فصل زرد عشق : فصل نوزده و بیست

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل نوزده)
حدود سه روز بود که ترمه از امیرعلی خبر نداشت.نه امیرعلی به او ایمیلی زده بود و نه به ایمیل های ترمه جواب داده.تقریبا همه چیز برای همه غیر از ترمه روی روال بود.ساهت حدودا سه عصر بود.پرهام و گروهش به مدت دو هفته در یکی از بهترین سالن های شهر کنسرت داشتند.همه ی گروه مشغول تمرین بودند تا بار دیگر خود را برای کنسرت شب سوم آماده کنند.فرزاد که همیشه برنامه ریزی کارهای پرهام به دوشش بود بیشتر از خود او حرص و جوش میخورد.ترمه سعی میکرد به ظاهر خودش را آرام نشان دهد اما در دلش غوغا بود.او هیچوقت فکرش را هم نمیکرد که زمانی انقدر نگران پسری شود که فقط عکسش را دیده بود.پرهام صبح به توصیه ی فرزاد 
برای آخرین بار با نیلوفر صحبت کرده و سعی کرده بود در آن دیدار کاری کند که نیلوفربرای همیشه او را فراموش کند اما نیلوفر آنقدر وقیح بود که از صبح بارها و بارها به پرهام تلفن زده بود و پرهام با جواب ندادن به تلفنش سعی میکرد او را ناامید کند.حالا پرهام در یکی از اتاق های سالن بی حوصله نشسته بود و به سرنوشتش می اندیشید.در باز شد و فرزاد وارد شد و به سمت او رفت و گفت:
فرزاد: تو که هنوز اینجایی بابا از اون موقع تا حالا هزار بار اومدم صدات کردم بیا برو دیگه تو مگه سانگ چک نداری الان؟
پرهام: ول کن فرزاد حوصله داری!
فرزاد: چی چیو ول کن؟خیرسرت تو هنرمندی...مردم یک ساعت دیگه به خاطر تو میخوان بیان بعد تو نشستی اینجا پاتو انداختی رو پات چرت و پرت تحویل من میدی!
پرهام: من الان حوصله هیچی رو ندارم بعدم من اوکیم تو اگه راست میگی برو بقیه ی گروهو هماهنگ کن.
فرزاد ناامیدانه از اتاق بیرون آمد و به سمت بقیه ی بچه ها رفت.ترمه که او را بدون پرهام دید به سمتش رفت و گفت:
ترمه: کوش پس؟
فرزاد: آقا حوصله ندارن تشریف فرما نمیشن!
ترمه: غلط کرده.بقیه مگه علافشن؟!
بعد هم به سمت اتاقی که پرهتم در آن بود رفت و فرزاد هم پشت سرش به راه افتاد.ترمه وارد شد وبا اعتراض روبه پرهام گفت:
ترمه: پاشو ببینم گرفتی عین مترسک نشستی اینجا که چی؟
پرهام: فرزاد من به تو چی گفتم؟
ترمه: پرهام من عمه جونت نیستم که نازتو بکشما یه ساعت دیگه همه میان بعد تو نه سانگ چک کردی نه گریم کردی!
پرهام بی تفاوت نشسته بود و چیزی نمیگفت.ترمه به سمت او رفت و لباس او را کشید پرهام لبخند زنان
گفت:
پرهام: چیکار میکنی دیوونه؟!
ترمه: گفتم نازتو نمیکشم!
هر سه به خنده افتادند و بالاخره پرهام از اتاق بیرون آمد وشروع به انجام کارهایش کرد.
(فصل بیست )
بعد از حدود سه چهار هفته امیرعلی توانست مهتاب و سپهر را متقاعد کند که رفتنش به ایران دردسری را در پی ندارد و هیچ اتفاقی برای خانواده ی سه نفره آنها نمی افتد.امیرعلی ساعت چهار صبح به مقصد فرودگاه خانه را برای مدتی ترک میکرد و امشب سخت ترین شب دنیا بود هم برای امیرعلی و هم برای سپهر و مهتاب!آن شب احساس نگرانی لحظه ای سپهر و مهتاب را به حال خود وا نمیگذاشت و امیرعلی هم حال عجیبی داشت.چیزی بر گرفته از هیجان و استرس و خوشحالی.چمدانش را جمع 
کرده بود و چیزهایی که لازم داشت برداشته بود.آرام روی صندلی پشت میز کارش نشست برای لحظه ای تمام اتفاقاتی که در طول زندگیش افتاده بود را برای خود مرور کرد.از به قول سپهر کار بچگانه ای که انجام داد و در هجده سالگی خودکشی کرد گرفته تا دعواهایی که بین او و پدر و مادرش بر سر رفتن به ایران شکل گرفته بود و رابطه 
پنهانی اش با ترمه و دفترچه ای که همانند یک مجهول بزرگ او را به تعجب وا داشته بود و صحبت های مهتاب راجع به چیزی که او نمیداند تا زندگی آرامش بهم نخورد.به راستی چه چیزی پشت همه ی این قضایا بود؟چه چیزی موجب شده بود پدر و مادرش سی و پنج سال از خانواده و کشور خود دور بمانند؟راز آن دفترچه چه بود که کسی جز او حق خواندنش را نداشت؟ترمه کجای زندگی او قرار داشت؟با رفتنش به ایران آینده اش چه میشد؟تمام سوالات پشت سر هم از ذهن امیرعلی گذشت و او برای 
تمام سوالات جز یک جواب ، جواب دیگری نداشت و به قول مهتاب:این حکایت ساعتی دیگر مشخص میشود. ... به عکس بزرگی که بالای تخت او روی تخته شاسی زده شده بود نگاهی انداخت.عکسی که به نظر خودش زیباترین عکسی بود که در طول عمرش گرفته بود.پیراهن سورمه ای رنگ و شلواری مشکی رنگ پوشیده بود و به نرده ای تکیه داده بود.ناگهان چیزی مثل برق و باد از سرش گذشت از جا بلند شد و به سمت تختش رفت و روی آن نشست و کشو میز پاتختی اش را باز و جعبه ای مخملی به رنگ زرشکی از 
کشویش در آورد و درش را باز کرد و به دستبندی که مهتاب به او داده بود تا روزی آن را به کسی که واقعا دوستش دارد بدهد خیره شد.دستبند نقره ای که با نگین های مشکی تزئین شده بود و معلوم بود که قیمت زیادی هم دارد.در جعبه را بست و بی اختیار از جا بلند شد و به سمت چمدانش رفت و زیپ آن را باز کرد و دستبند را توی چمدانش گذاشت و روی تختش دراز کشید و ناگهان به خواب عمیقی فرو رفت.
سه و پانزده دقیقه ی بامداد بود که امیرعلی قصد ترک کردن خانه را کرد.تی شرت مشکی رنگی را پوشیده بود و بافت سفید بازی را کمی بلند بود و شالگردن طوسی رنگش را به طرز زیبایی بسته بود و جلوی مهتاب و سپهر ایستاده بود.سپهر سعی میکرد رفتارش طبیعی به نظر برسد و بغضش را سرکوب کند و تا حدودی هم موفق بود اما مهتاب نمیتوانست قطرات اشکش را از پسرش و همسرش 
پنهان کند.
امیرعلی: الهی قربونت برم مهتاب جونم گریه نکن دیگه!به خدا اینجوری حال منم خراب میشه!
مهتاب نمیتوانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد.سپهر ادامه داد:
سپهر: کاش میذاشتی حداقل تا فرودگاه باهات بیایم!
امیرعلی: اونجوری دل کندن واسم سخت تره... باز حداقل اینطوری یه جوری با خودم کنار میام!
بغض راه گلوی امیرعلی را هم بست و اشک در چشمانش حلقه زد.سپهر او را در آغوش کشید و در گوشش چیزی گفت و امیرعلی هم متعجب بعد از خداحافظی و در آغوش کشیدن پدرومادرش خانه را ترک کرد و به سمت فرودگاه حرکت کرد.
ماشینش را در پارکینگ فرودگاه گذاشت و از پارکینگ خارج شد .پس از رد شدن از گیت و دریافت کارت پرواز به سمت هواپیما رفت.هواپیما با حدود یک ساعت و سی دقیقه تاخیر از زمین بلند شد.روی صندلی هواپیما که نشست چشمانش را بست و سعی 
کرد کمی بخوابد اما حرف سپهر او را نگران کرده بود برای لحظه ای همه چیز در ذهنش مرور شد لحظه ای که مهتاب را دلداری میداد که بی تابی نکند لحظه ای که سپهر او را در آغوش کشید در گوشش چیزی گفت.زنگ صدای سپهر در گوشش 
پیچید:دورادور حواسم بهت هست فقط بهم قول بده که هرچی شنیدی یا دیدی از من متنفر نشی! یعنی منظور سپهر چه بود؟چرا امیرعلی باید بعد از سی سال از پدرش متنفر 
میشد؟چه رابطه ای بین حرف پدر و مادرش و دفترچه وجود داشت؟دوباره قسمت آخر جمله را در ذهنش مرور کرد:قول بده از من متنفر نشی!صدای مهتاب از همان نزدیکی ها بلند شد:یه چیزی هست که من و بابات از وقتی اومدیم آلمان روش سنگ قبر گذاشتیم! با همین فکر ها به خواب رفت و حدود بیست دقیقه ی بعد از خواب پرید.موبایلش را که روی حالت پرواز بود از جیبش در آورد و به عکس ترمه خیره شد.ترمه تنها کسی 
بود که امیرعلی را میشناخت و امیرعلی هم جز او با هیچ یک از اعضای خانواده اش رابطه ای نداشت.صندلی کناری امیرعلی زن میانسالی نشسته بود که ایرانی هم بود.صدای زن او را به خودش آورد:
زن: خواهرته پسرم؟
امیرعلی: هوم...نه نامزدمه!
زن: خوش به حال شما که یه همچین فرشته ای رو داری.خیلی زیباست قدرشو بدون!
امیرعلی تبسم کوچکی کرد و موبایلش را درون جیبش گذاشت.خودش از پاسخی که به 
زن داده بود خنده اش گرفت نمیدانست اگر چنین چیزی را به خود ترمه میگفت او چه واکنشی نشان میداد؟!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.