فصل زرد عشق : فصل بیست و سه و بیست و چهار

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل بیست و سه)
ترمه و پرهام روبه روی امیرعلی نشسته بودند و با او کلنجار میرفتند:
ترمه: مجبوریم یه کاری کنیم که اونا با دایی سپهر حرف بزنن.
امیرعلی: من نمیتونم این کارو بکنم!بابام قبول نمیکنه باهاشون حرف بزنه...
ترمه: قرار نیست دایی فعلا از این قضیه با خبر بشه.
امیرعلی: یعنی چی؟
پرهام: یعنی اینکه تا زمانی که قراره عمه اینا با عمو حرف بزنن هیچکس هیچی به روش نمیاره....
ترمه دنباله ی حرف او را گرفت:
ترمه: یعنی قراره دایی یه جورایی غافلگیر بشه.
امیرعلی: گرفتم چی شد!یعنی من هیچی به بابام نگم اونوقت یه هویی گوشیو بدم دست خواهرش بگم بعد از سی و پنج سال باهم دیگه حرف بزنین.اونوقت هم غافلگیر میشه هم تو عمل انجام شده قرار میگیره و مجبور میشه که قبول کنه.
پرهام وترمه: دقیقا.
امیرعلی: نه ازم بر نمیاد نمیتونم همچین کاری با بابام بکنم!
پرهام: امیرعلی!این تنها راهیه که داری.
امیرعلی: یه راه دیگه ام هست.من که از روز اول و ازل گفتم...
ترمه: فکر آزمایش دادنو از سرت بیرون کن.
امیرعلی: چرا آخه؟!
پرهام: چون نمیشه.پسر تو چرا انقدر کله شقی؟اگه بخواین آزمایش بدین حداقل یه ماه علافین.بیا قبول کن شرو بکن!هیچ راهی نداریم غیر از همین راه حالا هم که اونا راضی 
شدن تو ناز میکنی؟
امیرعلی: اینجوری من میزنم 
زیر قولم.من به مامان بابام قول دادم که هیچ جوره بعد از این همه سال یه کاری نکنم که زندگیشون بهم بخوره.تروخدا یکمم منو درک کنین!
ترمه: قرار نیست زندگی کسی بهم بخوره قراره فقط خاله اینا مطمئن بشن که تو برادر زادشونی همین!من نمیفهمم چرا داری کارو واسه خودت و ما سخت میکنی.
امیرعلی نفس عمیقی کشید و گفت:
امیرعلی: پس ظاهرا هیچ کار دیگه ای نمیتونم بکنم؟...
ترمه: نه!
امیرعلی: خیلی خب قبول.
پرهام: ایول این شد حالا شدی یه پسر خوب و مودب همونی که عمه اینا میگفتن!
امیرعلی: واقعا نظرشون درمورد من همچین چیزیه؟
ترمه: آره راستش خیلی ازت خوششون اومده بود.
امیرعلی: خوبه!
حدود چند دقیقه ی بعد ترمه و پرهام از هتل ارغوان بیرون زدند و سوار ماشین پرهام شدند و به سمت خانه حرکت کردند.
ترمه: کنسرتات دوباره از کی شروع میشه؟
پرهام: از هفته ی دیگه!
ترمه: خوبه پس به مهمونای این دفعه ات امیرعلی رو هم اضافه کن.
پرهام با لبخند گفت:
پرهام: چشم خانوم!
ترمه هم با عشوه جواب او را داد:
ترمه: ممنون آقاا!
صدای آهنگی که به سلیقه ی پرهام بود در کل فضای ماشین پیچیده بود:

دنیا لج کرده باهام
بس که گفتم روبه رام
من دروغه خنده هام
من دروغه خنده هام
خیس خیسم خب ازش
هی زمین خوردم همش
خالیه دوروبرم
باز چی اومد به سرم...

ترمه صدای ضبط ماشین را کم کرد و گفت:
ترمه: چیه اینا گوش میدی؟
پرهام به صورتش لبخندی زد و جواب داد:
پرهام: تو چیزی که خودت دوست داریو بزار!
ترمه موبایل پرهام را برداشت و موزیک را عوض کرد و آهنگ را به سلیقه ی خودش انتخاب کرد:

تنها رفتی تنها موندم
چقدر واست آهنگ خوندم
واست رفتن آسون بود
واسم سخت من اینه حالم
تو بم میگی خوشبخت
دلم غمگینه هی اشکه
رو گونه ام همین اطرافی
اینجایی میدونم میگفتی
من گلم تو باغبونم
تو نیستی بیرون نمیرم
هی خونم تنهام،تنها 
تنهای پر درد
خالی شدم سردمه برگرد
خونه،خونه زندونه بی تو
جا گذاشتی زندگیتو بسه،بسه
کمتر دوری کن به من نگو
بیشتر صبوری کن کاشکی
میشد برگردیم عقب دلتنگ
میشم هر روز هر شب!

پرهام با لبخند روبه ترمه گفت:
پرهام: اینکه آهنگ خودمه!
ترمه: پس خودتم باهاش بخون واسم.
پرهام هم با آهنگ ضبط شده هم صدا شد:

حرف بزن منو سرد نکن
باهام چشم تو چشم شو
نرو برگرد نکن بگو
شوخیه شاید باور کنم
نمیشه بی تو یه ثانیه
هم سر کنم تنهام،تنها
تنهای پر درد 
خالی شدم سردمه برگرد
خونه،خونه زندونه بی تو
جا گذاشتی 
زندگیتو بسه،بسه کمتر 
دوری کن به من نگو
بیشتر صبوری کن 
کاشکی میشد برگردیم عقب 
دلتنگ میشم هر روز هر شب!

?آهنگ تنهام از محمدرضا غفاری ?
(فصل بیست و چهار)
ساعت تقریبا یازده و سی دقیقه ی صبح بود که امیرعلی به عمارت ماهان رسید و بلافاصله شماره تلفن پدرش را گرفت.موبایلش را روی حالت آیفون گذاشته بود و بنابراین همه مکالمه ی او و سپهر را میشنیدند.پس از کمی بوق خوردن سپهر تلفنش را جواب داد.
امیرعلی: سلام بابا.
سپهر: سلام عزیزم حالت چطوره؟
امیرعلی: خوبم.شما و مامان چطورین؟
سپهر: ما هم خوبیم.چه خبرا؟رفتی پیش عمت اینا؟
امیرعلی نگاهی به بقیه انداخت و با مِن مِن گفت:
امیرعلی: راستش...راستش....
سپهر: راستش چی؟
امیرعلی: من رفتم بابا ولی مثل اینکه حرف شما درست بود.
سپهر: من که بهت گفتم این کار دردسرای خودشو داره.اونا نمیتونن به راحتی تو رو قبول کنن.
امیرعلی سکوت کرده بود و به صفحه ی موبایلش چشم دوخته بود.
سپهر: قولمون که یادت نرفته؟!یادت باشه من و مادرتو چجوری راضی کردی!
باشنیدن این حرف سپهر ، امیرعلی نگاهی به ترمه و پرهام کرد و با ایما

و اشاره گفت:
امیرعلی: نگفتم نمیتونم بزنم زیر قولم!
بعدهم موبایل را روی میز گذاشت و از روی مبل بلند شد و به دیوار تکیه زد.
سپهر: امیرعلی...امیرعلی؟!
افرا که بی طاقت شده بود موبایل را از روی میز برداشت و گفت:
افرا: سپهر...منم افرا تروخدا حرف بزن...سپهر...امیرعلی پسر توئه؟حرف بزن....
سپهربا صدایی که میلرزید گفت:
سپهر: پسر منه.
با شنیدن این حرف افرا و افسون و باربد نگاهی به هم انداختند.هرسه از شنیدن صدای سپهر خوشحال بودند.
مکالمه ی آنها بیش از این طولی نکشید و امیرعلی تلفن را از افرا گرفت.
امیرعلی: بابا...
سپهربا صدایی که از خشم و بغض میلرزید گفت:
سپهر: حرف نزن امیرعلی حرف نزن.زدی زیر قولت.من و مادرت همچین چیزی بهت یاد دادیم؟چرا این کارو کردی چرا؟؟!
امیرعلی: بابا باور کن من مجبور شدم چاره ی دیگه ای نداشتم...بابا!
سپهر: فعلا یه مدت اصلا نمیخوام صداتو بشنوم.با این کاری که کردی اونقدر عصبانیم که....
امیرعلی: بابا تروخدا...
سپهر حرف او را قطع کرد و گفت:
سپهر: خداحافظ!
بعد هم تلفن را قطع کرد.
امیرعلی بی حوصله روی مبل نشست و سرش را به آن تکیه داد.افسون برایش یک لیوان آب آورد و روی میز جلوی پایش گذاشت.
پرهام: قهر کرد باهات؟
امیرعلی: کاش قهر میکرد...لج کرد باهام...گفتم این کار نشدنیه قبول نکردین اینم نتیجه اش!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.