فصل زرد عشق : فصل نه و ده

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل نه)
ساعت تقریبا نه و سی دقیقه ی شب بود که پرهام ماشینش را جلوی کافه کتاب وارطان نگه داشت.تنها جایی که پرهام احتمال میداد ترمه را پیدا کند آنجا بود.آرام به داخل کافه وارد شد.فضای ساکت وآرام کافه همه چیز را دلپذیر کرده بود.پرهام جای 
جای کافه را با چشم گشت تا بلکه ترمه را پیدا کند.با دیدن ترمه به سمت او رفت و یکی از صندلی ها را عقب کشید و روبه روی ترمه نشست.ترمه که متوجه حضور پرهام شده بود نگاهی به پرهام انداخت و چیزی نگفت.
پرهام روبه ترمه گفت:
پرهام: باز خوب شد حداقل میدونستم پاتوقت کجاست وگرنه تا صبح باید کل شهرو زیر و رو میکردم!
ترمه که تا آن لحظه سکوت را پیشه کرده بود به حرف آمد و به پرهام گفت:
ترمه: خیلی نامردی.از هرکس دیگه توقع داشتم که این کارو باهام بکنه ولی از تو نه!من تا حالا مامان بابام روم دست بلند نکردن اونوقت تو...
کمی مکث کرد و سعی کرد بغضش را سرکوب کند.
پرهام: من که گفتم ببخشید یه لحظه عصبانی شدم.
ترمه: با ببخشید گفتن چیزی درست نمیشه.با ببخشید گفتن زمان به عقب برنمیگرده.
بعد هم کیفش را برداشت و از کافه بیرون زد.پرهام هم به سرعت از کافه بیرون رفت و از ترمه جلو زد و 
مانع راهش شد و گفت:
پرهام: سوار شو تو راه باهم حرف میزنیم.
ترمه: من باتو دیگه بهشتم نمیام.
پرهام: خواهش میکنم.خوت میدونی تاحالا تو عمرم التماس هیچکسو نکردم ولی الان دارم به تو التماس میکنم.لطفا!
ترمه به سمت ماشین رفت و هر دو سوار ماشین شدند.پرهام به سمت بام تهران رفت.کمی بعد آنجا توقف کرد و از ماشین پیاده شد.ترمه هم از ماشین پیاده شد و به کنار پرهام رفت.
ترمه: مگه نمیخواستی حرف بزنی؟!بزن دیگه میشنوم.
پرهام: از همون اولش هر دومون عاشق اینجا بودیم.شاید چون همه چیز از این بالا درسته.شاید چون همه ی آدما از این بالا یه جورن.شاید چون از این بالا راحت میشه به همه اعتماد کرد.
نگاهی به ترمه کرد و ادامه داد:
پرهام: آوردمت اینجا که بهت بگم همیشه همچی اونجوری نیست که ما میبینیم.چون از اینجایی که وایسادی نمیتونی تشخیص بدی طرف مقابلت بره است یا یه گرگ تو جلد بره.آوردمت اینجا که بهت بگم شاید اون پسره اونی نباشه که فکر میکنی!همین.
ترمه به چشمان پرهام زل زد و سکوت کرد.با شنیدن حرف های پرهام دعوای سر شب 
را فراموش کرد و گفت:
ترمه: ماجرای اون پسره کلا منتفیه!در ضمن ماجرا اون چیزی نبود که تو شنیدی!
بعد هم سوار ماشین شد و منتظر پرهام ماند.پس از سوار شدن پرهام به سمت خانه حرکت کردند.پرهام در حین رانندگی گوشی اش را برداشت و به فرزاد پیام داد و 
گفت:داریم باهم میریم خونه!
به محض دریافت کردن پیام از طرف پرهام فرزاد روبه بچه ها گفت:
فرزاد: پیداش کرده دارن باهم میرن خونه!
(فصل ده)
ساعت تقریبا هشت و سی دقیقه ی صبح بود که ترمه وارد ساختمان دانشگاه شد.تعداد زیادی از دانشجوها جلوی تابلو اعلانات دانشگاه تجمع کرده بودند.ترمه با دیدن شادی و نسیم به سمت آن دو رفت و گفت:
ترمه: سلام.چی شده؟
شادی: سلام.
نسیم: سلام.الان آشتی کردی؟
ترمه: قهر و آشتی کار بچه هاست من گفتم که به حسابتون میرسم که اون سرجاشه الان فقط یه سوال پرسیدم.همین.
نسیم: چرا خودت نرفتی جلو ببینی چه خبره؟
ترمه: اونجا انقدر شلوغه که نمیشه درست چیزی خوند و متوجه شد.حالا میگین چه خبره یا نه؟!
نسیم لبخندی زد و گفت:
نسیم: نه!
شادی ضربه ی آرامی به دست نسیم زد و گفت:
شادی: نسیم انقدر سر به سرش نذار.اگه نمیگی خودم بگم!
نسیم: نه نه نه اصلا امکان نداره بذرام کسی غیر از خودم مزه ی شیرین این خبر مهم رو بچشه!
ترمه: خوب بگو دیگه.زیر لفظی میخوای تا حرف بزنی؟
نسیم: با عرض تاسف تیم دانش از مسابقه حذف شد!
ترمه با تعجب گفت:
ترمه: حذف شدن...یعنی چی؟اونا که هیچ جوره حاضر نبودن پا پس بکشن!
شادی: اون مال وقتی بود که لیدر تیمشونو داشتن الان همه چی فرق 
کرده!
ترمه سردرگم از حرف های دختران گفت:
ترمه: من اصلا نمیفهمم شماها چی میگین.یعنی چی که همه چی فرق کرده؟
نسیم: حالا من کاری به تیمشون ندارم ولی آرش پسر خوبی بود حیف شد!
شادی روبه ترمه گفت:
شادی: آقا آرش مهاجرت کرده!
ترمه: از ایران رفته؟!
نسیم: نه خیر خانومی از دنیا رفته!
ترمه جاخورد و گفت:
ترمه: مُرده؟!
شادی: اوهوم!
ترمه: وای...وای...اصلا باورم نمیشه!
شادی: منم اولش که فهمیدم همین حال تورو داشتم گناه داشت بیچاره!
نسیم: عه بچه ها پاشین خودتونو جمع کنین.خدا بیامرزتش ما که نمیتونیم همه ی کارامونو کنسل کنیم تیم اونا که فعلا بدون سرگروه روهواست از آرمان و سامانم که آبی 
گرم نمیشه تا همین الانشم آرش همه جوره پای کار بود وگرنه اون دوتا با مترسک سر جالیز هیچ فرقی ندارن!الان که حریف خودبه خود مجبور شده کنار بکشه ما چرا باید غمباد بگیریم اونم حالا!حالا که همه چیز داره درست میشه!
ترمه: تو کی انقدر بی رحم شدی؟ کی انقدر جاه طلب شدی؟ یه نفر مرده نسیم.مرده میفهمی.بعد تو میگی ما یه جوری رفتار کنیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.من واقعا تو رو درک نمیکنم!
شادی: تازه قسمت بدترش مونده!
ترمه نگاهی به شادی کرد و گفت:
ترمه: چی؟
شادی: مزخرافایی که آرمان و سامان تو دانشگاه پشت سر تو و گروهمون گفتن.
ترمه نگاهش را به نسیم و شادی دوخت وگفت:
ترمه: چی گفتن؟
شادی: گفتن...
نسیم حرف او را قطع کرد و گفت:
نسیم: شادی بسه!
ترمه: نه بذار حرفشو بزنه بهتر از اینه که بعدا از کس دیگه ای اینو بشنوم.
شادی ادامه داد:
شادی: میگن ما برای اینکه حریفمونو کنار بزنیم باعث مرگ آرش شدیم.
ترمه: یعنی چی؟ یعنی الان اون دوتا بیشعور به ما اتهام قتل زدن؟
نسیم: نه بابا اتهام قتل چیه.چرا جناییش میکنی.آرش اصلا تصادف کرده.تو تصادف مرده.بعد ما چجوری به قتل رسوندیمش؟!
ترمه: خب پس چی؟
شادی: دیروز که تو باهاش حرف زدی از بعدش دیگه هیچکس ازش خبر نداشته تا اینکه از بیمارستان به استاد صوفی و خانوادش خبر میدن که آرش اونجاست.آخر شبم تموم 
میکنه!
ترمه: چه ربطی داره چون من آخرین نفری بودم که باهاش حرف زدم مقصرم؟
شادی و نسیم سکوت کردند و به زمین نگاه کردند.ترمه کلافه گفت:
ترمه: من باید با دکتر حرف بزنم.
شادی: هیچ فایده ای نداره!
نسیم: چرا؟اتفاقا به نظر من دکتر ازمون حمایت میکنه ما که کاری نکردیم که بخواییم تاوان پس بدیم.
همین که شادی خواست زبان باز کند صدای سامان از پشت سرشان بلند شد:
سامان: به به!خانومای محترم تیم کاوش!حالتون چطوره؟البته فکر نکنم بد باشه الان باید خیلی خوشحال باشین که اینجوری شده و تیم ما بین زمین و آسمون معلقه؟!آرمان جون نظر تو چیه؟
آرمان: میگم داداش کاش اول ازشون میپرسیدی ببینی از موضوع خبر دارن یا نه؟بالاخره ناکار کردن یه نفر کار آسونی نیست!
شادی: شماها الانم این کل کل کردنتونو تموم نمیکنید؟
سامان: چرا اتفاقا الان میخواییم تمومش کنیم اونم با یه پایان خوب!
بعد هم سامان نگاهی به آرمان انداخت با نگاهش چیزی را به او فهماند.آرمان صدایش را بلند کرد و روبه بقیه دانشجوها گفت:
آرمان: آقایون ، خانوما!جمع شین اینجا میخوام یه چیز مهمی رو بهتون بگم.میخوام پرده بردارم از کارای کثیف تیم کاوش!
دختران با دلهره بهم نگاه کردند هر سه میتوانستند حدس بزنند که مقصود آرمان از این حرفش چیست و چه میخواهد بگوید.بعد از جمع شدن تمام دانشجوها آرمان به سمت 
ترمه رفت و با صدای بلند جوری که همه بشنوند به ترمه با پوز خندی گفت:
آرمان: الان که کُشتیش راحت شدی مهندس ماهان؟!
نسیم به سمت آرمان یورش برد با ضربه ی دستش به شانه ی آرمان سعی کرد او را به عقب هدایت کند و با عصبانیت گفت:
نسیم: خفه شو آرمان!این من نیستم که هر چرندی از دهنت در اومد بهش بگیا!
آرمان چند قدم به عقب رفت.سامان روبه نسیم 
گفت:
سامان: چیه.تو چرا از کوره در رفتی نکنه تو هم باهاش همدستی؟
نسیم: سامان دهنتو میبندی یا خودم ببندمش!
سامان: مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟!
نسیم: انقدر ازت آتو دارم که چند شب تو بازداشگاه آب خنک بخوری.چطوره؟
آرمان با نشانه ی دفاع از سامان به نسیم گفت:
آرمان: تو انگار هوس کتک کردی؟
نسیمپوزخندی زد و گفت:
نسیم: نمیبینم وجود اون کسی که به من دست بزنه!
آرمان که از حاضر جوابی های نسیم به ستوه آمده بود دستش را بالا برد که صدای دکتر سپنتا مانع کاری که او قصد داشت شد:
دکترسپنتا: بسه دیگه!
ترمه که تا آن لحظه سکوت 
کرده بود نگاهی به دکتر سپنتا کرد.تنها امیدش به او بود بلکه بتواند جلوی این آبروریزی را بگیرد.دکتر سپنتا روبه آرمان ادامه داد:
دکترسپنتا: اینجا دانشگاهه آقای آرمان پویش.قرار نیست اینجا رو با چاله میدون اشتباه بگیری!
آرمان با گستاخی به دکتر سپنتا گفت:
آرمان: اونی که اینجا رو با یه جای دیگه اشتباه گرفته من نیستم دکتر!این خانومه که اینجا رو با خونه ی 
خاله اشتباه گرفته.بعدم فکر میکنه
انجام پروژه ی دانشگاهی خاله بازیه و رباتا هم عروسکاشونه!
ترمه با شنیدن این حرف سکوتش را شکست و به آرمان گفت:
ترمه: اشتباه نکن مهندس.من اینجا رو با هیچ جای دیگه اشتباه نگرفتم.خیلیم بهتر از تو به این چیزا واردم.فکر نکن متوجه کنایت نشدم.اگرم تا الان سکوت کرده بودم فقط به خاطر این بود که طرف مقابلم رو قابل نمیدونستم واسه همکلام شدن باهاش.همین!
آرمان که از جواب رک و محکم ترمه جا خورده بود قصد کرد که از محیط آنجا دور شود و به همین دلیل هم چند قدم از بقیه دور شد که صدای ترمه او را در جا متوقف کرد:
ترمه: در ضمن مهندس من از بچگیم با همین چیزا بزرگ شدم نه با عروسک بازی!
آرمان بدون گفتن کلامی دیگر از آنجا دور شد و سامان هم به دنبالش راه افتاد.هردویشان هیچ وقت انتظار چنین جوابی را نداشتند حتی باورشان هم نمیشد که از ترمه چنین چیزی را بشنوند.ترمه سعی کرده بود خیلی محترمانه و کوتاه پاسخ حرفهایشان را بدهد و این مقدار دیسیپلین آنها را به حیرت وا داشته بود.
دکتر سپنتا روبه دختران گفت:
دکتر سپنتا: من باید با شما سه نفر صحبت کنم تا ده دقیقه ی دیگه اتاق من باشید.
بعد هم به سمت اتاقش رفت.نسیم و شادی به سمت ترمه رفتند.شادی روبه ترمه گفت:
شادی: خوبی؟
ترمه با بغض گفت:
ترمه: پسره ی بیشعور هرچی از دهنش در اومد بهم گفت!
نسیم لبخندی زد و گفت:
نسیم: ولی آفرین خوشم اومد!در عوض تو ام شستیش گذاشتیش کنار!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.