فصل زرد عشق : فصل چهل و سه و چهل و چهار 

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل چهل و سه)
ساعت تقریبا هشت شب بود که مرجان به مهتاب تلفن زد و گفت که از صبح تا الان خبری از دخترش ندارد و هرچه قدر به او تلفن میکند موبایلش خاموش است و گفت که شاید امیرعلی بداند روشا کجاست و از مهتاب خواست که از او بپرسد.به محض قطع شدن تلفن مهتاب از پله ها بالا رفت.درب اتاق امیرعلی نیمه باز بود وامیرعلی درون اتاق روی تخت نشسته بود و به صفحه ی موبایلش چشم دوخته بود و مشغول چَت کردن با ترمه بود که مهتاب وارد اتاق امیرعلی شد و گفت:
مهتاب:امیرعلی تو از روشا خبر نداری؟
امیرعلی:نه چطور مگه؟
مهتاب:مرجان میگه ازش خبری نداره.گفت از تو بپرسم ببینم تو نمیدونی کجاست؟...
امیرعلی از روی تخت بلند شد و گفت:
امیرعلی:مطمئن نیستم اما فکر کنم بدونم کجاس.
مهتاب:کجا؟
امیرعلی کاپشنش را برداشت و در همان حال که از در اتاق بیرون میزد گفت:
امیرعلی:پیداش کردم میبرمش خونه.خداحافظ.
مهتاب هم پشت سر او راه افتاد و گفت:
مهتاب:خداحافظ.
حدود چهل دقیقه بعد امیرعلی به شرکت رسید از ماشینش پیاده شد و وارد شرکت شد.چراغ های آنجا خاموش بود و انگار کسی آنجا نبود.به سمت اتاق مشترک خودش و روشا رفت و در آنجا را باز کرد.چراغ را که روشن کرد روشا را دید که روی یکی از مبل ها نشسته بود و چشمانش را بسته بود.دود فضای اتاق را پر کرده بود و بوی تلخ سیگار بر فضا حاکم بود.امیرعلی به سمت پنجره رفت و سعی کرد با همان لحن همیشگی اش با روشا صحبت کند.
امیرعلی:بچه تو دیوونه ای؟مامانت دلش هزار راه رفت یه زنگ میزدی بهش خب.اصلا گوشیتو واسه چی خاموش کردی؟
روشا ساکت بود و حتی چشمانش را هم باز نکرد.امیرعلی به سویش رفت و کنار او روی مبل نشست و دستش را روی شانه ی روشا گذاشت و تکانش داد.روشا چشمانش را که از هم گشود قطرات اشک از روی گونه اش سر خوردند و روی دستانش افتادند.امیرعلی اشک های او را پاک کرد و گفت:
امیرعلی:پاشو جمع کن این مسخره بازیتو.
روشا نگاهش را به نگاه امیرعلی دوخت و گفت:
روشا:چرا میخوای داغونم کنی؟مگه نمیدونی چقدر دوست دارم؟مگه نمیدونی که حاضرم واست همه کار بکنم؟امیرعلی من به خاطر تو این همه بلا سرم اومده.به خاطر فکر از دست دادنت بعد خودکشیت٬سیگاری شدم به خاطر اینکه تو موی پسرونه دوست داشتی موهامو کوتاه کردم به خاطر تو مهندسی خوندم به خاطر تو هر غلطی که میتونستم کردم اما تو...تو انقدر بی رحمی که حاضری منو تو این برزخ ول کنی و بری با یکی دیگه.تو فکر میکنی من به خاطر حرف بقیه انقدر پات وایسادم؟نه ...به خاطر دل خودم وایسادم که از وقتی یادم میاد تو همه ی زندگیم بودی.الان ازم میخوای همه چیو تموم کنم؟میخوای فراموشت کنم؟چرا نمیخوای بفهمی که تموم شدن تو واسه من یعنی تموم شدن زندگیم...
امیرعلی چشمانش را به چشمان خیس و معصوم روشا دوخت و گفت:
امیرعلی:تروخدا بس کن روشا.اینطوری فقط داری خودتو عذاب میدی.تو که خوب معنی عشقو میفهمی باید بدونیمن الان چه حالی دارم.اگه واقعا دوسم داری بزار با اونی که همه ی زندگیمه باشم.تو که خوب میدونی همه ی زندگی یعنی چی.
روشا:هیچ وقت فکرشم نمیکردم که یه روزی اینجوری بهم پشت کنی.کاش همه چی تموم شه امیرعلی.من دیگه بریدم.شکستم.وقتی صبح اونطوری تو چشام زل زدی و گفتی میخوای با اون باشی شکستم.
صدای هق هقش در فضای اتاق پیچید.روشا خود را در آغوش امیرعلی رها کرد و در بغل همبازی بچگی و تنها عشقش زار زد به حال دل مرده اش.چند دقیقه ی بعد امیرعلی موفق شد و او را آرام کرد و به آشپزخانه شرکت رفت و با دو لیوان چای به اتاق برگشت.روشا گوشه ی مبل مچاله شده بود و به امیرعلی چشم دوخته بود.امیرعلی پشت پنجره رفت و به بیرون چشم دوخت و سیگاری روشن کرد.چند دقیقه ای سکوت میانشان جاری شد که یک دفعه روشا بی مقدمه گفت:
روشا:ازش عکس داری؟
امیرعلی با تعجب به او خیره شد.
روشا:دلم میخواد ببینم چه شکلیه.حتما خوشگله که دلتو برده دیگه.
امیرعلی:بی خیال روشا.
روشا:بزار حداقل بدونم رقیبم کیه.
امیرعلی که میدانست حریف روشا نمیشود گفت:
امیرعلی:عکسش تو گوشیمه.رمز گوشیمم همونیه که میدونی.
روشا که انگار منتظر بود موبایل امیرعلی را از روی میز برداشتو بعد از زدن رمز در گالری گوشی امیرعلی چند عکس دید که بعضی ازآنها دونفره بود و بعضی تک نفره بود.یکی از عکس های تک نفره ترمه را آورد و به آن خیره شد.اشک هایش سرازیر شد و انگشتش را روی صفحه ی گوشی حرکت داد و یکی از عکس های دونفره ی امیرعلی و ترمه را دید و گفت:
روشا:چقدر نازه.
امیرعلی پشتش به او بود و از پشت پنجره به بیرون خیره شده بود و سیگار میکشید.اشک از چشمانش سرازیر شد و به جانب روشا برگشت و گفت:
امیرعلی:میخوای عذابم بدی؟
روشا به او خیره شد و گفت:
روشا:جدی میگم.خیلیم بهم میاین.شاید اگه من به جای اون بودم...
حرفش را خورد و چیزی نگفت.امیرعلی به سمت او رفت و کنارش نشست و با مهربانی دستان روشا را گرفت و گفت:
امیرعلی:روشا لطفا تمومش کن باشه؟!تو برام عین یه خواهر عزیزی.همیشه برام جای خواهر نداشتمو پر کردی.باور کن من دلم نمیخواست که الان حال و روزت این باشه.شاید رفتار من جوری بوده که تو ازش اشتباه برداشت کردی.منو ببخش روشا.به جون خودت حاضرم هرکاری بکنم که از این حال و روز در بیای.
روشا دستانش را از دستان امیرعلی بیرون کشید و گفت:
روشا:دستای تو از این به بعد باید دستای یکی دیگه رو بگیره.تو کاری نکردی که من بخوام ببخشمت.تو فقط عاشق شدی همین.منم عاشق شدم.نمیتونم جلوتو بگیرم چون دوست دارم چون نمیخوام بلایی که سر من اومد سر تو ام بیاد چون نمیخوام شکستنتو ببینم.برو امیرعلی.

(فصل چهل و چهار)
تقریبا ساعت چهار و سی دقیقه ی عصر بود که صدای زنگ در ٬در عمارت ماهان برخاست و مهتاب و امیرعلی وارد عمارت ماهان شدند.افرا و افسون هر دو از دیدن مهتاب ذوق زده بودند و مهتاب هم که دوباره بعد از سی و پنج سال به آنجا بازگشته بود خوشحال به نظر میرسید و این خوشحالی و حس خوبش را مدیون امیرعلی بود.ترمه لباس یاسی رنگ زیبایی به تن داشت و با دیدن مهتاب با اینکه اولین باری بود که او را میدید به گرمی با او احوال پرسی کرد و مهتاب هم او را در آغوش کشید.از اینکه انتخاب پسرش چنین فرشته ای است بسیار خوشحال بود.دستبند خودش را هم روی دست ترمه دید و فهمید که تصمیم هر دوی آنها برای آینده یشان جدی است. همه در پذیرایی خانه ی افسون و باربد نشسته بودند و باهم از هر دری صحبت میکردند.امیرعلی به ترمه خیره شد و به افسون گفت:
امیرعلی:عمه یه چند ساعت دخترتو بهم قرض میدی؟
افسون لبخندی زد و گفت:
افسون:که چیکار کنین؟
امیرعلی:عمه....!با اجازتون بریم یه دوری بزنیم ٬یه شامی باهم بخوریم.
افسون:خیلی خب باشه.من حرفی ندارم اگه خودش کاری نداره برین.
چشمان هر دویشان از خوشحالی برقی زد و ترمه از جا بلند شد و به سمت پله ها رفت و وارد اتاقش شد و مانتو لیمویی رنگ و شلوار مشکی رنگ و روسری مشکی رنگی بهسر کرد و از پله ها پایین آمد و به سمت بقیه رفت و گفت:
ترمه:من حاضرم.مهتاب با تحسین به او خیره شد و لبخند زد.
افسون هم رو به دخترش کرد و گفت:
افسون:برو قربونت برم.
امیرعلی از جا بلند شد و هر دو از بقیه خداحافظی کردند و از خانه بیرون زدند.امیرعلی همانطور که به روبه رو نگاه میکرد و رانندگی میکرد دست ترمه را در دست گرفت و بوسه ای بر انگشتان ترمه نشاند و گفت:
امیرعلی:چند روز دیگه مونده بودم دیوونه میشدم.
ترمه لبخندی زد و گفت:
ترمه:نه بابا آقای عاشق پیشه.راستی پس دایی کجاست؟
امیرعلی:تو که میدونی شرایط بابا جوری نیست که بتونه با ما باشه.
ترمه:یعنی چی؟
امیرعلی:خب راستش بابا تا دو سه روزه دیگه میاد اما خب مجبوره که غیر قانونی بیاد.
ترمه:خطرناکه.
امیرعلی:خب راه دیگه ای نبود. خودشو به مراسم خواستگاری میرسونه.
ترمه با تعجب به او خیره شد:
ترمه:خواستگاری؟چرا به من نگفتی؟!به خاطر همینم زن دایی رو کشوندی ایران؟
امیرعلی:بالاخره که باید میومدیم خواستگاری.البته یه راه دیگه ام بود.
ترمه:چه راهی؟
امیرعلی:اینکه شما با خانواده تشریف میووردین آلمان خونه ی ما.فقط گفته باشما من اهل چایی آوردن نیستم.تازه اونموقع شایدم میخواستم ادامه تحصیل بدم.
ترمه محکم به دست او زد و گفت:
ترمه:خیلی مسخره ای امیرعلی.
امیرعلی:عاشق همین مسخره بازیام شدی دیگه.
ترمه به خنده افتادو گفت:
ترمه:نه عاشق دیوونه بازیات شدم.
امیرعلی لبخندی زد و چیزی نگفت.
ترمه:هیچ وقت فکرشم نمیکردم که یه روز کارم به اینجا برسه.
امیرعلی به او نگاه کرد و گفت:
امیرعلی:به کجا؟
ترمه:یه روزی حتی حاضر نمیشدم به این ماجراها فکر کنم.اما الان وسط همه ی این ماجراهام.امیر این روزا حالم خیلی خوبه.آره شاید نباید بگم اما من واقعا تو این چندوقت به حدی بهت دل بستم که اگه نباشی دیوونه میشم.یه هو اومدی یه هو عاشقم کردی...تو این چند روز با اینکه باهم حرف میزدیم ولی دلم خیلی واست تنگ شده بود.
امیرعلی:یه کم دیگه صبر کنی بهت قول میدم همه چی درست شه.ترمه من به خاطر تو حاضرم هرکاری بکنم.
ترمه:میدونم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.