فصل زرد عشق : فصل پانزده و شانزده

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل پانزده)
افرا و افسون مشغول تدارک مهمانی شب بودند.مهری خانم هم امروز به کمک آنها آمده بود.ترمه از صبح دانشگاه بود و پرنیا هم در بیمارستان شیفت بود.پرهام از دیروز از عصر به خانه نیامده بود و از صبح هم مدام به بهانه های مختلف درخواست افرا را برای سر زدن به خانه رد میکرد.مهری خانم در آشپزخانه مشغول شستن میوه ها و 
چیدنشان بود و افرا و افسون هم مشغول جمع و جور کردن خانه.
ساعت تقریبا شش عصر بود که پرهام به خانه رسید یک راست به اتاقش رفت و در را روی خودش بست و با لباس روی تخت ولو شد و صدای آهنگی را که با موبایلش گذاشته بود تا ته زیاد کرد:

تو از کجا به من رسیدی
که دیر اومدی زود میری
به این راحتی نمیتونی
چشماتو از من پس بگیری
اینقدر غم داره نبودت
که بد تر از پاییز میشم
نه فکرشم نمیکنم نه 
از فکرشم مریض میشم
احساس میکنم که میخوام
تورو با بند بند وجودم
غمت منو میکشه ای کاش
اصلا تو رو ندیده بودم
چی ته اون چشمات داری
که انقدره واسم عزیزه
کوهم ولی چیزی نمونده
با اشک تو قلبم بریزه
دستای من میخواد از امشب
دست تورو محکم بگیره
خدا تو رو به من ببخشه
هرچی که دارمو بگیره...

?آهنگ احساس ازمیثم ابراهیمی?
پرهام خوب میدانست که تا بعد از مهمانی حق ندارد از خانه خارج شود.در ثانی دکتر سپنتا و همسرش شهزاد و پسرشان شاهرخ آنقدر برای آنها عزیز بودند که خود پرهام هم 
حاضر نبود این مهمانی را از دست بدهد.ساعت تقریبا هفت و بیست و سه دقیقه بود که باربد به خانه رسید و پس از دوش گرفتن و حاضر شدن روی مبل جلوی تلویزیون نشست.حالا همه منتظر مهمانها بودند حدود نیم ساعت بعد دکتر سپنتا و خانواده اش به آنجا رسیدند و پس از وارد شدن و احوالپرسی کردن هر کدام به کاری مشغول شدند.باربد و دکتر سپنتا در آن سر سالن پذیرایی مشغول صحبت بودند.افرا و افسون و شهزاد در تراس نشسته بودند و درمورد 
روزمرگی هایشان باهم گفتگو میکردند.پرهام و شاهرخ در حیاط مشغول بازی تخته نرد بودند و دختران هم به بازی آنها نگاه میکردند.بازیی که جرزنی های گاه و بی گاه پسران صدای دختران را در می آورد.باربد منتظر بود تا در یک فرصت مناسب سر حرف را با دکتر سپنتا باز کند که با شنیدن جمله ی بعدی دکتر سپنتا اول یکه ای خورد اما بعد تصمیم گرفت تمام تلاشش را 
برای یکی یک دانه اش بکند.
دکترسپنتا: ترمه این روزا از چیزی ناراحت نبود؟
باربد: منظورت پروژشه؟
دکتر سپنتا سری به نشانه ی تٲیید تکان داد.باربد ادامه داد:
باربد: چرا حذفش کردی متین؟تو که خودت میدونستی پروژه ی اونا چیه؟!
دکترسپنتا: من حذفش نکردم!
باربد: این کاری که تو کردی با حذف کردن هیچ فرقی نداره!یعنی هیچ راهی نبود؟
دکترسپنتا: نه نبود.اگه این کارو نمیکردم اونا جری تر میشدن!
باربد: خب اینجوریم آینده ی اینا خراب میشه...
دکترسپنتا: به خاطر یه همچین مسئله ای آیندشون نابود میشه؟این فقط یه مسابقه ی عادی بود همین!تا الانم که توی همه ی مسابقه ها بودن همیشه هم تیم برگزیده میشدن حالا یه بار این اتفاق افتاده.
باربد: اونا مقاله هاشونو برای دانشگاه اونور فرستادن میخواستن این کار رو عملی انجام بدن!
دکتر سپنتا: پس اگه اینجوریه همون بهتر که حذف شدن!
باربد: متین!تو چرا انقدر با رفتن اینا مخالفی؟
دکترسپنتا: من بیشتر با رفتن ترمه مخالفم!
باربد: چرا؟!خودت خوب میدونی نظر تو چقدر واسه ی ترمه اهمیت داره.اون اولین بار از من و تو این چیزا رو یاد گرفت.اصلا مگه تو خودت همیشه نمیگفتی ترمه لیاقت بهتر از اینا رو داره؟...
دکترسپنتا: هنوزم میگم چیزی تغییر نکرده.
باربد: خب پس بذار بره آیندشو بسازه!
دکترسپنتا: حرف من فقط درحد یه نظره!
باربد: خیلی بیشتر از یه نظره!
دکترسپنتا: من اگه چیزی میگم به خاطر خودشه نمیخوام به قول تو آیندش خراب شه.
باربد: خب اگه نمیخوای بذار آیندشو اونجا بسازه!
دکترسپنتا: میتونه همینجا ادامه بده.مگه من و تو همینجا ادامه ندادیم؟مگه همینجا آیندمونو 
نساختیم؟
باربد: دیگه اینو به من نگو که!من و تو هم اون سر دنیا درس خوندیم.
دکترسپنتا: فرق من و تو با اون بچه اینه که ما برگشتیم.ترمه اگه بره دیگه برنمیگرده!
باربد: چرا دیگه برنمیگرده؟خانواده اش زندگیش همه چیزش اینجاست.
دکتر سپنتا: آخه عزیز من تو یه درصد این احتمالو نمیدی که اونا نمیذارن دیگه برگرده!همینجوری که الان هزار تا دعوتنامه براش اومده پس فردا هم هزار تا کار میکنن که اونجا پابندش کنن.این هزار تا کارم ممکنه از وعده وعید پول و کار و سرمایه و پروژه های آنچنانی شروع بشه و به تهدید و اذیت و آزارش ختم بشه!
باربد: به نظرم تو دیگه خیلی داری سخت میگیری!
دکترسپنتا: من دارم حقیقتو میگم!مگه بهروز معتمدی نبود؟همکلاسی خودمون رفت گیر یه مشت آدم بی همه چیزافتاد و بعدم که خواست برگرده و اونا هم دیدن حریفش نمیشن بی سر و صدا کارشو تموم کردن و داغشو گذاشتن به دل خونوادش!بعدم با پول همه چیو 
حل کردن و نذاشتن خبرش جایی درز کنه!من نمیخوام خدایی نکرده این اتفاق واسه ترمه بیفته تازه اون پسر بود و میتونست گلیمشو از آب بکشه بیرون این که دیگه دختره!اصلا تو فکر کردی چرا من با رفتن شاهرخ به آمریکا اونم با این همه استعدادی که توی هوا فضا داشت مخالفت کردم؟!
به نظر من اگه ترمه استعدادشو تو همین مملکت خرج کنه بهتر به نتیجه میرسه.
باربد سکوت کرد و به حرفهای طرف مقابلش فکر کرد.او پر بیراه هم نمیگفت.اگر چنیناتفاق جبران ناپذیری برای ترمه رخ میداد چه جوابی برای خانواده اش داشت.صدای افسون رشته ی افکارش را از هم گسیخت:
افسون: شام حاضره بفرمایید!
(فصل شانزده)
بعد از شام همه دورهم نشسته بودند و مشغول صحبت بودند.در میان آنها فقط جای پرهام و شاهرخ خالی 
بود.هر دو درون اتاق پرهام نشسته بودند و باهم صحبت میکردند:
شاهرخ: راستی پرهام عمت و عمو باربد و افسون جون ماجرای اونشبو فهمیدن؟
پرهام: کدوم شب؟
شاهرخ: همون شبی که تو و ترمه دعواتون شد و تو هم...زدی تو گوشش.
پرهام: نه تو این خونه غیر از من و پرنیا و ترمه کسی از اون قضیه خبر نداره.یعنی ترمه به کسی چیزی نگفت منم دیگه حرفشو پیش نکشیدم.
شاهرخ: خوب کردین راستشو بخوای صورت خوشیم نداشت.
پرهام لبخندی زد و گفت:
پرهام: آره واقعا نمیدونستم اگه میفهمیدن و ازم میپرسیدن چرا این کارو کردی چی جواب بدم.
شاهرخ لبخند کوتاهی زد و روبه پرهام پرسید:
شاهرخ: دوسش داری؟
پرهام خودش را جمع و جور کرد و گفت:
پرهام: کیو؟
شاهرخ: ترمه رو!فکر کنم چند سالی میشه که عاشقشی!
پرهام: تو از کجا میدونی؟
شاهرخ: با خر که طرف نیستی پرهام جون!ما هممون از بچگی باهم بزرگ شدیم دیگه اگه همدیگرو نشناسیم که باید بریم بمیریم.
پرهام: خدا نکنه!
شاهرخ: به قول پرنیا توجهی که تو نسبت به ترمه داری بیشتر از توجه یه پسر دایی به دختر عمشه.حتی توجهی که تو نسبت به ترمه داری بیشتراز توجهیه که به پرنیا داری!به 
خودشم تا حالا چیزی گفتی؟
پرهام: نه!فکرم نمیکنم حالا حالا بتونم بهش بگم.
شاهرخ: چرا آخه؟
پرهام: میترسم طرز فکرش راجع به من عوض شه!
شاهرخ: ولی به نظر من تا دیر نشده بهش بگو.ترمه مثل مروارید میمونه.همون قدر ظریف و زیبا.همون قدر لطیف.همون قدر ارزشمند و قیمتی و همون قدرم دزدیدنی!به نظرم تا کسی قبل از تو قاپشو ندزدیده بهش بگو.نزار عاقبتت بشه مثل من که تا آخر عمر حسرت به دلش بمونی...
پرهام با تعجب به شاهرخ خیره شد و ادامه داد:
پرهام: مثل تو؟!...منظورت چیه؟
شاهرخ: خیلی سخته....کسی که دوسش داری رو از دست بدی!
پرهام با هیجان گفت:
پرهام: عاشق شدی وای اصلا باورم نمیشه.کی؟کجا؟چجوری؟تعریف کن واسم.هنوزم هم باهم رابطه دارین؟
با شنیدن این جمله چیزی راه گلوی شاهرخ را بست با صدایی لرزان و پر از بغض گفت:
شاهرخ: نه!تَرکم کرد...
پرهام که هنوز از شوک اولیه خارج نشده بود با تعجب گفت:
پرهام: تَرکِت کرد؟!آخه چرا؟بهتر از تو کی رو میخواسته پیدا کنه؟خوشتیپ نیستی که هستی پولدار نیستی که هستی تحصیل کرده 
نیستی که هستی دیگه چی میخواسته!
شاهرخ از جا بلند شد و به سمت تراس رفت و در تراس را باز کرد و وارد شد و به محوطه ی بیرون خیره شد.پرهام هم پشت سر او به تراس آمد و عقب تر از شاهرخ 
کنار در ایستاد.شاهرخ ادامه داد:
شاهرخ: من با خیلیا رابطه داشتم پرهام.با خیلیا بودم ولی اون یه چیز دیگه بود.تا قبل از اون فکر میکردم معنی رابطه اینه که یکیو دوست داشته باشی یکیم تو رو دوست داشته باشه!ولی وقتی باهاش آشنا شدم واقعا عاشقش شدم.نمیدونم این چه مرضیه که ما پسرا داریم اولش با یه کسایی میپریم که به
قول مامان بزرگ خدا بیامرزم همتراز ما نیستن ولی تهش عاشق یکی میشیم که هیچیکس انتظارشو نداره...عاشقش شدم.عاشق کسی که 
شد همه ی زندگیم.اسمش هستی بود.یه دختر که همه چیش با من فرق داشت پرهام.یه دختر که چادرشو به هیچ چیز و هیچکس نمیفروخت.دانشجوی ارشد مهندسی کامپیوتر دانشگاه امیر کبیر.باباش یکی از کارخونه دارای بزرگ شهر بود و مامانشم مدیر مدرسه بود.رابطمون که شروع شد
خودمون خواستیم همه در جریان باشن.مامان بابای اون از همه چیز خبر داشتن و مامان منم همچیو میدونست.اما به بابام هیچی نگفتم نمیخواستم تا زمانی که از هستی جواب قطعی نگرفتم اون چیزی بفهمه.با همه کات کردم.دلم میخواست همه ی وقتمو بزارم واسه اون.رابطمون باهم خیلی خوب بود.خیلی با هم صمیمی بودیم تا اینکه یه هو همه چی بهم ریخت.یه مدت واسه یه کاری از تهران رفتم یادته دیگه؟
پرهام: آره!
شاهرخ: اوایل حداقل روزی دو سه بار باهم حرف میزدیم ولی بعد یه هفته هرچی زنگ زدم پیغام گذاشتم دیگه جوابمو نداد.چندبار به خونشون زنگ زدم ولی از اونجا جواب درست و حسابی نگرفتم.داشتم دیوونه میشدم همش با خودم فکر میکردم شاید من یه کاری کردم یا چیزی گفتم که از دستم دلگیر شده...
پرهام: حالا تقصیر تو بود؟منظورم اینه که...
شاهرخ: تقصیر یه عوضی پست فطرت بود.برگشتم تهران.رفتم سراغ مامان باباش...
اشک مثل جوی روان از چشم های شاهرخ روان بود و صدایش به وضوح میلرزید:
شاهرخ: یه چیزی فهمیدم که هیچوقت حتی فکرشم نمیکردم توی یه همچین شرایطی گیر کنم.یه عوضی بی همه چیز همه ی زندگیمو ازم گرفته بود...
پرهام گیج و سردرگم از حرف های شاهرخ به او نزدیک شد و دستش را روی شانه ی شاهرخ گذاشت و گفت:
پرهام: معذرت میخوام!نمیخواستم ناراحتت کنم.اصلا میخوای دیگه ادامه ندی؟
شاهرخ که انگار تازه بهانه ای پیدا کرده بود که بغض پنج ساله اش را از بین ببرد بی پروا ادامه داد:
شاهرخ: یه نفر سر یه خصومت شخصی با بابای هستی ، هستی رو دزدیده بود و چند بارم مامان و بابای هستی رو تهدید کرده بود آخرشم یه روز از کلانتری زنگ میزنن به باباش که یه جنازه پیدا کردیم و ممکنه که دخترت باشه و باید برای دیدن جنازه بری پزشکی قانونی.
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:
شاهرخ: به صورتش اسید پاشیده بودند و هیچی از اون همه زیباییش نمونده بود و بعدم سرشو کرده بودند زیر آب ....
حالا پرهام هم به گریه افتاده بود.حتی تصورش هم سخت بود.تصور سرگذشت تلخ همبازی بچگی اش!پرهام سعی میکرد خودش را جای شاهرخ بگذارد تا بلکه بتواند راحت تر او را دلداری دهد.وقتی خود را جای او دید و خودش را در آن شرایط تصور 
کرد حس عجیبی سراسر وجودش را گرفت حتی فکر اینکه کسی با معشوقه اش چنین کاری را بکند رعشه بر تن او می انداخت.برای لحظه ای ترمه از جلوی چشمانش رد 
شد.همه چیز از پشت پرده ی اشکی که درون چشمانش حلقه بسته بود لرزان بود چشمانش را بست تا بلکه بتواند جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد.تصویر ترمه در سیاهی پلک هایش محو شد.اشک داغ از لابه لای مژه هایش سرازیر شد.در دل شاهرخ 
را تحسین میکرد مطمئن بود که اگر در شرایط او قرار میگرفت حتی حاضر نبود بعد از کسی که دوستش دارد ثانیه ای نفس بکشد اما او...اما او سعی کرده بود با همه چیز کنار 
بیاید و به ظاهر خود را آرام نشان دهد.علاقه ی بین شاهرخ و هستی به راحتی به وجود آمده بود و به راحتی هم از بین رفته بود.
برای لحظه ای زنگ آرام صدای فرزاد در گوش پرهام پیچید:اگه قرار بود علاقه به همین راحتی بین دو نفر به وجود بیاد اسمشو نمیذاشتن عشق میذاشتن بچه بازی!سعی کرد تمام هوش و حواسش را جمع کند دستش را روی شانه ی شاهرخ گذاشت و گفت:
پرهام: تو هیچ تقصیری نداشتی با سرنوشت که نمیشه جنگید با عذاب دادن خودتم نمیتونی هستی رو برگردونی.
پرهام سعی کرد که جو را عوض کند به همین دلیل به شوخی گفت:
پرهام: ولی فکر کنم یه نفر هست که میمیره برات!
شاهرخ نگاه کنجکاوش را به پرهام دوخت.او بابت یادآوری گذشته ی تلخش ناراحت بود اما نمیتوانست حس کنجکاوی پسرانه اش را سرکوب کند.پرهام که متوجه نگاه 
کنجکاو شاهرخ شده بود ادامه داد:
پرهام: فکر کنم شادی خیلی دوست داره!
شاهرخ با تعجب روبه پرهام گفت:
شاهرخ: شادی؟!امکان نداره!
پرهام: چرا امکان نداره تو هیچی کم نداری اونم دختر خیلی خوبیه خیلیم به هم میاین!
شاهرخ: بیخیال پرهام!من قسم خوردم!
پرهام با تعجب ادامه داد:
پرهام: چه قسمی؟
شاهرخ: اینکه بعد از هستی اسم هیچ دختری رو نیارم!
پرهام به شوخی گفت:
پرهام: غلط کردی اون موقع تاحالا حساب کردم سه تا ترمه گفتی دوتا پرنیا یه شادی!پس یعنی قسمتو شکوندی!
شاهرخ لبخند تلخی زد و گفت:
شاهرخ: مسخره!
پرهام: اما من دارم جدی میگم اصلا تا حالا به این دقت کردی که شادی به تو بیشتر از بقیه ی پسرا محل میذاره؟
شاهرخ: هیچکس هیچوقت جای اونی که از ته دل دوسش داشتی و میخواستیش رو نمیگیره ، درد از دست دادنش همیشه رو دلت میمونه!
پرهام: درهرصورت بهش فکر کن حتی اگه تونستی باهاش حرف بزن!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.