فصل زرد عشق : فصل سی و هفت و سی و هشت

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل سی و هفت)
تقریبا دو سه روزی بود که ترمه از بیمارستان مرخص شده بود.آن دوبعد از تلفن آن روز ترمه به امیرعلی حتی یک کلمه هم باهم صحبت نکرده بودند و هم را ندیده بودند.حتی در بیمارستان هم او را ندید البته به گفته های افسون چندباری به دیدنش آمده بود اما ترمه خواب بوده و او را ندیده بود.دلش برای دیدنش٬شنیدن صدایش و حس کردن بوی عطر سکر آور و بوی تلخ سیگارش پر میکشید.این چند روز خود را در اتاقش حبس کرده بود و در حد یکی دو کلمه بیشتر حرف نمیزد.همه به جز امیرعلی فکر میکردند به خاطر اتفاقی که افتاده بود و شوکی که به او وارد شده بود حالش چنین است و فقط امیرعلی بود که او را میفهمید و میدانست که سکوتش از سر دلتنگی است.روزها تقریبا آرام و ساکت بود و شب ها در تاریکی مطلق اشک میریخت و به نبود امیرعلی فکر میکرد به اینکه چرا او خود را از ترمه پنهان میکند.حتی از فکر پا پس کشیدن امیرعلی هم عرق سردی بر تنش مینشست.سه تقه ی آرام به در اتاق ٬ترمه را به خود آورد.مشتاقانه چشمانش را به در دوخت تا شاید امیرعلی را در قاب در ببیند اما نه٬افسون در اتاق را باز کرد و وارد شد و به سمت ترمه آمد و کنارش روی تخت نشست:
افسون:خوبی قربونت برم؟
ترمه با صدایی گرفته گفت:
ترمه:خوب؟!
افسون:نمیخوای اون ماجرا رو فراموش کنی؟
ترمه:کاش میدونستی درد من چیه مامان.
افسون نگاهش را به نگاه آبی دخترش دوخت و گفت:
افسون:خب حرف بزن عزیز دلم شاید بتونم کمکت کنم.
قطره ای اشک روی گونه اش سر خورد و گفت:
ترمه:فقط یه نفر میتونه بهم کمک کنه که انگار اونم نمیخواد.
افسون که از حرف ترمه تعجب کرده بود و انگار جمله ی او را در ذهنش مرور میکرد چند ثانیه بعد بر خود مسلط شد و گفت:
افسون:من و پرهام داریم میریم دنبال بابات فرودگاه.تو نمیخوای باهامون بیای؟
ترمه:حالم خوب نیست خونه بمونم بهتره.
افسون از جا بلند شد و به سمت در رفت به جانب ترمه برگشت و گفت:
افسون:مهری خانوم پایینه چیزی خواستی بهش بگو.الهی قربون اون چشات برم پاک کن اون اشکاتو.بعدم تا قبل از این که ما بیایم یه دستی به صورتت بکش.رنگت شده عین گچ دیوار.
افسون که از اتاق بیرون رفت و در اتاق را بست از جا بلند شد و به سمت آینه رفت.جای گلدان شیشه ای روی میز تحریرش خالی بود.برای لحظه ای تمام اتفاقات آن روز در ذهنش نقش بست.نگاهی در آینه به خود انداخت.صورتش لاغر شده بود و زیر چشمانش گود افتاده بود.پوستش آنقدر سفید به نظر میرسید که احتیاجی به کرم نداشت.خط چشم باریکی کشید و رژ قهوه ای رنگ را برداشت.بعد از آرایش ملایمی که کرد صورتش همانند فرشته ها به نظر میرسید.کش موی صورتی رنگش را از موهایش باز کرد و موجی از موی فندقی رنگ دورش را گرفت.موهایش تا پشت زانوهایش میرسید و زیبایی اش را صد چندان میکرد.از وقتی که به یاد داشت موهایش را کوتاه نکرده بود و به قول افرا از بین تمام زنان و دختران خاندان ماهان تنها او بود که چون گیسو کمند به نظر میرسید.موهایش را این طرف و آن طرف ریخت و با حوصله آنها را شانه زد و از پشت بافت.درب کمدش را باز کرد و لباس سفید و مشکی اش را از آن بیرون آورد و لباس سفید را پوشید و سارافون مشکی رنگ را رویشتن کرد.صدای در اتاق بلند شد:
ترمه:جانم مهری خانوم؟!
در اتاق که باز شد از آینه به در نگاه کرد و با ناباوری به سمت در برگشت:
ترمه:امیر...
امیرعلی با تبسم کوچکی گفت:
امیرعلی:جان امیر!
آرام آرام به سمت ترمه آمد وادامه داد:
امیرعلی:میبینم که از همیشه خوشگل تری... فقط تنها عیبش اینه که چشات قرمزه.
ترمه سکوت کرده بود و فقط به او مینگریست.
امیرعلی:چیه چرا حرف نمیزنی؟جن دیدی مگه؟
ترمه:فکر کردم دیگه نمیای.
امیرعلی دسته گل رز قرمز و سفید را به سمت او گرفت و گفت:
امیرعلی:من نمیفهمم شما دخترا واسه چی انقدر فکر میکنین.ته تهش نابغه ام که باشین بازم فکر میکنین همه ی پسرا دیوان و شماهاهم دلبر.
دسته گل را از دست او گرفت و با هم روی تخت نشستن.
ترمه:تو حتی بیمارستانم نیومدی...گفتم شاید...
امیرعلی:شاید جا زدم نه؟!
سرش را به او نزدیک کرد و گفت:
امیرعلی:انقدر جا پات تو دلم محکمه که حالا حالا ها خودمو باخته باشم.در ضمن بیمارستانم چند بار اومدم.
ترمه:اما تو حتی صبر نکردی که من ببینمت.تو اصلا میدونی تو این چندروزه من چی کشیدم؟داشتم دیوونه میشدم نه زنگی نه احوال پرسی ای.امیرعلی تو حتی یه پیام خشک و خالی ام بهم ندادی میدونی چقدر روی اون گوشی لعنتی نگاه کردم تا شاید حداقل یه پیام ساده ازت ببینم.
امیرعلی:تو چه میدونی من چی کشیدم؟بهم حق بده ترمه نمیتونستم باهات روبه رو بشم کسی که تورو با اون حال دید من بودم میدونی چه عذابی کشیدم تا رسوندمت بیمارستان.وقتی دیدمت نزدیک بود سکته کنم حتی نمیدونم چند دقیقه خشکم زده بود و فقط بهت زل زده بودم.
ترمه سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.امیرعلی به او نگاه کرد و مهربانانه گفت:
امیرعلی:الان باهام قهری؟
ترمه نگاهش را به نگاه او دوخت:
ترمه:تا همین نیم ساعت پیش انقدر حالم بد بود که دلم میخواست اگه دیدمت انقدر سرت داد بکشم که خالی شم اما وقتی دیدمت همه چی یادم رفت.
امیرعلی:میدونی چقدردلم واسه نگاهات تنگ شده بود؟
ترمه:تو بودی که نگاهامو ببینی؟
امیرعلی:اگه قول بدم دیگه تکرار نشه دلت راضی میشه؟
ترمه:فکر میکنی میتونی سر قولت بمونی؟
امیرعلی:تو چی فکر میکنی؟ترمه:نمیدونم.تو باید بگی.
امیرعلی:اگه بگم همه جوره پای قولم هستم...
ترمه:اونوقت منم همه جوره پای دلت هستم.
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
امیرعلی:تا حالا موهاتو ندیده بودم.
ترمه لبخندی زد و گفت:
ترمه:حالا که دیدی.
امیرعلی:هیچ وقت به سرت نزد کوتاهشون کنی؟
ترمه:نه هیچ وقتم حاضر نیستم اینکارو بکنم از موی کوتاه متنفرم.
امیرعلی:یکیو میشناسم که اونم موهاش هم اندازه ی تو بوده اما الان کوتاه کوتاهه.
ترمه با کنجکاوی به او چشم دوخت و گفت:
ترمه:کی؟
امیرعلی:هم بازی بچگیم.اسمش روشا ست.دختر دوست بابام البته از برادر به هم نزدیک ترن.موهاش تقریبا هم اندازه ی موهای تو بود اما یه روز یه هو همشو سِوِن کوتاه کرد دیگه ام از اون به بعد نذاشت موهاش بلند شه.
صدای مهری خانوم که ترمه را صدا میکرد توجه هردویشان را جلب کرد.ترمه از جا بلند شد و دسته گل را روی میز گذاشت و به سمت در رفت اما برگشت:
ترمه:حواس نمیزاری واسه آدم که...
بعد هم شال زرد رنگش رابرداشت و روی سرش انداخت و از آینه به امیرعلی چشم دوخت و گفت:
ترمه:چطوره؟
امیرعلی لبخندی زد و از جا بلند شد و به سمت او آمد و گفت:
امیرعلی: عالیه!ماه بودی ماه تر شدی.
هر دو لبخند زدند و در کنار هم از اتاق خارج شدند.

(فصل سی و هشت)
حدود دو سه ساعتی بود که پرهام و افسون و باربد از فرودگاه به خانه آمده بودند و حالا همه در ساختمان آنها جمع بودند.پرهام تمام حواسش به ترمه بود و جای دیگری سیر میکرد.از اینکه ترمه سرحال تر از عصر بود راضی به نظر میرسید و همه از این تغییر حال او خوشحال بودند.همه در پذیرایی بودند و ترمه و پرنیا با هم پچ پچ میکردند.صدای باربد آن دو را به خود آورد:
باربد:پرهام نمیخوای یه کاری بکنی؟
پرهام لبخند محوی زد و گفت:
پرهام:چیکار کنم؟!
باربد:حداقل یه چیزی بزن واسمون.من که خودم دلم واسه صدات تنگ شده.
بقیه هم حرف او را تٲیید کردند.پرهام نگاه سبزش را به ترمه دوخت و گفت:
پرهام:نظرتون چیه که ترمه واسمون بزنه البته امیرعلی هم اگه بخواد میتونه کمکش کنه.
همه به آن دو خیره شدند باربد روبه امیرعلی گفت:
باربد:به نظرم صدات باید واسه خوانندگی خوب باشه.
امیرعلی:اما خودم فکر نمیکنم اینجوریایی که شما میگید باشه.
پرنیا که تا آن لحظه ساکت بود گفت:
پرنیا:ولی به نظرم یه بار امتحان کن همه ی اعضای خونواده ی ماهان صداشون واسه خوندن عالیه فرقی هم نداره که زن باشن یا مرد.
افسون:البته بعید میدونم ترمه با همه ی محسناتش این استعدادو داشته باشه.
پرهام:از کجا میدونی عمه جون؟این خانوم خانومای شما همه فن حریفه.
افرا: منم بدم نمیاد که صدای ترمه و امیرعلی رو بشنوم.اصلا میتونن یه آهنگو باهم بخونن.
همه موافقیت خود را اعلام کردند.ترمه به ناچار از جا بلند شد و به اتاقش رفت و گیتارش را از کنار تختش برداشت و از اتاق پدر و مادرش هم گیتار باربد را آورد و یکی از آنها را به دست امیرعلی داد و روی مبل نشست.قرار شد که آهنگ مورد علاقه ی ترمه نواخته شود.امیرعلی در آن مدت کوتاه آن آهنگ را از بر شده بود و به خوبی توانایی همراهی او را داشت و انگار از قبل باهم تمرین کرده بودند.صدای گیتار که بلند شد همه ساکت شدند و اجازه دادند صدای ساز تا عمق وجودشان رسوخ کند.
ترمه:
منم اونکه یه تنه
سر تو با همه در افتاد
منم اونکه یه شبه
حالا دیگه میبریش از یاد
منم اونکه تو دلش 
عاشقی قد غنه 
اونی که رفتو دلتو پس داد 
منم اونکه میتونه دیگه نخوادتورو از فردا 
منم اون دیوونه ای 
که یه سره باهزار سودا 
آره لاف زدی فقط
 دیگه حرفشو نزن
نبودی اصلا مال این حرفا 
به سرم زده بکنم از تو
بزنم زیر هرچی که هستو نمیخوام جلو راه تو سد شم
بی خیال بزار آدم بد شم 
منم مثه تو سرد و مریضم
بردار عکساتو از روی میزم تو 
گوشم دیگه نگوعزیزم 
به سرم زده بکنم از تو
 بی خیال اون چشمای مستو
تو بیفتی نمیتونی پاشی
برو بهتره خاطره باشی
 تو میگفتی که آدمش هستی
 یه دفعه دیگه چشماتو بستی
که قلب منو شکستی?❤️‍?
امیرعلی:
منم اونکه به همه آرزوهاش
 تو رو ترجیح داد
 تویی اونکه میزدش 
جلو همه سر من فریاد
 سرم اومده بدش
بدم اومده از عشق 
دلی که خسته اس 
تو رو نمیخواد
کارت افتاده به من 
برو ازم دیگه دست بردار
حال و روزمو ببین
دوروَم پُر ته سیگار
تو بهم زدی طعنه
حالا نوبت منه
ولی تو انگار شدی طلبکار
به سرم زده بکنم از تو
 بزنم زیر هرچی که هستو 
نمیخوام جلو راه تو سد شم
 بی خیال بزار آدم بد شم 
منم مثه تو سرد و مریضم 
بردار عکساتواز روی میزم
 تو گوشم نگو عزیزم 
به سرم زده بکنم از تو
بی خیال اون چشمای مستو
 تو بیفتی نمیتونی پاشی 
بروبهتره خاطره باشی
 تو میگفتی که آدمش هستی
 یه دفعه دیگه چشماتو بستی که قلب منو شکستی ?❤️‍?
با اتمام آهنگ صدای دست زدن همه بلند شد.مهری خانوم که کنار میز غذا خوری ایستاده بود و به ترمه و امیرعلی نگاه میکرد روبه ترمه گفت:
مهری خانوم:
الهی قربونت برم مادر!از صبح تا حالا که اینجا بودم دو سه کلمه بیشتر حرف نزدی همشم که توی اتاقت بودی دلم داشت میپوسید.اصلا این عمارت بدون تو سوت و کوره خدابیامرز آقا سینا هم همینجوری بود زهره خانومم که اومد این خونه شلوغ تر شد.
پرهام از جا بلند شد چشمکی به همه زد و گفت:
پرهام:قربون اون دل نازکت برم من.البته مامان بابای خدابیامرز من دو تا یادگار دسته ی گلم از خودشون به جا گذاشتند.
مهری خانوم که فهمیده بود پرهام زده به دنده ی مسخره بازی گفت:
مهری خانوم:والا پرنیا که خیلی خانومه فقط نمیدونم تو به کی رفتی اینجوری شدی!
پرهام حالت متعجبی به خود گرفت و گفت:
پرهام:چمه مگه؟اتفاقا کپی بابا سینام.تازه چشامم به خودش رفته.
پرنیا:خب چشای منم به مادری رفته.
پرهام:تا حالا هزار بار گفتم به غیر از چشم حالتشم مهمه.مثلا همین خانوم خوشگله...
به ترمه اشاره کرد و ادامه داد:
پرهام:چشاش کپ مادریه.تازه به غیر از اون چشاشم سگ داره مگه نه ترمه گلی؟
ترمه از جا بلند شد و به سمت او رفت و زمزمه کنان گفت:
ترمه:فعلا که اخلاقم سگ داره شازده به پا پاچتو نگیرم.
پرهام:عه نه بابا نمردیم اون روی حضرتعالی رو هم زیارت کردیم.
ترمه از کنار او رد شد و بلند گفت:
ترمه:گفتم که حساب کار دستت باشه.
بعد هم به آشپزخانه رفت تا به مهری خانوم در چیدن میز کمک کند.میز شام را که چیدند همه دور میز نشستند.امیرعلی و ترمه کنار هم نشستند و پرهام هم کنار ترمه نشست.مهری خانوم برای همه غذا کشید و خودش هم سر میز نشست.ترمه نجوا کنان در گوش پرهام گفت:
ترمه:به این دختره بگو زیادی داره نخ میده یه وقت همین سر نخاش میشه یه کلافو خفه اش میکنه ها...از من گفتن.
پرهام به او نگاه کرد و گفت:
پرهام:کدوم دختره؟
ترمه:پرند...سپیده بفهمه زنده اش نمیزاره ها.
پرهام:چیکار کرده مگه؟
ترمه:انقدر فرت و فرت از آهنگای فرزاد پست و استوری میزاره که کل پیجش پر شده.به فرزاد بگو حواسشو جمع کنه تا دردسر نشده واسش.
پرهام:خیلی خب میگم بهش.نترس دارتش.
ترمه نگاهی به همه انداخت و غذایش را با میل خورد.
 بعد از شام همه به غیر ازامیرعلی در پذیرایی بودند.امیرعلی به حیاط رفته بود تا سیگار بکشد.ترمه به حیاط رفت و آرام آرام به سمت او رفت.بوی سیگار کاپیتان بلک شکلاتی اش در فضا پیچیده بود.ترمه به جانب او رفت و گفت:
ترمه:ساکتی؟
امیرعلی به چشمان آبی ترمه خیره شد و گفت:
امیرعلی:فکرم در گیره...
ترمه:درگیر چی؟
امیرعلی:درگیر هزارتا چیز...تو٬مامانم ٬بابام.ترمه یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
ترمه:دروغ شنیدی تا حالا؟
امیرعلی:معلومه که نه...ترمه تو از اونروز یه چیزایی یادته چرا حرف نمیزنی؟من مطمئنم که اونا دنبال یه چیزی بودن که اونطوری اتاقو زیرورو کردن.
ترمه:اگه بهت بگم نمیدونم چیکار میکنی.
امیرعلی:داری میترسونیم...
ترمه:از حرفاشون معلوم بود که دنبال ...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
ترمه:دنبال دفترچه بودن.همون دفترچه دایی.
امیرعلی باحرص سیگار را زیر پا له کرد و گفت:
امیرعلی:از اولشم حدس زده بودم که از طرف کی باشن.
ترمه:امیر تو به دایی شک داری؟
امیرعلی:اون دفترچه به غیر از بابام به درد کسی نمیخوره.
ترمه:اما تو که معتقد بودی اون دفترچه بهت خیلی کمک کرده تا دایی رو بشناسی.
امیرعلی:من میدونم چی تو فکرش بوده فقط میخواسته که من چیزی از اون ماجراها نفهمم که ظاهرا دیر نقشه اشو عملی کرده.به سرعت به سمت در رفت ترمه با نگرانی خطاب به او گفت:
ترمه:میخوای چیکار کنی؟
امیرعلی:اون روز تا حالا هرجوری که بود با خودم کنار اومدم اما اینبار کوتاه نمیام چون این دفعه چه دونسته و چه ندونسته دست گذاشته رو نقطه ضعفم.بهت گفته بودم کسی بخواد اذیتت کنه با من طرفه.
ترمه:بی خیال تروخدا امیرعلی .یه کاری نکن که از دلشوره بمیرم.
امیرعلی به طرف او آمد و گفت:
امیرعلی:نه ترمه این دفعه کوتاه بیام معلوم نیست دفعه ی بعد میخواد چیکار کنه اگه خدایی نکرده همون ضربه باعث میشد بری تو کما یاضربه مغزی بشی چی؟
ترمه ملتمسانه به او خیره شد:
ترمه:جون ترمه یه کاری نکن که بعد نتونی جمعش کنی.
امیرعلی به چشم های ترمه خیره شد و گفت:
امیرعلی:قسم نخور...خیلی خب چشم فقط یه گفتوگوی مسالمت آمیز میکنم.راضی میشی؟
ترمه سکوت کرد و چیزی نگفت.امیرعلی دستان یخ زده ی ترمه را در دست گرفت و گفت:
امیرعلی:پرهام راست میگه که چشات سگ داره.اگه نداشت که منو بعد از اون همه نظریه و اعتقاد درمورد اینکه عشق چرنده عاشق نمیکرد.به جون خودت که اگه نباشی میخوام دنیام نباشه اگه یه بلایی سرت میومد دق میکردم.
ترمه لبخند محوی بر لب نشاند و گفت:
ترمه:عشق تو خونواده ی ماهان یه چیز طبیعیه.اگه عاشق نمیشدی جای تعجب داشت.هر دو لبخند کوتاهی زدند و به سمت در ورودی رفتند و وارد سالن شدند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.