فصل زرد عشق : فصل بیست و یک و بیست و دو

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل بیست و یک)
بعد از فرود آمدن هواپیما و انجام دادن کار های مربوطه به سمت هتل ارغوان حرکت کرد.بعد از سه چهار ساعت پرواز بسیار خسته بود و به همین دلیل هم از قبل فکر همه جا را کرده بود یکی از بهترین اتاق های هتل ارغوان را رزرو کرد بود.
جلوی در هتل که رسید خدمتکار هتل درب تاکسی فرودگاه را برایش گشود و او با متانت تمام از ماشین پیاده شد و با کمک خدمتکار وسایلش را به داخل برد.جلوی میز 
رسپشن که رسید چند لحظه ای صبر کرد تا کارت اتاق را تحویل گیرد.رسپشن هتل مردی بسیار خوشرو و خوش اخلاق بود.کارت را به امیرعلی تحویل داد و او هم به 
سمت طبقه ی سوم به اتاقش رفت.وارد اتاق که شد خدمتکار وسایلش را کنار در گذاشت و پس از خداحافظی از آنجا رفت.ساعت هشت صبح روز اول آبان ماه بود.امیرعلی از بس خسته بود تا ساعت سه بعد از ظهر خوابید.حدود ساعت پنج عصر بود که پس از دوش گرفتن و حاضر شدن به
سمت ساختمان خانواده ی ماهان حرکت کرد.آن روز عصر همه در عمارت ماهان جمع بودند.باربد و افسون آن روز به شرکت نرفته بودند و افرا هم تا فردا در دانشگاه کلاسی نداشت.پرنیا از صبح خانه بود و ساعت هشت شب به مقصد بیمارستان عمارت را ترک میکرد.پرهام هم از صبح در خانه بود.انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا آن روز عصر تمام خانواده ی ماهان با امیرعلی آشنا شوند.در میان آنها فقط جای سینا و زهره و مادرجون و آقاجون خالی 
بود.مهری خانوم از صبح به عمارت آمده بود و مشغول کارهای خانه ها بود.بیچاره دست تنها بود اما خب از حق که نگذریم همیشه هم عمارت را مثل دسته گل میکرد.بارها و بارها اصرار بقیه برای اینکه کسی را برای کمک به او بیاورند رد کرده و گفته بود:هرکسی بخواد بیاد توی این عمارت کار کنه باید اول یاد بگیره که چی مال کجاست و وظیفش چیه من از وقتی که خانوم بزرگ و آقا
بزرگ باهم ازدواج کردن اینجا کمک دست بودم و به تنهایی کار کردن هم عادت دارم. همه در حیاط نشسته 
بودند.ترمه روی تاب دونفره ی سفید رنگ نشسته بود و مشغول مطالعه کردن بود.
پرنیا: عمه این دخترت نمیخواد بیاد پیش ما؟
پرهام از جا بلند شد و به سمت ترمه رفت و به طور ناگهانی کتاب را از دستش بیرون کشید ترمه به سمت او برگشت و گفت:
ترمه: پرهام!داشتم کتاب میخوندم...
پرهام: به اندازه ی کافی سرانه ی مطالعه رو بردی بالا.
بعدهم با لبخند کنار ترمه روی تاب نشست.
پرهام: از امیرعلی چه خبر؟
ترمه: فعلا که بی خبری!
صدای مهری خانوم توجه همه را به خود جلب کرد:
مهری خانوم: ترمه خانوم دم در با شما کار دارن.
ترمه با تعجب پرسید:
ترمه: کی بود؟!
مهری خانوم: نمیدونم والا مادر نشناختمش یه آقای جوونی بود.
ترمه از جا بلند شد و به سمت درب حیاط رفت.درب را که باز کرد با امیرعلی مواجه شد.برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد.باورش نمیشد که امیرعلی را از نزدیک ببیند.
ترمه: امیرعلی!باورم نمیشه تو اینجا چیکار میکنی؟
امیرعلی: اگه اجازه بدی اومدم که باهاشون حرف بزنم.
ترمه: چجوری اومدی؟
امیرعلی با لبخند گفت:
امیرعلی: با هواپیما.
ترمه: اونو نمیگم دیوونه!آخه من بهت آدرس نداده بودم.
امیرعلی: از بابام گرفتم بالاخره اونم یه روزی بچه ی همین خونه بوده دیگه!
ترمه: میشه لطفا چند لحظه صبر کنی من برم آمادشون کنم!
امیرعلی: آره.
ترمه به داخل دوید.همه نگاه ها به ترمه بود.تقریبا همه دریافته بودند که حال ترمه با چند دقیقه ی پیش فرق میکند.به سمت پرهام رفت و آرام گفت:
ترمه: امیرعلی دم دره!وقتشه که دیگه بهشون همه چیو بگیم.
پرهام: یعنی چی؟انقدر یه هویی؟!
ترمه شانه بالا انداخت و سپس هر دو به سمت بقیه رفتند.پرهام روبه افرا گفت:
پرهام: عمه یه روز بهتون گفتم اگر عمو سپهر برگرده چیکار میکنید...یادتونه چی بهم گفتین؟!
افرا به نشانه ی تٲیید سری تکان داد.
پرهام: حالا میخوام بدونم اگه با بچه اش روبه رو بشید چه واکنشی نشون میدید؟!
افسون: چی میخواین بگین شما دوتا؟
ترمه: مامان برادرزادت الان پشت دره.پسر دایی سپهر.
افسون: اصلا امکان نداره...نه نه نمیشه!
پرهام: چرا نمیشه عمه؟مادرجون همیشه دلش میخواست بچه های دایی سپهر رو ببینه که خب خدا بیامرزتش نتونست حالا که اومده حداقل شماها که میتونین ببینینش!
افرا: از کجا پیداش کردین؟
ترمه: چه فرقی میکنه خاله؟مهم اینه که الان اون پشت همین دره!
پرنیا: اصلا از کجا معلوم که راست بگه؟
پرهام: حرفاش راسته سند و مدرکم داره بعدشم ته تهش یه آزمایش DNA دیگه!من نمیفهمم الان چرا همتون در مقابلش جبهه گرفتین؟
افسون: کسی جبهه نگرفته آقا!حرف ما اینه که چرایکیو در جریان نذاشتین؟!
ترمه: ما خواستیم بگیم اما خب نشد... .
افرا: باربد تو نمیخوای چیزی بگی؟
باربد: چی بگم؟من هنوز از شوک اولیه خارج نشدم بعدم حرفای پرهام منطقیه هزارتا راه هست که بفهمیم حرفاش صحت داره یا نه بعدم حداقل الان ببینیمش شاید خودمون متوجه شدیم که راست میگه یا نه!
ترمه: یعنی الان بگم بیاد تو؟
باربد: آره.
ترمه به سمت در رفت و درب را که نیمه باز بود گشود و روبه امیرعلی گفت:
ترمه: راستش...نمیدونم چجوری بهت بگم؟!
امیرعلی: لازم نیست چیزی بگی اونا هم حق دارن خب قبول کردن من براشون سخته!من وقتی اومدم اینجا یعنی پای همه چیش وایسادم حتی حاضرم آزمایش بدم.بالاتراز سیاهی که رنگی نیست!
ترمه لبخندی زد و گفت:
ترمه: خوبه که انقدر منطقی ای!
امیرعلی: نه اتفاقا برعکس خیلیم احساساتیم!
ترمه: پس خوبه که احساساتت منطق سرش میشه.بیا تو.
امیرعلی وارد شد و هردو به سمت بقیه به راه افتادند.آخ که چقدر زیبا در کنار هم ظاهر شده بودند.انگار همه چیز برای همه روی حرکت آهسته بود و صدای قدم های ترمه و 
امیرعلی در گوش همه پیچیده بود.افرا و افسون و باربد هرکدام با دیدن امیرعلی به یاد سپهر و مهتاب افتادند.پرنیا با حال عجیبی به امیرعلی نگاه میکرد و پرهام هم حاضر نبود از او چشم بردارد.به ناگهان همه ی احوالات گذشته اش را فراموش کرد وتمام نگرانی هایش را دور ریخت.هیچ وقت باور نمیکرد که مهر امیرعلی اینگونه به دلش بنشیند.امیرعلی و ترمه نزدیک میز ایستادند.
ترمه: ایشون...
باربد: ترمه جون عزیزم اجازه بده خودش صحبت کنه.البته اگه ...
امیرعلی حرف باربد را قطع کرد و گفت:
امیرعلی: البته اگه فارسی بلد باشه...که بلده.ببخشید پریدم وسط حرفتون!
افرا: عجیبه که لهجه نداری!
امیرعلی: وقتی مادر آدم فوق لیسانس ادبیات داشته باشه نبایدم لهجه داشته باشی.
افسون با تبسم روبه او گفت:
افسون: نگفتی اسمت چیه؟
امیرعلی: امیرعلی. ...
افرا: امیرعلی؟!!
امیرعلی: اشکالی داره؟
پرهام: نه اشکالی نداره!عمه اینا الان یکم تعجب کردن همین!
امیرعلی: شما باید پرهام باشی!ترمه خیلی از شما واسم تعریف کرده.البته هرچی گفته از خوبیتون گفته!
پرهام: ترمه جون لطف داره!
امیرعلی: ببخشید من بدون اطلاع قبلی اومدم.
باربد: پدر مادرت چی اونا نیومدن؟
امیرعلی: نه!من تنها اومدم ایران.
پرهام: کی رسیدی؟چرا نگفتی بیایم فرودگاه؟!
امیرعلی: معذرت میخوام که انقدر رک میگم اما همین الانشم با اومدنم 
همه تعجب کردن بعد میومدید فرودگاه؟
افسون و پرنیا حاضر نبودند چشم از امیرعلی بردارند.افرا و باربد نگاهی بهم انداختند و پرهام سعی کرد لحن حرف زدنش به گونه ای باشد که امیرعلی احساس غریبی 
نکند.امیرعلی ذهن همه را مشغول کرده بود از همه مهم تر این مقدار شباهت او از نظر ظاهر به مهتاب و از نظر رفتار به سپهر آنها را به حیرت وا داشته بود.
(فصل بیست و دو)
افرا و افسون و باربد روی مبل درون سالن نشسته بودند.پرهام و دختران در اتاق ترمه بودند.امیرعلی با آمدنش همه را به تفکر وا داشته بود.همه راجع به او صحبت 
میکردند:
افسون: با اینکه من آخرین باری که
سپهر و مهتاب رو دیدم فقط ده ، یازده سالَم بود اما به نظرم پسره خیلی شبیه اوناست!
افرا لبخندی زد و همچنان که به نقطه ی نامعلومی از فضای مقابلش چشم دوخته بود گفت:
افرا: حاضر جوابیاش عین سپهربود.از نظر ظاهریم خیلی شبیه مهتاب بود.خیلیم معقول و مودب بود!
باربد: یعنی میگی راست میگه؟
افرا: نمیدونم....اگه راست بگه بعد از آزمایش من یکی که اصلا روم نمیشه تو چشماش نگا کنم!
باربد: چرا روت نمیشه قربونت؟این حقمونه که بدونیم اون حقیقتو میگه یا نه!اصلا الان کجا زندگی میکنه؟
افسون: حتما هتل.
افرا: کاش میتونستیم با مهتاب یا سپهر حرف بزنیم حداقل اونطوری مطمئن میشدیم دیگه احتیاجی به آزمایش دادنم نبود.
باربد: باهاشون حرف بزنی؟اونا این همه سال نبودن حالا یه کاره چی میخواین بهم بگین؟
افسون: خب تو میگی چیکار کنیم؟
باربد: شاید ترمه و پرهام بتونن کمکمون کنن!
افرا: اون دوتا بچه چیکار میتونن بکنن آخه؟
باربد: بالاخره اونا زبون همدیگرو بهتر میفهمن بعدم میتونن پسره رو راضی کنن که آزمایش بده.
صدای پرهام که از پله ها پایین می آمد بلند شد و توجه همه را له خود جلب کرد:
پرهام: احتیاجی به راضی کردن نیست امیرعلی خودش حاضره که آزمایش بده.
بعد هم به سمت آنها رفت و روی مبل نشست.
افسون: به نظرم کسی که حاضره آزمایش بده هیچوقت دروغ نمیگه.
ترمه از بالای پله گفت:
ترمه: الهی قربونت برم که انقدر منطقی ای!
افرا: بحث منطق نیست خاله جون...بحث یه خونواده است.ما مسئولیم که اون دفترچه رو برسونیم به دست بچه ی سپهر.ده ساله از وقتی مامان فوت شد این بار رو دوشمونه نمیتونیم همینجوری بهش اطمینان کنیم.
ترمه: اگه با دایی سپهر حرف بزنید چی؟اطمینان پیدا میکنید؟
افسون: غیر ممکنه که بشه.حتی اگه این پسره راست بگه و قبول کنه سپهر قبول نمیکنه.
پرنیا: عمه قربونت برم این پسره اگه راست بگه میشه برادرزادتا.بعدم اسم داره...امیرعلی.
افرا: جنابعالی که تا قبل از اینکه ببینیش بهش شک داشتی چیشد یه هو باهم فامیل شدین.
پرهام سعی کرد بحث را از پرنیا دور کند:
پرهام: از کجا معلوم که عمو قبول نکنه؟
باربد: شماها سپهرو نمیشناسید.حتی از نزدیک ندیدینش.
ترمه: دیو که نیست پدر من اونم یه آدمه!بالاخره دل داره دلش واسه خونوادش تنگ میشه.
افرا: اگه با سپهر یا مهتاب حرف بزنیم من یکی حرفی ندارم.
افسون: منم مشکلی ندارم.
نگاه دختران و پرهام به باربد دوخته شد.
باربد: منم حرفی ندارم.
ترمه: پس منم یه ترتیبی میدم که بتونین با دایی یا زندایی حرف بزنید.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.