(فصل پنجاه و یک)
تقریبا یک هفته ای میشد که از امیرعلی خبری نبود.ترمه خود را در اتاقش حبس کرده بود و از غذا افتاده بود.لاغر شده بود و شب روزش با گریه یکی شده بود.مهتاب حالا سنگ صبور عروسش هم بود باهم غصه ی نبود امیرعلی را میخوردند.همه نگران حال امیرعلی بودند و ترمه حتی از فکر اینکه بلایی سر امیرعلی آماده باشد حالش خراب میشد.تلاش های باربد و سپهر هم بی نتیجه مانده بود.ساعت هشت شب بود که ماشین امیرعلی وارد حیاط شد.ترمه که از پشت پنجره ی اتاق شاهد همه چیز بود از اتاقش بیرون زد و پله ها را دو تا یکی پایین آمد و خودش را به حیاط رساند شاید امیرعلی را ببیند که سپهر و باربد از ماشین پیاده شدند.زانو هایش سست شدند و روی زمین زانو زد و صدای هق هقش بلند شد.باربد به سمت دخترش آمد و او را در آغوش کشید و ترمه هم در آغوش امن پدر بلند و بی ریا زار زد.صدایش که به سختی از گریه هایش تشخیص داده میشد ضعیف به گوش رسید:
ترمه:خودش کو؟امیرعلی کو بابا؟
باربد سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.سپهر به ماشین امیرعلی تکیه زده بود و با بغض به ترمه نگاه میکرد.چشمان دریایی ترمه حالا در میان موج های گریه همه چیز را تار میدیدند.باربد با هزار زحمت ترمه را آرام کرد و بالاخره موفق شد ترمه را به اتاقش ببرد.سپهر وارد ساختمان سوم که شد همه جا تاریک بود و فقط چراغ یکی از اتاق ها در بالا روشن بود.سپهر از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد.مهتاب روی تخت نشسته بود و ژاکت مشکی رنگ امیرعلی را در بغل گرفته بود و با آن صورتش را پوشانده بود و گریه میکرد.سپهر کنار او روی تخت نشست و دستش را روی شانه ی مهتاب گذاشت و گفت:
سپهر:مهتاب جان...
مهتاب چشمان خیسش را به سپهر دوخت و گفت:
مهتاب:پیداش کن سپهر...تروخدا امیرعلی رو پیدا کن سپهر.دارم دق میکنم.نه میدونم کجاس٬نه میدونم الان داره چیکار میکنه...حتی نمیدونم بچه ام زنده اس یا نه.
سپهر:تو فکر میکنی حال من خوبه؟مگه من چند تا بچه دارم؟!نبودش داره منم اذیت میکنه.من میدونم الان حال تو و ترمه از همه بدتره.مهتاب باور کن من همه جا رو گشتم اما خبری ازش نیست.
ناله های مهتاب درمیان گریه هایش بلند شد:
مهتاب:یعنی چی؟آب نشده بره تو زمین که.
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:
مهتاب:قرار بود هفته ی دیگه یه همچین شبی عروسیش باشه اما حالا... .
سپهر:مهتاب به جون خودش تا برش نگردونم آروم نمیشم.بهت قول میدم امیرعلی رو صحیح و سالم برگردونم.
مهتاب:چجوری؟تو که میگی هیچ نشونی ازش نیست.
سپهر:بالاخره که همه چی اینجوری نمی مونه عزیز من.
مهتاب:حال ترمه از منم بدتره.بیچاره اون دخترم بین زمین و هواس.
سپهر:کاش میدونستم این آتیشو کی روشن کرده.
مهتاب:ماشینشو از کجا پیدا کردین؟
سپهر:باربد یه آشنا تو کلانتری داشت.زنگ زدن بهش گفتن ماشین امیرعلی رو تو یکی از خیابونای وسط شهر پیدا کردن اما هیچ خبری از خودش اون اطراف نبوده.
باربد هم همه چیز را برای ترمه و افسون تعریف کرد و اینبار هیچکس حریف گریه های ترمه نشد و به اتاقش رفت و به گریه هایش ادامه داد.این چند روزه دلش به دیدن عکس های امیرعلی گرم بود و دلش برای شنیدن صدایش پر میزد و به همین خاطر هم گاهی اوقات ویس هایش را گوش میکرد.اعصابش در این مدت به حدی بهم ریخته بودکه دستانش به لرزه افتاده بودند.قید درس خواندن را هم زده بود و امروز سر جلسه ی امتحان نرفته بود.دو روز اول برای خلاص شدن از فکر و دل مشغولی هایش به خواب پناه میبرد اما همین که خوابش میبرد امیرعلی را در خواب صدا میزد و با جیغ از خواب میپرید اما بعد راهش را پیدا کرد و به قرص خواب پناه برد.چشمه ی اشکش که خشک شد یکی از قرص ها را خورد و روی تخت افتاد.دست و پاهایش بی حس بودند.کم کم پلک هایش سنگین شدند و روی هم افتادند و همه چیز در تاریکی مطلق و سکوت فرو رفت.
(فصل پنجاه و دو)
فرزاد روبه روی پرنیا نشسته بود و با او کلنجار میرفت.
فرزاد:آخرش که چی؟
پرنیا:هیچی.
فرزاد:پرنیا ٬پرهام داره خودشو از بین میبره.اصلا واست مهم هست؟
پرنیا:آره واسم مهمه مثه اینکه دادشمه ها.
فرزاد:خب پس نزار بیشتر از این داغون بشه.
پرنیا:فرزاد من یه غلطی کردم که خودم توش موندم.الان واسه چی پای اونو بکشم وسط؟
فرزاد:پرنیا تو که الان امیرعلی رو داری بزار اون بچه ام دلش به بودن ترمه خوش باشه.
پرنیا:بودن ترمه؟!یه هفته اس خونه نیومده که حال ترمه رو ببینه.فرزاد من خودم پشیمونم.من دلم میخواست امیرعلی رو داشته باشم اما نه به قیمت از بین رفتن ترمه.
فرزاد:پس بزار ولش کنیم بره.مگه نمیگی ترمه داره این وسط قربانی میشه؟
پرنیا:نمیتونم فرزاد بفهم منو تروخدا.
صدای زنگ تلفن فرزاد دیگر اجازه صحبت به آنها نداد.فرزاد جواب تلفنش را که داد با عجله از جا بلند شد و رو به پرنیا گفت:
فرزاد:پاشو بریم تا این پسره دیوونه یه کاری دست خودش نداده.
بعد هم هر دو از بیمارستان خارج شدند و به سمت خانه رفتند.در را که باز کردند همه جا به هم ریخته بود.فرزاد به سرعت از پله ها بالا رفت و درب اتاق را باز کرد.اینبار بر خلاف این چندوقت در اتاق باز بود.پرهام بی حال روی تخت افتاده بود و مردمک چشمانش مدام در حال رفت و آمدبود.حالا حال هر سه گرفته بود .پرنیا سِرُمی را به دست پرهام وصل کرده بود و کنار تختش روی صندلی نشسته بود و به قطرات سِرُم که در حال فرو ریختن بود نگاه میکرد.نگاه پرنیا چرخید و روی پرهام افتاد.
پرنیا:چیکار کردی با خودت داداشی؟
پرهام:دیگه بریدم پرنیا.
پرنیا:یه هفته اس اومدی اینجا موبایلتو خاموش کردی خبر نداری چی شده.
پرهام:بی خبری بهتر از اینه که هر روز جلوی چشام باشن و عذاب بکشم.
پرنیا:میدونستی امیرعلی ترمه رو ول کرده؟
پرهام:چی میگی پرنیا؟
پرنیا:از سه روز بعد از نامزدی خبری ازش نیس.
فرزاد:بهش همه چیو بگو پرنیا.
پرنیا برگشت و به فرزاد که در چهارچوب در ایستاده بود خیره شد و گفت:
پرنیا:فرزاد...
فرزاد:نمیگی من بگم!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
فرزاد:امیرعلی پیش ماس.اما قرار نیس دیگه بره سمت ترمه.
پرهام:چه غلطی کردین شما دوتا؟
پرنیا به زمین خیره شد و گفت:
پرنیا:دزدیدیمش.مجبور شدم پرهام چون...دوسش داشتم.تو همون نگاه اول عاشقش شدم.اما اون ترمه رو انتخاب کرد و همه چی همونجوری شد که ازش میترسیدم.
پرنیا نگاهش را به نگاه سبز پرهام دوخت و ادامه داد:
پرنیا:اما به خدا...به جون خودت الان پشیمونم.من نمیخواستم اینجوری بشه.دلم میخواد برش گردونم اما نمیتونم.میدونم کارم بچگانه بوده.اینم میدونم که هرکاریم بکنم تهش بهش نمیرسم ولی حداقلش اینه که تو میتونی به ترمه برسی.تو این مدت که امیرعلی پیش ماس میتونی به ترمه نزدیک بشی.
پرهام:تو کلا قاطی کردی...اصلا نمیفهمی چی داری میگی.پرنیا کاری که کردی یعنی آدم ربایی.میفتی زندان دیوونه....
روبه فرزاد کرد و گفت:
پرهام:این میخواست دیوونه بازی در بیاره تو چرا دل به دلش دادی؟
فرزاد:چون داشتم حالتو میدیدم.چون داشتم میدیدم چه عذابی میکشی.
پرهام سِرُم را از دستش در آورد و از جا بلند شد وگفت:
پرهام:به درک.انقدرام حال من مهم نبود که به خاطرش یه همچین کاری بکنین.
فرزاد:پرهام...
پرهام از در اتاق بیرون زد و تلو تلو خوران از پله ها پایین آمد و روی مبل نشست و سرش را در میان دستانش گرفت.فرزاد نگاهی به پرنیا که حالا اشک صورتش را در بر گرفته بود انداخت و از اتاق بیرون زد و از پله ها پایین رفت و به پرهام نگاهی انداخت و گفت:
فرزاد:حالا میخوای چیکار کنی؟
پرهام:حالش خیلی بده نه؟
فرزاد:کی؟امیرعلی یا...
پرهام:ترمه.
فرزاد:بگم نه دروغ گفتم.
پرهام:چجوری دلتون اومد آخه.
فرزاد:بس کن پرهام.به نظرم تو دیگه خیلی احساساتی داری برخورد میکنی.مثه اینکه یادت رفته چه بلایی سر دلت اومد...شب نامزدیو یادته؟یادته چه حالی داشتی؟
پرهام سکوت کرده بود و فقط گوش میداد و این سکوتش آزاردهنده و نگران کننده بود.
فرزاد:نمیخوای یه چیزی بگی؟پرهام الان میتونی بهش برسی بدون هیچ مانعی.میدونم اسم چیزی که میگم سوء استفاده اس اما چاره ی دیگه ای نمونده.همین یه راهه که به امتحانشم می ارزه.ترمه الان از تو شکسته فقط احتیاج به یه تلنگر داره تا از هم بپاشه.گم شدن امیرعلی شکستش.قطعا نبود امیرعلی ام از هم میپاشونتش.
پرهام:قرار نبود از کسی انتقام بگیرم.بعد تو الان ازم میخوای داغون شدن کسی که یه عمر همه ی وجودم بوده رو ببینم.
فرزاد:نه دیوونه.میخوام اگه از هم پاشید تو تیکه هاشو سرهم کنی.میخوام تو قلب شکستشو بند بزنی.اگه واست این همه مهمه پس باید به هر چیزی چنگ بزنی تا بتونی اونو مال خودت کنی.نه فقط جسمشو پرهام...باید قلبشم مال خودت کنی.کسی نتونست مرهم زخمای تو بشه اما تو میتونی مرهم زخمای اون باشی.تو این وسط گناهی نداشتی...ترمه ام گناهی نداره...هیچکس حتی امیرعلی ام گناهکار نیست.مشکل شماها اینه که هر سه تاتون مثه حلقه های یه زنجیر بهم چسبیدید.کی فکرشو میکرد امیرعلی از راه نرسیده عاشق ترمه بشه؟کی فکرشو میکرد ترمه ای که انقدر سرش تو کتابو درس خوندن بود یه روز اینجوری خودشو ببازه؟کی فکرشو میکرد تویی که بیست سال عاشقش بودی ته قصه ات بشه این؟نمیخوام شعار بدم اما سرنوشت گاهی وقتا آدما رو بدجوری به بازی میگیره.ته این بازی هرکی ببازه تو باید برنده باشی به هر قیمتی که شده.
پرهام:حتی اگه ته این بازی خواهرم ببازه؟اگه تویی که رفیقمی ببازی؟
فرزاد:آره.من و پرنیا یه وسیله بودیم واسه اینکه یه مدت امیرعلی رو از ترمه دور کنیم.اما تو میتونی تو این قصه یه قهرمان باشی...پرهام تو ببری ترمه رو هم با خودت میکشی بالا.
پرهام:میخوام پاشو از این قضیه بکشه بیرون.میخوام تو ام بکشی کنار.
فرزاد:با کنار کشیدن پرنیا موافقماما خودم هیچ جوره پا پس نمیکشم.
پرهام:فرزاد...
فرزاد:پرهام خودت خوب میدونی تو این شرایط پشتتو خالی نمیکنم.با پا پس کشیدن پرنیا موافقم چون یه دختره و نمیخوام تو دردسر بیفته.اما خودم تا تهش باهاتم.
پرهام به چشمان فرزاد خیره شد و گفت:
پرهام:کجاس؟میخوام ببینمش.فرزاد به نشانه ی قبول کردن سری تکان داد و گفت دم در منتظرم.