فصل زرد عشق : فصل پنجاه و سه و پنجاه و چهار

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل پنجاه و سه)
امیرعلی به روی پهلو روی زمین افتاده بود و چشمانش با چشم بند بسته شده بود و دست و پاهایش هم بسته بود.درب آهنی با صدای گوش خراشی باز شد و پرهام و فرزاد وارد شدند.پرهام روی صندلی روبه روی امیرعلی نشست و دست هایش را روی پاهایش ستون کرد و با اشاره از فرزاد خوست که به امیرعلی کمک کند تا بنشیند و بعد هم چشم بند را از روی چشمانش بردارد.چشم بند که از روی چشمانش برداشته شد نور شدیدی چشمانش را زد و چند بار پلک زد تا تصویر روبه رویش برایش واضح شود.پرهام را که دید باورش نمیشد.
پرهام:کتک خورتم که خوبه.
امیرعلی به فرزاد نگاه کرد و گفت:
امیرعلی:همه چی زیر سر شما دوتا بود آره؟
پرهام:از وقتی بچه بودم بهم یاد ندادن از چیزی که سهم منه بگذرم.
امیرعلی:چرا اینکارو کردی پرهام؟میدونی الان ترمه چه حالی داره؟مامانم...
پرهام:خفه شو امیرعلی.حق نداری اسم ترمه رو بیاری.
امیرعلی:تو مثه اینکه یادت رفته من و ترمه با هم نامزدیم.
پرهام:نه اتفاقا خوب یادمه که چجوری ازم گرفتیش.
امیرعلی:چی میگی تو؟ مخت چِت زده.
پرهام:میدونستی اونی که به قول خودت الان نامزد توئه همه ی زندگی منه.
صدای امیرعلی بالا رفت:
امیرعلی:مزخرف نگو.
پرهام به سمت در رفت و گفت:
پرهام:یاد بگیر از همین الان فراموشش کنی.فکر نکنم وقتی برگردی دیگه نامزد تو باشه.
فرزاد هم پشت سر پرهام راه افتاد و هر دو از آنجا بیرون زدند.سوار ماشین شدند و به سرعت از آنجا دور شدند.
فرزاد:یه لحظه وقتی باهاش اونجوری حرف زدی شک کردم که خودت باشی.
پرهام:مگه نگفتی به هر قیمیتی؟!
فرزاد:چرا.
پرهام:مجبورم یه مدت بی رحم باشم.
فرزاد نگاهی به او انداخت و گفت:
فرزاد:عشق سرعت بودن خوبه اما مراقب باش نزنی تو جاده خاکی!
پرهام:برو خونه.باید اول ترمه رو ببینم.
فرزاد:به نظرم الان نرو.
پرهام به فرزاد خیره شد و گفت:
پرهام:چرا؟!
فرزاد:چون حالش خرابه...حال تو ام خرابه.پس الان وقت خوبی واسه دیدنش نیس.بزار عصر برو پیشش.
پرهام نگاهش را از فرزاد گرفت و به صفحه موبایلش چشم دوخت.انگشتش را بی اراده روی صفحه گوشی حرکت داد و به عکس ترمه خیره شد و صفحه موبایلش را قفل کرد و سرش را به صندلی ماشین تکیه داد و چشمانش را بست.رو به روی در خانه مشترکشان که رسیدند از ماشین پیاده شدند و وارد خانه شدند و حیاط روبه روی خانه را گذراندند و وارد سالن شدند.پرنیا هنوز آنجا بود و از بی قراری طول و عرض سالن را طی میکرد.پرهام که از در تو آمد جلویش ایستاد و گفت:
پرنیا:دیدیش؟
پرهام:آره.
پرنیا:میخوای چیکار کنی باهاش؟
پرهام:نمیدونم.فعلا که همونجا می مونه و اما تو...نه کاری کردی نه میدونی امیرعلی کجاس.
پرنیا:یعنی چی؟
پرهام:یعنی تو این وسط هیچ کاره ای.نمیخوام اسمی ازت میون این ماجرا باشه.
پرنیا:من خودمو بکشم کنار که تو همه چیو گردن بگیری؟
پرهام:دقیقا قراره همین کارو بکنی.
پرنیا:این غلطیه که خودم کردم پاشم وامیستم.
صدای پرهام بالا رفت:
پرهام:گفتم نه.
پرنیا:پرهام من نمیخوام تو رو تو دردسر بندازم.
پرهام:من حاضرم همه ی این دردسرا رو به جون بخرم.
پرنیا:اما...
پرهام اجازه نداد حرفش تمام شود:
پرهام:دیگه اما و اگر نداره.

(فصل پنجاه و چهار)
پرهام سه تقه ی کوچک به در اتاق ترمه زد و وارد شد.ترمه با صدای ضعیفی جواب سلام پرهام را داد و دوباره ساکت شد.پرهام کنارش روی تخت نشست و گفت:
پرهام:از عمه اینا شنیدم چی شده.متاسفم.
ترمه هنوز سکوتش را نشکسته بود.پرهام ادامه داد:
پرهام:نمیخوای این مهر سکوتی که به لبات زدی رو بشکنی؟حداقل یه چیزی بگو.داد بزن...گریه کن یه جوری خودتو خالی کن نزار تو دلت بمونه.
ترمه:انقدر تو این چن روز گریه کردم که دیگه انگار اشکام تموم شدن.
پرهام:قرار نیست خودتو عذاب بدی.
ترمه:دلم واسش تنگ شده پرهام...چرا اینجوری شد؟قرار بود کنارم باشه اما الان حتی نمیدونم کجاس.کاش همه چی تموم میشد.کاش میمردم.
پرهام:مزخرف نگو دیوونه.تقصیر من بود... .
ترمه:تقصیر تو چیه؟
پرهام:اگه حواسم بیشتر بهت بود هیچ وقت یه همچین اتفاقی نمیفتاد.
ترمه:تو همیشه مثه یه برادر پشتم بودی.پرهام تو در قبال من هیچ مسئوایتی نداری...تا همین جاشم مردونگیو در حقم تموم کردی.
صدای ترمه در گوش پرهام پیچید:مثه یه برادر!ماتش بردو یک لحظه همه ی زندگی اش را مرور کرد و در ذهنش با خود تکرار کرد: مگه من چیکار کردم که جایگاهم تو قلبش باید مثه یه برادر باشه؟چون همیشه نگرانش بودم...چون همیشه حواسم بیشتر از بقیه حتی خواهر خودم بهش بود.چرا هیچ وقت نخواست بفهمه عاشقشم.چرا نخواست بفهمه همه ی زندگیمه....صدای ترمه رشته ی افکارش را گسیخت:
ترمه:میشه کمکم کنی؟
پرهام لبخند محوی زد و گفت:
پرهام:میخوای برات چیکار کنم قربونت برم؟
ترمه:میشه برام پیداش کنی...
پرهام با لبخند سر تکان داد و قبول کرد.چشمش که به روی میز تحریر افتاد از جا بلند شد و به سمت میز رفت و قوطی قرص خواب را در دست گرفت و با ناباوری روبه ترمه گفت:
پرهام:ترمه تو قرص میخوری؟
ترمه:تنها راهم واسه آروم شدن همینه.اما الان حتی اینا ام نمیتونن بهم کمک کنن.
پرهام:میدونی اینا باهات چیکار میکنه؟
ترمه:دیگه مهم نیس.
پرهام:یعنی چی که مهم نیس...
ترمه:پرهام من دارم لبه ی تیغ راه میرم هر آن ممکنه پرت شم...تو این مدت به خیلی چیزا فکر کردم...حتی به خودکشیم فکر کردم...
پرهام:به جون خودت یه بار دیگه این چرت و پرتا رو ازت بشنوم هرچی دیدی از چشم خودت دیدی...تو که میدونی بقیه چقدر بهت وابسته ان...اصلا ماها هیچی مامان بابات...به اونا فکر کردی؟
ترمه:ته تهش یه ساله.بعدش نبودم واسه همه عادی میشه.
پرهام با اعتراض گفت:
پرهام:ترمه!
ترمه با بغض گفت:
ترمه:نمیتونم بدون اون زندگی کنم.
پرهام:اصلا نمیفهممت.ماجرای بین شما فقط سه روز نامزدی بود همین.تو خیلی جدیش گرفتی عزیز من.
پرهام جلوی پای ترمه زانو زد و دستان یخ زده ی ترمه را در میان دست هایش گرفت و گفت:
 پرهام: بهت قول میدم یه روز همه ی این فکرا از سرت بپره.اونوقت به این روزا و این حالت میخندی.
ترمه سکوت کرد و انگار جانی دوباره یافت که اشک هایش باز سرازیر شد.پرهام از جا بلند شد و از اتاق ترمه بیرون آمد.در اتاق را که بست سرش را به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد.دیدن حال و اشک های ترمه بدجوری دلش را لرزانده بود.به سمت پله ها رفت و برای آخرین بار به در اتاق ترمه چشم دوخت.نمیتوانست باور کند که دختر افسرده ای که در اتاق دیده بود همان ترمه شوخ و شلوغ باشد.از پله ها پایین آمد و به سمت افسون رفت.
افسون:دیدی بچه ام چه حالی داره.بمیرم واسش همین که دل بست به یکی این اتفاق افتاد.
پرهام:عمه یکم هواشو بیشتر داشته باش.یه چیزایی میگفت که راستش من هنوزم باورم نشده...حالش خیلی بده من اصلا فکر نمیکردم موضوع انقدر حاد باشه.همین جوری پیش بره معلوم نیس چه بلایی سرش بیاد.شما میدونستی قرص میخوره؟
افسون:خیلی سعی کردم از سرش بندازم اما نشد.
پرهام:عمه نمیخوام بترسونمت ولی از مردن و خودکشی حرف میزد.اگه خدایی نکرده یه کاری دست خودش بده دیگه هیچ جوره نمیشه این ماجرا رو جمع کرد.
انگار قامت افسون از زانو شکست که دستش را به لبه ی مبل گرفت.پرهام به افسون کمک کرد تا روی مبل بنشیند.افسون با بغض گفت:
افسون:باورم نمیشه که ترمه ی من از خودکشی حرف بزنه.بچه ام کلا بیست و چهار سالشه بعد...
گریه امانش را برید.صورتش را در میان دستانش پنهان کرد و بی صدا گریست.پرهام از جا بلند شد و گفت:
پرهام:بیشتر دوروبرش باش عمه.فقطیه جوری نباشه که حساس بشه تا ببینیم چیکار میشه کرد.بعد هم از خانه بیرون زد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.