از ذهنم پاک کنم با دلم باید چیکار کنم؟با زخمی که تا آخر عمرم باهامه و از تو دارم باید چیکار کنم؟یادته شب خواستگاری بهت چی گفتم؟گفتم اگه دروغ باشی تموم میشم٬ولم کنی میمیرم.هم دروغ بودی و هم ولم کردی...تموم شدم اما نمردم.گریه کردم٬قرص خوردم٬مریض شدم٬خودکشی کردم اما نمردم چون هنوزم به برگشتنت امید دارم.
امیرعلی:ماجرای من و تو تموم شده اس.پس بیشتر از این خودتو عذاب نده.
ترمه:امیر صبر کن...امیر...
امیرعلی:خداحافظ.
مکالمه ی تلفنیشان که قطع شد نفسش در سینه حبس شد.نمیتوانست باور کند که اینطور با ترمه حرف زده باشد.میخواست ترمه از از خودش متنفر کند و بهای این کار از بین رفتن خودش و شکستن قلبش بود.ترمه بی حال روی تخت ولو شد و آهنگ مورد نظرش راگذاشت و صدای هق هقش با صدای خواننده در هم آمیخت:
بارون اومد و یادم داد 
تو زورت بیشتره 
ممکنه هر دفعه اونجوری
 که میخواستی پیش نره 
خاطره هام داره 
خوابو میگیره ازم 
دوری و من دیگه ته دنیام 
قلبت نوک قله ی قافه 
من که تو زندگیم هیشکی نیست 
چه دورغی دارم بگم آخه
این همه دوری
 نه واسه تو خوبه نه من 
طرف تو بارون نمیاد
نمیشی دلتنگ زیاد
 میدونی چند وقته دلم
 تو رو میخواد؟
اینجوری نکن با من 
هی دوری نکن با من
این شوخی خوبی نیست
من بی تو میمیرم واقعا
اینجوری نرو سخته
 چرا قلب تو بی رحمه
کی غیر تو با قلبش 
این حال منو میفهمه
موندم با اشک و آهم 
با چشمای چشم به راهم
کاشکی میشد یه قیچی
 میخورد رو خاطرات با هم
من دوست دارم این بده
دوریت ازم اینقده
که زندم به زور
یه رویای دور
اینجوری نکن با من
هی دوری نکن با من
این شوخی خوبی نیست 
من بی تو میمیرم واقعا
اینجوری نرو سخته
 چرا قلب تو بیرحمه
کی غیر تو با قلبش
 این حال منو میفهمه
اینجوری نکن با من 
هی دوری نکن با من
این شوخی خوبی نیست 
من بی تو میمیرم واقعا
اینجوری نرو سخته 
چرا قلب تو بی رحمه
کی غیر تو با قلبش
 این حال منو میفهمه
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.