(فصل چهل و پنج)
دو روز از آمدن مهتاب به ایران میگذشت و در این مدت کم تقریبا با شخصیت ترمه آشنا شده بود.ترمه دختر مهربان و دوست داشتنی و جذابی بود و به موقع اش جدی میشد.امشب قرار بود برای ترمه خواستگار بیاید و مهتاب هم هنوز چیزی به افسون و باربد نگفته بود و منتظر بود تا سپهر هم به ایران برسد و باهم ماجرا را مطرح کنند.پرهام که از همان صبح از خانه بیرون زد و امشب را پیش فرزاد بود و ترجیح میداد که موقع آمدن خواستگار ها خانه نباشد تا کمتر اذیت شود.ترمه و امیرعلی هم حال خوبی نداشتند.ترمه حتی حاضر نشده بود که درمورد خواستگار جدید چیزی بشنود و حتی اسم و فامیلش را هم نپرسیده بود.بی حال روی تختش نشسته بود و بی حوصله بود.در اتاقش نیمه باز بود و سکوت بر فضای اتاق غالب شده بود.افسون وارد اتاقش شد و کنارش روی تخت نشست و گفت:
افسون:تو که هنوز نشستی عزیز دلم.پاشو دیگه مهمونا نیم ساعت دیگه میرسنا.
ترمه خود را در آغوش مادر انداخت و اشک هایش سرازیر شد.افسون با تعجب به ترمه خیره شد و گفت:
افسون:چی شدی یه دفعه؟
صدای ترمه ضعیف شنیده شد:
ترمه:مامان تروخدا کنسلش کن.من اصلا حالم خوب نیست.
افسون:ترمه...تو که انقدر بی منطق نبودی.چجوری کنسلش کنم قربونت برم همه ی کارا انجام شده.تو اصلا بزار بیان پسره رو ببینی شاید پسندیدی شایدم نه.اینم مثه قبلیا.
ترمه:شرایط الان من با قبلا فرق میکنه مامان.
افسون:ترمه جون کاریه که شده.نهایتش تو شب قراره یه چایی بیاری و با پسره و خونواده اش حرف بزنی همین.من و بابات که نمیخواییم به زور شوهرت بدیم.اصلا من و باربد کی واست تصمیم گرفتیم که الان بار دوممون باشه؟تو همه ی زندگی من و باباتی.ما که به غیر از تو بچه ای نداریم تو اگه تا آخر عمرتم بخوای میتونی همینجا ور دل خودم بمونی اما قربونت برم در خونه رو که نمیتونیم روی مردم ببندیم.میدونی تا الان چند بار تلفن زده بودن که بیان واسه خواستگاری؟ولی بابات قبول نمیکرد تا اینکه این دفعه راضی شد.مامانش میگفت پسرم دخترتونو دیده گفته الا و بلا فقط همین دختر.هیچ جوره ام کوتاه نمیاد مگه اینکه از زبون دخترتون نه بشنوه.با دست اشک های ترمه را پاک کرد و گفت:
افسون:پاشو قربونت برم.بعد هم از جا بلند شد و به سمت کمد ترمه رفت و از آن٬بلوز سفید آستین مچی و کرواتی و دامن مجلسی بلند و مشکی ای را از کمد در آورد و گفت:
افسون:اینا رو بپوش.انتخاب روسری ام با خودت.
ترمه در سکوت به اوخیره شده بود و حرفی نمیزد.به خودش که آمد افسون از اتاق بیرون رفته بود نگاهی به ساعت انداخت.تلاشش بی نتیجه و چشمانش ابری بود.از جا بلند شد و لباس ها را پوشید و روسری سفید با طرح های مشکی را هم به سر کرد و به طرز زیبایی بست و آرایش ملایمی کرد و موبایلش را برداشت و از اتاق بیرون زد و به پذیرایی وارد شد.باربد و افسون در سالن مشغول صحبت بودند و با دیدن ترمه هر دو لبخندی از سر رضایت زدند.ترمه هم به زور لبخند محوی به پدر و مادرش زد و به آشپزخانه رفت و از پشت پنجره به محوطه حیاط چشم دوخت.صدای زنگ در او را به خود آورد.قطرات اشکش را که روی گونه هایش سر خورده بودند پاک کرد و از پشت پنجره کنار رفت و کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست.بدنش داغ شده بود و انگار نفسش بند آمده بود.چشمش که به صفحه ی موبایلش خورد متوجه زنگ خوردن گوشی اش که روی سایلنت بود شد وبا دیدن عکس امیرعلی روی صفحه ی موبایلش قلبش قوتی گرفت.موبایل را جواب داد و گفت:
ترمه:الو امیر...
امیرعلی:اومدن؟
ترمه:آره.
امیرعلی:دست و پاتو گم نکنیا.
ترمه:حالم اصلا خوب نیست.
امیرعلی:اگه بگم دوست دارم حالت خوب میشه؟
ترمه:صداتم آرومم میکنه.
امیرعلی:عاشقتم.
صدای افسون توجه ترمه را به خود جلب کرد:
افسون: ترمه،مامان جان چایی بیار.
ترمه با امیرعلی خداحافظی کرد و سینی چای را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
(فصل چهل وشش)
ترمه روبه روی خواستگار جدید نشسته بود و تقریبا عصبی و کمی هم شوکه بود.سعی میکرد نگاهش را از او بدزدد اما هر بار که نگاهش ناخواسته به چشمان او می افتاد لبخند کوچکی تحویل میگرفت.صدای باربد او را به خود آورد:
باربد:ترمه جون برید بالا با هم صحبت کنید.
ترمه ناچار و به تابعیت از حرف پدر از جا بلند شد و به سمت اتاقش راه افتاد.از پله ها که بالا رفت و وارد اتاقش شد اجازه داد تا او هم بنشیند و بعد در را بست و گفت:
ترمه:تو اینجا چیکار میکنی؟
آرمان:مگه خبرا نرسیده بهت؟اومدیم خواستگاری.
ترمه:مسخره بازی در نیار آرمان.فکر نکن هر غلطی بکنی هیچی بهت نمیگما.
آرمان:چه عصبانی.
ترمه:نمیخوام آبرو ریزی بشه پس خیلی محترمانه جمع کن این نمایشی که راه انداختیو.
آرمان:ای بابا من نمیدونم کجای دنیا خواستگاری رفتن جرمه؟
ترمه:من بیفتم سر دنده ی لج یه کاری میکنم پشیمون بشیا.
آرمان:اوه اوه٬بهت نمیخورد انقدر خشن باشی.
ترمه:خیلی خب پس خودت خواستی.
به سمت در رفت و از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت و آرمان هم پشت سرش راه افتاد.روبه روی بقیه ایستاد و روبه بقیه گفت:
ترمه:معذرت میخوام اما فکر میکنم این مراسم به جایی نمیرسه.خوش اومدین.
بعد هم از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد و در را بست.ده دقیقه بعد باربد درب اتاق را باز کرد و گفت:
باربد:این چه کاری بود کردی؟
ترمه:اصلا نباید میومدن.
باربد:ترمه....
ترمه:بابا لطفا تمومش کن.
باربد:تا الان بیشتر از هزارتا خواستگار رد کردی هر کدومم به یه بهونه ای...این قدش کوتاهه ٬اون یکی زیادی بلنده ٬این خوشتیپ نیست٬از مامانش خوشم نیومد و هزار جور بهونه ی دیگه.حداقل باید بدونم دلیل این کاری که کردی چی بوده!
ترمه:یکم درمورد پسره تحقیق میکردین همه چی واستون روشن میشد.بابا پسره انقدر وقیحه که...
سکوت کرد و چیزی نگفت و روی تخت نشست و باربد هم به دیوار تکیه زد.
باربد:دلت جایی گیره؟
ترمه سکوت کرد و چیزی نگفت:
باربد:واسه همینم میگفتی نمیخوام بیان نه؟حداقل جوابشو بده کشت خودشو.
ترمه با تعجب به باربد خیره شد.
باربد:❤️My love❤️امیرعلیه نه؟
ترمه خودش را جمع و جور کرد و به صفحه موبایل که روشن بود خیره ماند.صفحه موبایل را قفل کرد.
باربد:از کی شروع کردین؟
ترمه که قافیه را باخته بود گفت:
ترمه:تقریبا یه چند هفته ای میشه.
باربد:ببینمت...ترمه با تو ام.
به باربد چشم دوخت.باربد به چشمان آبی ترمه نگاه کرد و همه چیز را از ته چشمانش خواند و گفت:
باربد: پس حسابی دل باختی.
ترمه:بابا من اصلا اهل این حرفا نبودم.اما از وقتی اومد همه چی عوض شد نمیگم دوسش داشتم.اما وقتی باهام حرف زد نمیدونم چرا قبول کردم که باهاش وارد یه رابطه بشم.
باربد:شایدم دوسش داشتی و نمیدونستی.
ترمه:نمیدونم شاید.
باربد:کسیم خبر داره؟
ترمه:دایی و زن دایی میدونن.
باربد:پس واسه همینم مهتاب اومده ایران.
ترمه سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و باربد سکوت کرد.
ترمه:بابا... بابا ... نمیخوای یه چیزی بگی؟
باربد:چی بگم؟
ترمه:داد بزن٬دعوام کن٬سرزنشم کن ولی تروخدا سکوت نکن.
باربد به طرف او آمد و کنار او روی تخت نشست و ترمه را در آغوش گرفت و ترمه هم سرش را روی شانه های پدر گذاشت و اجازه داد بغض چند ساعته اش بشکند و اشک هایش نفس هایش را تر کند.
باربد:اشتباه نکردی که بخاطرش سرزنش بشی.بعدم من کی تا حالا تو رو دعوا کردم که این بار دومم باشه؟!
ترمه لبخندی زد و مزه ی شوری اشک هایش را چشید و گفت:
ترمه:هیچ وقت.
باربد:من میفهممت چون خودم چیزایی که تو میگی رو تجربه کردم.چون میدونم حال این روزات چیه.
بوسه ای بر سر ترمه نشاند و گفت:
باربد:میدونی چرا هیچ وقت واسه ازدواجت پا فشاری نکردم...چون دلم میخواست با اونی باشی که خودت دوسش داشته باشی.راستش فکر نمیکردم اون آدمی که بهش وابسته میشی امیرعلی باشه به خاطر همینم یکم جا خوردم.
هم اشک های ترمه را پاک کرد و از جا بلند شد و به طرف در رفت که با صدای ترمه به سمت او برگشت:
ترمه:بابا...
باربد به او خیره شد و اجازه داد تا ترمه حرفش را بزند.
ترمه:واسه ام دعوتنامه اومده.
باربد:خب اینکه چیز تازه ای نیست.
ترمه:از همونجایی که این همه وقت به خاطرش زحمت کشیدم اومده.
چشمان باربد از خوشحالی اینکه بالاخره یکی یک دانه اش به آرزویش رسیده برقی زد و گفت:
باربد:پس باید کم کم واسه رفتن آماده بشی.
ترمه:نه...راستش من دیگه نمیخوام برم.
باربد:یعنی چی؟بعد از این همه دوندگی ای که کردی آخه.
ترمه:خیلی وقته میخواستم بهتون بگم اما خب قطعا اگه بهتون میگفتم میخواستید بدونید که چرا تصمیمم عوض شده... اما حالا که همه چی رو میدونید راحت تر میتونم حرفمو بزنم.بابا اونی که من دوسش دارم و قلبم واسش میزنه اینجاس نمیتونم بدون اون برم چون طاقت دور بودن ازشو ندارم.ترجیح میدم با اون باشم هر جا که باشه.
باربد:اونوقت تکلیف آرزویی که داشتی چی میشه؟
ترمه:بابا الان امیرعلی کاخ آرزوهای منه.به نظرم یه کاخ خیلی بهتر از یه خونه ی اجاره ایه.
باربد:و اگه امیرعلی بخواد برگرده آلمان چی؟میدونی که اون همه چیزش اونجاس.
ترمه: گفتم که ترجیح میدم با اون باشم هر جا که باشه.
باربد:یعنی باهاش میری؟
ترمه:بله.
باربد دیگر چیزی نگفت و از اتاق بیرون زد و ترمه هم روی تخت ولو شد.