فصل زرد عشق : فصل سی و سه و سی چهار

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل سی و سه)
تقریبا ساعت یازده شب بود که ترمه و امیرعلی به خانه رسیدند و روبه روی ساختمان ها راهشان از هم جدا شد و ترمه به سمت ساختمان خودشان رفت.در را باز کرد و وارد خانه شد.افسون و باربد درون پذیرایی نشسته بودند و باهم صحبت میکردند.ترمه سلام کرد و روبه روی آنها روی مبل نشست.باربد با خنده گفت:
باربد:ستاره ی سهیل شدی خانوم خانوما!نیستی٬کم پیدایی.
ترمه:اختیار داری باباجون من که همیشه همین جام.
افسون:چه خبر؟کجاها رفتید؟
ترمه:کافه و بعضی جاهای دیگه.
افسون:حتما بام تهرانم رفتین؟ترمه با لبخند گفت:
ترمه:بله!اتفاقا خیلیم خوشش اومد.
باربد:پس تو این خونه به غیر از تو و پرهام یکی دیگه ام عاشق اونجا شد.
ترمه خنده ی ریزی کرد و از جا بلند شد و گفت:
ترمه:با اجازتون من میرم لباس عوض کنم.
بعد هم به سمت پله ها رفت و آنها را یکی پس از دیگری طی کرد تا به اتاقش رسید هنوز هم باور اتفاقی که بین او و امیرعلی افتاده بود برایش سخت و عجیب بود.لباس هایش را عوض کرد و به سمت در اتاق آمد تا برگردد که صدای پیامک موبایلش را شنید و آن را از روی میز برداشت و چک کرد.یک ویس و یک عکس از امیرعلی برایش آمده بود.عکس را باز کرد.ظاهرا همه چیز برای امیرعلی جدی بود اسم ترمه را در گوشی اش به«دلبر?? »که جلوی آن دو قلب صورتی بود تغییر داده بود.ترمه لبخندی بر لب آورد و ویس امیرعلی را پلی کرد:
امیرعلی:گفتم حالا که این اتفاق خوب بینمون افتاد حداقل اسمای همدیگر رو تو گوشیامون عوض کنیم البته میدونم لوس بازیه ولی خب دیگه!
ترمه هم اسم امیرعلی را به
❤Mylove❤تغییر داد و اسکرین شات و یک ویس برای امیرعلی فرستاد و گفت:
ترمه:فکر کردی فقط خودت از این لوس بازیا بلدی!

(فصل سی و چهار)
حدود سه هفته ای میشد که امیرعلی و ترمه وارد رابطه عاشقانه شده بودند.حالا هر دو به قدری به هم وابسته شده بودند که هیچ کس حتی فکرش را هم نمیکرد.کسی از رابطه ی آن دو خبری نداشت و هنوز چیزی علنی نشده بود.پرهام امروز به استدیو نرفته بود و به همراه افرا و افسون و پرنیا به خریدبه بیرونرفته بودند.باربد دو سه روزی بود که به خاطر بستن یک قرارداد مهم به لندن رفته بود و پنجشنبه شب بر میگشت.
امیرعلی بیرون بود و ترمه هم مشغول تکمیل کردن پروژه ی دانشگاهی اش.ظاهرا که خبری از آرمان و سامان نبود انگار حذف ترمه و شادی و نسیم حسابی دلشان را خنک کرده بود که حاضر شده بودند فعلا عقب بکشند.ترمه با یک فنجان چای به اتاق برگشت و فنجان را روی میزش گذاشت و به آرامی روی صندلی نشست فنجان چای را در میان انگشتانش فشرد و از پنجره به بیرون چشم دوخت.همه چیز به ظاهر طبیعی به نظر میرسید جز یک چیز که خیلی اتفاقی به چشم ترمه خورد سه مرد که صورت هایشان را پوشانده بودند و از ته باغ سر و کله یشان پیدا شد.قلبش به تپش افتاد دست و پایش را گم کرده بود و نمیدانست که باید چه بکند.از اتاق بیرون زد و به سمت پله ها رفت تا در ورودی را قفل کند اما دیر شده بود.از بالای پله ها متوجه یکی از آنها شد که وارد خانه شده بود و به سمت پله ها می آمد به سرعت به سمت اتاق آمد و در را به آرامی بست کلید در اتاق همیشه در قفل بود اما الان سر و کله اش پیدا نبود.انگار همه چیز از قبل هماهنگ شده بود و همه ی اتفاقات دست به دست هم داده بودند.نفس هایش به شماره افتاده بود موبایلش را از روی میز برداشت و شماره ی امیرعلی را گرفت صدای امیرعلی از آن طرف خط به گوش رسید:
امیرعلی:جانم ترمه؟!ترمه:امیرخودتوبرسون خونه٬فقط زود باش تروخدا!امیرعلی:چی شده چرا صدات میلرزه؟...ترمه ...ترمه خوبی؟حرف بزن خب دختر.... .
ترمه: امیرعلی سه نفر اومدن توی خونه.
امیرعلی: کیا...ترمه حرف بزن.کیا اومدن توی خونه؟!
امیرعلی:کیا...ترمه حرف بزن.کیا اومدن توی خونه؟!
دیگر حرفی از ترمه نشنید سی ثانیه گذشت و صدای جیغ بلند ترمه به گوشش خورد.پایش را روی پدال گاز فشرد و اولین دوربرگردون را دور زد و به سمت عمارت ماهان رفت.دیگر حتی صدای نفس های ترمه هم به گوش نمیخورد دو نفر از آنها جلوی در ایستاده بودند و یک نفرشان قدم به قدم جلو می آمد.ترمه آرام آرام به عقب رفت و به دیوار چسبید.شوکه شده بود و حتی قادر به حرف زدن نبود.قطرات اشکش به روی گونه هایش دویدند.نفر سوم به او رسید حتی به اندازه ی پنجاه سانتی متر هم بینشان فاصله ای نبود.چاقویی را از جیبش در آورد به نشانه ی تهدید آن را بالا آورد و گفت:
_صدات در بیاد هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
موبایل را از دست ترمه بیرون کشید و به روی تخت پرت کرد.مکالمه ی تلفنی بین ترمه و امیرعلی قطع شد.یک قدم دیگر به جلو آمد که ترمه به سمت در دوید.به زور صدایش در آمد:
ترمه:ازم چی میخواین؟
لبهایش شروع به تکان خوردن کرد:
_نترس چیز زیادی نمیخوایم اگه قول بدی چیزی که میخوایمو بهمون بدی راهمونو میکشیم و میریم ولی اگه بخوای بد قلقی کنی اونوقت دیگه بهت قول نمیدم که سالم بمونی.
زانوهایش سست شد سرش گیج میرفت.
_اتاقش کجاست؟اون پسره رو میگم.
منظورش امیرعلی بود ترمه از کوره در رفت و گفت:
ترمه:خفه شو عوضی.
با حرفش او را جری تر کرد به سمت او آمد و بازوانش را در میان دستانش گرفت و ترمه را به روی تخت پرت کرد و گفت:
_ببین خانوم کوچولو ما خیلی راحت میتونیم هر بلایی که دلمون میخواد سرت بیاریم حتی بکشیمت به من نگاه نکن که انقدر منطقی ام اگه پامو از این اتاق بزارم بیرون یعنی اون دو تا مختارن که هر کاری دلشون میخواد باهات بکنن پس سعی کن عین بچه آدم جوابمو بدی!
آرام آرام از روی تخت بلند شد و از او فاصله گرفت.صدایش را بلند کرد و کمک خواست.دیگر نفهمید چه شد چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد.هنوز کاملا از هوش نرفته بود که صدای کسی که با او صحبت میکرد را شنید:
_ چیکار کردی احمق! اگه یه بلایی سر دختره بیاد میدونی آقا باهات چیکار میکنه؟!
صدای طرف مقابلش را به آرامی شنید:
_ آقا دختره اگه به هوش باشه شر میشه واسمون اینجوری ماهم راحت تر میتونیم کارمونو بکنیم و دفترچه رو پیدا کنیم.
کم کم پلکانش روی هم افتاد و بی هوش شد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.