(فصل پنجاه و پنج)
تقریبا با دوسه روز دیگر دو ماهی میشد که از امیرعلی خبری نبود.ترمه افسردگی گرفته و کارش به مشاور کشیده بود.مدام در اتاقش بود و به ندرت حرف میزد.بعضی روزها ازخانه بیرون میزد و شب برمیگشت و درمورد رفت و آمدش هم به کسی توضیحی نمیداد.پرهام چند بار دیگر به دیدن امیرعلی رفته بود و سعی میکرد فکر امیرعلی را از سر ترمه بیندازد.صبح ترمه از خانه بیرون زده بود و حالا در کافه گراف نشسته بود و به صندلی مقابلش که جای خالی امیرعلی را برایش تداعی میکردخیره شده بود.صدای زنگ موبایلش او را از افکارش بیرون کشید.عکس و اسم امیرعلی را که روی موبایلش دید انگار دنیا را به او داده بودند.با شوق موبایلش را جواب داد و گفت:
ترمه:امیر...
فقط سکوت بود.
ترمه:تروخدا حرف بزن...دلم واسه صدات پر میکشه.امیر...
امیرعلی التماس های ترمه را که شنید اشک هایش سرازیر شد.پرهام موبایل امیرعلی را در دست گرفته بود و به امیرعلی خیره شده بود.
ترمه:میدونی تو این چن وقت چی کشیدم؟دارم دق میکنم.مگه بهم قول ندادی هیچ وقت تنهام نزاری؟امیرعلی تروخدا یه چیزی بگو.بهم بگو که برمیگردی.سرم داد بزن بگو که نباید حرفای بقیه رو باور کنم...
صدای هق هقش بلند شد و گفت:
ترمه:بهم بگو بقیه دارن درموردت اشتباه میکنن.امیر...
از جواب دادن امیرعلی که نا امید شد او هم ساکت شد.حالا فقط صدای هق هقش به گوش امیرعلی و پرهام و فرزاد میرسید.پرهام مکالمه ی تلفنی را قطع کرد و ترمه موبایل را در دست فشرد و سرش را روی دستانش گذاشت و گریست.نیم ساعت بعد با چشم های خیس از کافه بیرون زد.پرهام سکوت کرده بود و منتظر بود تا چیزی از امیرعلی بشنود:
امیرعلی:چرا تمومش نمیکنی پرهام؟چی تو سرته؟
پرهام:من هیچ تضمینی ندارم که بعد از اینکه ولت کردم نری سراغ ترمه.
امیرعلی:میتونی از شَرَم راحت شی.اینجوری دیگه هیچ کس واسه رسیدن به ترمه مانعت نیست.
پرهام:یه راه دیگه ام هس.میتونم باهات کاری بکنم که دیگه نتونی برگردی سمتش.
فرزاد کیف کوچک مشکی رنگی را به دست پرهام داد و پرهام هم زیپ کیف را باز کرد و گفت:
پرهام:نهایت کار من دو سه دقیقه اس...اما تو...اگه مرد باشی دیگه حاضر نمیشی باهاش روبه رو بشی که دوباره هواییش کنی.
بسته ی کوچکی را از کیف در آورد و گفت:
پرهام:زرنگ باشی بعد یه مدت میتونی بزاریش کنار و ترک کنی.اما فعلا تنها تضمین من معتاد شدن توئه.
فرزاد:بعدشم دیگه مارو نمیبینی.میری اونور آب...حالا هرجایی که خودت خواستی منتاها بدون هیچ رد و نشونی.
امیرعلی:میدونی اگه ترمه بفهمه میخوای چیکار کنی حتی حاضر نیس دیگه اسمتو بیاره؟
پرهام:اونش دیگه به تو ربطی نداره.
فرزاد:عجب سر نترسی داری تو پسر!الان به جای اینکه نگران آینده ی خودت باشی به فکر ترمه ای... .
امیرعلی:تو چرا طرف اینی؟چی گیر تو میاد این وسط؟اون که میرسه به کسی که به قول خودش عاشقشه...تو این وسط چیکاره ای؟
فرزاد: طرفشم چون رفیقشم.چون خبر دارم اونی که تو از راه نرسیده قُرِش زدی چقدر واسش مهمه.بسه یا بازم بگم؟
پرهام:فرزاد!
هر سه ساکت شدند.صدای زنگ تلفن موبایل پرهام آنها را از فکر بیرون کشید.تلفن را که جواب داد کیف را به فرزاد سپرد و گفت:
پرهام:من باید برم خونه.از این جا به بعدش با تو.
فرزاد:چی شده؟
پرهام روبه امیرعلی کرد و گفت:
پرهام:فقط دعا کن چیزیش نشه که اگه بشه اول یه بلایی سرتو میارم بعدم یه کاری دست خودم میدم.
این را گفت و آنها را تنها گذاشت و رفت.نگرانی و دلشوره به دل امیرعلی چنگ انداخت و فرزاد را هم میخکوب کرد.پرهام هیچ وقت برای هیچ کس اینطور بهم نمیریخت جز ترمه.
(فصل پنجاه و شش)
پرنیا هراسان در خانه را به رویش گشود و او به سرعت به سمت اتاق ترمه رفت.افسون مدام ترمه را صدا میزد و با التماس از او میخواست که در را باز کند.صدای شکسته شدن وسایل اتاق آنقدر بلند بود که حتی از داخل حیاط هم شنیده میشد.
پرهام:ترمه جون درو باز کن.ترمه...
صدای ترمه از توی اتاق شنیده شد:
ترمه:دست از سرم بردارین.چرا ولم نمیکنین؟
افسون:ترمه مامان تروخدا آروم باش.باز کن درو بزار باهم حرف بزنیم.ترمه...
افسون کنار دیوار سُر خورد و روی زمین نشست.صدای شکسته شدن وسایل از داخل اتاق نمی آمد و فقط صدای هق هق ترمه شنیده میشد.چند دقیقه ای به همین ترتیب گذشت که صدای مهیب شکسته شدن شیشه هر سه را از جا پراند و دوباره همه چیز در سکوت فرو رفت.سکوتی که ترس را در دل هر سه کاشت.پرهام پالتویش را در آورد و روی نرده ها گذاشت و به سرعت به سمت پشت بام رفت.قلبش پر سر و صدا خود را به در و دیوار سینه اش میکوبید.از پشت بام تا تراس اتاق ترمه فاصله ی زیادی نبود.صدای گریه های ترمه به قلبش چنگ انداخت.ترمه به دیوار چسبیده بود و تکه ای از شیشه های آینه ی شکسته شده را در دست گرفته بود و به مچ دست چپش خیره شده بود.دیگر تاب و تحمل این درد را نداشت.چشمانش را بست و لبه ی تیز شیشه را روی رگهایش رقصاند.پلک هایش که از هم باز شدند متوجه قطرات خون شد که به روی زمین میچکیدند.شیشه از دستش رها شد.زانو هایش سست شدند و روی زمین ولو شد.به عکس امیرعلی که روی میز آرایش بود برای آخرین بار نگاهکرد و پلک هایش روی هم افتادند و از هوش رفت.پرهام درب تراس را باز کرد و وارد اتاق شد.با دیدن ترمه که از هوش رفته بود اشک هایش سرازیر شد و به سمتش رفت و او را صدا زد:
پرهام:ترمه...ترمه قربونت برم باز کن چشماتو.
خود را به زور تا دم در رساند و در را باز کرد و کنار در وا رفت.رنگش پریده بود و بدنش یخ کرده بود.پرنیا و افسون وارد اتاق شدند و با دیدن ترمه با آن حال جا خوردند.صدای جیغ افسون بند دل پرهام را پاره کرد.
پرنیا زودتر از بقیه به خودش آمد و به اورژانس تلفن کرد.حدود هفت الی هشت دقیقه ی بعد آمبولانس رسید.باربد هم همان لحظه رسید و سهمش از دیدن دخترش به اندازه ی چند ثانیه آن هم روی برانکارد بود.پرنیا افسون را در آغوش کشیده بود و پرهام هنوز از شوک این ماجرا بیرون نیامده بود.بعد از رفتن آمبولانس آنها هم به سمت بیمارستان حرکت کردند.حالا یک ساعتی بود که پشت در اتاق عمل ایستاده بودند.افسون مدام ترمه را صدا میزد و صدای هق هقش بلند بود.باربد انگار که زیر بار این اتفاق کمر خم کرده باشد شانه هایش افتادهبه نظر میرسیدند ٬روی صندلی نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود.پزشک که از در اتاق عمل بیرون آمد رو به بقیه گفت:
دکتر:نگران نباشید.خداروشکر عمل موفقیت آمیز بود.حالشون خوبه فقط فعلا باید منتظر بمونید تا شرایطشون نرمال شه.
بعد از تشکر از پزشک منتظر ماندند تا ترمه را از اتاق عمل بیاورند.درب اتاق عمل که باز شد افسون و باربد به سرعت به سمت تخت در حال حرکت رفتند.چشمان زیبای ترمه بسته بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود.رنگش به شدت پریده بود و دست چپش تا مچ باند پیچی شده بود.دو سه ساعتی که گذشت ترمه به هوش آمد.حالا افرا هم خودش را به بیمارستان رسانده بود و منتظر بود تا اجازه بدهند ترمه را ببیند.به دلیل اینکه خارج از وقت ملاقات بود یک نفر یک نفر به اتاق رفتند و ترمه را دیدند.پرهام که وارد اتاق شد ترمه هنوز به خاطر آرامبخش های قوی گیج بود. کنارش روی صندلی نشست و روی باند سفید رنگ دست کشید و گفت:
پرهام:چیکار کردی با خودت؟!
ترمه:عشق چیز عجیبیه.مثه میز قمار می مونه.پرهام من سر زندگیم شرط بستمو سر این میز نشستمو وارد بازی شدم.اما همین که داشتم پا میگرفتم یه حکم اشتباه همه چی رو بهم ریخت.
کمی مکث کرد و با بغض ادامه داد:
ترمه:حکم من دل بود پرهام...واسه همینم باختم.
پرهام:کی گفته تو باختی؟تو بردی ترمه.اونی این بازی رو باخت که تو رو از دست داد.
ترمه:کاش یه بار دیگه میدیدمش...اونوقت ازش میپرسیدم که چرا باهام این کارو کرد.گناه من وسط این بازی چی بود؟چرا باید یه همچین بلایی سرم میومد؟
پرهام:تو گناهی نداشتی قربونت برم.مشکل ازاصل بازیه.شایدم دیدی لحظه آخر ورق برگشت.آره شاید اونی که تو میخوای نشه اما قطعا اون نتیجه به نفع یکی دیگه اس.
ترمه به چشمان پرهام زل زد و اجازه داد اشک هایش راه خود را به گونه هایش پیدا کنند.
ترمه:کاش هیچ وقت وارد این بازی نشده بودم.کاش حداقل...
پرهام:با غصه خوردن دیگه چیزی درست نمیشه.از من به تو نصیحت...اونی که یه بار تنهات گذاشته بازم تنهات میزاره.اونی که یه بار بهت خیانت کرده بازم بهت خیانت میکنه.اونی که یه بار رفیق نیمه راه شده بازم وسط راه رهات میکنه.ترمه اونی که رفته دیگه رفته...پس درو به روش ببند و نزار با زندگیت بازی کنه.
بعد هم از اتاق بیرون رفت و ترمه را تنها گذاشت.