فصل زرد عشق : فصل بیست و هفت و بیست و هشت

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل بیست و هفت)
ترمه پس از در زدن وارد اتاق امیرعلی شد و در را بست.
ترمه: خوندیش؟
امیرعلی: اوهوم بیشتر از دوبار.بشین...
ترمه روی تخت طوسی رنگ نشست و گفت:
ترمه: نتیجه؟!
امیرعلی: دارم دیوونه میشم اصلا یه چیزایی رو دارم اینجا میخونم که باور کردنی نیست واسم.کسی که یه عمر واسه من اسطوره مهربونی و عاطفه بود حالا...حالا دارم میفهمم که بی عاطفه ترین آدمی بوده که تو این سی سال عمرم دیدم.تو این چیزا رو میدونستی؟
ترمه: چیو واضح تر حرف بزن.
امیرعلی: یعنی تو تا حالا این دفترچه رو نخوندی؟!
ترمه: فقط کسی حق داره این دفترچه رو بخونه که تو بهش اجازه بدی.
امیرعلی: هیچ وقت دلت نخواسته بدونی توش چی نوشته؟
ترمه: دروغ چرا اتفاقا کنجکاوم.

امیرعلی خم شد و از کشو میز کوچک پاتختی اش دفترچه ی آبی رنگی را بیرون کشید و روبه ترمه گرفت و گفت:
امیرعلی: پس بخونش...
ترمه دفترچه را گرفت و گفت:
ترمه: تو خودت تا کجا خوندی؟
امیرعلی: چندبار تا آخرش خوندم منتاها این آخریا دوباره شروع کردم به خوندش.فکر کنم یه چندتا صفحه ی دیگه اش مونده بود.
ترمه: نظرت چیه الان همون چند تا صفحه رو برام بخونی؟
امیرعلی: چرا خودت نمیخونیش؟
ترمه: ترجیح میدم هم تو این دورت رو تموم کنی هم خودت واسم بخونیش.
امیرعلی: خیلی خب قبول. 
امیرعلی دفترچه را باز کرد و شروع به خواندن ادامه ی خاطرات سپهر کرد.
(فصلبیست و هشت)

*ادامه ی خاطرات سپهر*

زمانی که همه چیز برای رفتن آماده شد با مهتاب قرار گذاشتم که بی سر و صدا همه چیز را تمام کنیم.تمام دارایی ام در ایران را به دلار تبدیل کردم ودر آلمان خانه ای ویلایی و بزرگ خریدم.آخرین شبی که همه دورهم بودیم شب قبل از رفتن من و مهتاب به آلمان بود.
تمام اعضای خانواده درون حیاط نشسته بودند و مشغول گفت و گو بودند.زهره هم که به عنوان نامزد سینا به جمع خانواده ی ماهان اضافه شده بود با مهتاب بسیار گرم و صمیمی رفتار میکرد و هردو طوری باهم صحبت میکردند که انگار از زمان کودکی هم را میشناختند.زهره دختر خونگرم و
مهربانی بود که بعد از زیبایی اش ، رفتارش سینا را مسخ کرده بود.افسون و باربد ده یازده ساله بودند و برای خود عالمی داشتند و روی تاب دونفره ی دورن حیاط نشسته بودند و گاهی اوقات صدای خنده یشان به آسمان بلند میشد.پدر و عمو مشغول بازی شطرنج بودند و مادر و زن عمو هم در حال صحبت کردن بودند.افرا و سعید که درگیر مراسمات سروش بودند به دورهمی نیامده بودند جایشان خالی بود.البته چقدر هم بهتر که نیامده بودند چون نمیدانستم واکنشم در مقابل سعید چه خواهد بود.
سینا روی صندلی نشسته بود و به ظاهر کتاب میخواند. کمی از دلخوری اش رفع شده بود اما باز هم با من سرسنگین بود.
آن شب شب سختی را میگذراندم میخواستم برای همیشه از ایران بروم و این یعنی پایان رابطه با خانواده ام و فراموش کردن تمام خاطراتم.سه ساختمان بزرگ که در 
یکی از آنها عمو زن عمو و باربد ساکن بودند و یکی هم مادر و پدر و سینا و دیگری هم من و مهتاب.در
هر کدام خاطره هایی فراموش نشدنی داشتم که حالا مجبور بودم به تمامشان پشت پا بزنم و به برلین بروم.برای مهتاب بلیط هواپیما گرفته بودم و او فردا صبح قبل از طلوع آفتاب عمارت ماهان را ترک میکرد و من هم بعد از ظهر به طور غیر قانونی از ایران میرفتم.هیچ تصوری از آینده نداشتم و این نگران کننده بود.اینکه آیا میتوانستم برای مهتاب همان زندگی ای را بسازم که به او قول داده بودم؟
صدای موسیقی مورد علاقه ی من و مهتاب در فضای باغ پیچیده بود:

باز ای الهه ی ناز
با دل من بساز....
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.