(فصل هفده)
آلمان ، برلین
سپهرازپله ها پایین آمد و امیرعلی هم از پشت سرش به راه افتاد.مهتاب روی مبل نشسته
بود و به ظاهر مشغول کتاب خواندن بود اما تمام هوش و حواسش به سپهر و امیرعلی
بود.
امیرعلی: بابا ما قبلا درموردش باهم صحبت کردیم شمام اونموقع هیچ مخالفتی نداشتین پس الان برای چی میگین نه؟!
سپهر: برای اینکه الان نظرم یه چیز دیگه است!
امیرعلی: بابا...
سپهر: امیرعلی این بحث تموم شده است پس بس کن!
امیرعلی: مامان شما نمیخوای هیچی بگی؟
مهتاب که تا آن لحظه ساکت بود و به بگو مگوی سپهر و امیرعلی گوش میداد گفت:
مهتاب: منم با بابات هم عقیده ام!
امیرعلی: یعنی چی؟دوتاتون باهم دست به یکی کردین که من نرم؟یعنی من حق ندارم بعد از سی سال برم دنبال خانوادم؟برم ببینم اصلا کیم از کجا اومدم و خانوادم کین؟
سپهر: خانواده ی تو من و مادرتیم!تو سی سال فقط مارو دیدی...نه عمه ای دیدی نه عمویی نه پدربزرگ و مادربزرگی.سی سال من و مادرت شدیم همه کست که الان برنگردی بگی خانواده ام کین!
امیرعلی که از ادامه دادن این بحث چند روزه خسته شده بود گفت:
امیرعلی: بابا جون اصلا دلم نمیخواست براتون یادآوری کنم
خودتون مجبورم کردید ولی خواهشاً از این به بعد خواستین با من مخالفت کنین اون ماجرای چند سال پیشو واسه خودتون یه مرور کوچولو بکنید!
سپهر که از دست امیرعلی کلافه شده بود با حرص گفت:
سپهر: منو تهدید نکن امیرعلی!اون یه اشتباه بچگانه بود که کردی همین!
امیرعلی: اتفاقا من حاضرم سر همین قضیه ام اون اشتباه بچگانه رو تکرار کنم حتی صد پله بدتر از اونو.چون این یکی خواسته ام از اونم واسم مهم تره!
بعد هم به سمت پله ها رفت تا به اتاقش برود که صدای سپهر درجا میخکوبش کرد:
سپهر: خیلی دلم میخواد کسی که اینجوری هواییت کرده رو ببینم!
امیرعلی که خشم سراسر وجودش را گرفته بود پس از گذشت چند ثانیه از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد و روی تخت افتاد.
(فصل هجده)
ساعت تقریبا هشت شب بود که امیرعلی از اتاقش بیرون آمد.خانه سوت و کور بود و مهتاب هم در سالن نبود امیرعلی به سمت اتاق پدرومادرش حرکت کرد.درب اتاق نیمه باز بود و مهتاب هم روی مبل نشسته بود و مشغول خواندن رمان مورد علاقه اش بود.امیرعلی پس از در زدن وارد اتاق شد و روبه روی مهتاب روی مبل نشست و گفت:
امیرعلی: بابا کجاست؟خونه خیلی سوت و کوره!
مهتاب سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.امیرعلی که قصد داشت بابت ماجرای عصر از مادرش دلجویی کند ادامه داد:
امیرعلی: مامان...مامان خانوم!
مهتاب همچنان سکوت را پیشه کرده
بود.
امیرعلی: مهتاب جونم چرا باهام حرف نمیزنی؟!
مهتاب سکوتش را شکست و به امیرعلی نگاهی انداخت و گفت:
مهتاب: آخه بچه تو که نمیتونی تحمل کنی واسه چی دعوا راه میندازی که بعدش بخوای بیای منت کشی؟
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
امیرعلی: ولی راستشو بخواین من فکر میکنم تو این قضیه حق با منه راستش من دلایلمو به شما و بابا گفتم ، گفتم که چرا میخوام برم ولی شما و بابا دلیل مخالفتتونو بهم
نگفتید.خب من حق دارم بدونم چرا دارین باهام مخالفت میکنید.میدونم تند رفتم اما من از خود بابا یاد گرفتم که پای چیزی که میخوام وایسم!
مهتاب: یه رازی هست که من و بابات از وقتی که از بقیه ی خانواده جدا شدیم و اومدیم آلمان روش سنگ قبر گذاشتیم که زندگی راحت تری داشته باشیم که تو زندگی راحت تری داشته باشی!
امیرعلی: چه رازی؟خب بهم بگید...
مهتاب لبخند تلخی زد و گفت:
مهتاب: اگه بگم که دیگه راز نیست.
امیرعلی: خب آخرش که چی؟مامان خدانکنه ها ولی اگه یه موقع زبونم لال شما و بابا...من چیکار کنم تنهایی؟!باز حداقل شما خانواده هاتون از وجودتون خبر دارن ولی
غیر از شما و بابا هیچکس از وجود من خبر نداره!باور کنید برای منم سخته که یه دفعه برم توی یه محیط جدید با آدمای جدید.برام سخته یه مدت از شرایط عادی زندگیم فاصله بگیرم از شما و بابا دور شم.من همه چیزم اینجاست کارم زندگیم دوستام!اینجا جاییه که
من توش احساس راحتی و آرامش میکنم.مامان من اینجا به دنیا اومدم بزرگ شدم درس خوندم...
مهتاب مانع ادامه دادن حرف او شد:
مهتاب: خب پس چرا میخوای پشت پا بزنی به همه چیزو بری؟
امیرعلی: مجبورم مامان مجبورم که به قول شما پشت پا بزنم به همه چی.شما حتی نمیتونید فکرشم بکنید که من تو این مدت چی کشیدم. شما اصلا میدونید هر وقت بچه ها تو مدرسه با ذوق و شوق درمورد خانواده هاشون حرف میزدن من چه حالی میشدم؟بهم
حق بدید که ۰پا فشاری کنم!
مهتاب: من و بابات نگرانتیم!نمیخواییم زندگیت خراب شه!نمیخواییم از دستت بدیم!
امیرعلی: قرار نیست منو از دست بدید.من معنی عشقی که شما و بابا بهم داریدو میفهمم.
مهتاب لبخند ملیحی زد و گفت:
مهتاب: حالا که حرف از عشق شد میخوام یه چ۰یزی بهت بگم.
یه چیزی که چند ساله به خاطرش صبر کردم!
امیرعلی با کنجکاوی گفت:
امیرعلی: چی؟!
مهتاب از جا بلند شد و به سمت کشو میز آرایش رفت و کشو را باز کرد و از جعبه جواهراتش دستبند زیبایی را بیرون آورد وبه سمت امیرعلی رفت و آن را به او داد و
گفت:
مهتاب: بابات وقتی اولین بار...میخواست به من بگه که دوسم داره اینو بهم داد.توهم اگه یه روز عاشق شدی اینو بده به کسی که دوسش داری!
امیرعلی همانطور که به دستبند خیره شده بود گفت:
امیرعلی: ولی آخه این مال شماست!
مهتاب: از این به بعد مال توئه!
امیرعلی به صورت مهتاب نگاه کرد و لبخند ملیحی زد.
امیرعلی: راستی مامان میخواستم اینو بهتون بگم نظرتون چیه که امشب شام بریم بیرون؟
مهتاب: بابات شرکته!
امیرعلی: خب من و شما میریم شرکت بعدم از اونجا با بابا میریم رستوران خوبه؟!
مهتاب تبسمی کرد و گفت:
مهتاب: قبول!
حدود نیم ساعت بعد مهتاب سوار ماشین آخرین سیستم مشکی رنگ امیرعلی شد و به همراه هم به سمت شرکت به راه افتادند.در تمام مدت حرکتشان به سمت شرکت تنها
چیزی که بینشان رد و بدل میشد سکوت بود امیرعلی به رفتنش به ایران فکر میکرد و مهتاب به اتفاقاتی که در گذشته افتاده بود.اینکه چطور سپهر او را راضی کرده بود که از پدر و مادرش دل بکند و به همراه سپهر برای آرامششان به آلمان بیایند.چطور چند سال تمام تحت معالجه ی پزشک قرار گرفتند تا بلکه بچه دار شوند و چطور خداوند با مهربانی تمام پاسخ نذر و نیاز های مهتاب را داد و امیرعلی را به آنها بخشید.برای
لحظه ای همه چیز همانند یک فیلم بلند که با دور تند میگذرد از جلوی چشمان مهتاب رد شد.صدای امیرعلی سکوت را شکست:
امیرعلی: راستی مامان بهت گفتم یه دختر عمه ی خوشگل دارم که چهار پنج سال از من کوچیکتره؟
مهتاب با تعجب به امیرعلی خیره شد:
مهتاب: دختر افرا؟!
امیرعلی: نه خیر دختر عمه افسون!
مهتاب: افسون؟اصلا باورم نمیشه.اون کی ازدواج کرده که حالا یه دختر به این سن و سال داره؟
امیرعلی: اینشو دیگه من نمیدونم ولی احتمالا سنش خیلی کم بوده که ازدواج کرده!
مهتاب: حالا اسمش چی هست؟
امیرعلی: اسم دخترش؟
مهتاب: آره!
امیرعلی: ترمه...ترمه ماهان!
مهتاب: ترمه!چه اسم قشنگی.
امیرعلی: آره قشنگه!تازه خودش از اسمشم قشنگ تره باورت نمیشه مامان من تا حالا از نزدیک ندیدمش اما یه چند تا از عکساشو که برام فرستاد و دیدمش مسخش شدم یه
چشایی داره که آدم از صد کیلومتریم محوش میشه.
مهتاب: راستش مشتاق شدم که ببینمش!راستی گفتی فامیلیش ماهانه؟
امیرعلی: آره خب چطور مگه؟
مهتاب: ببینم پدرش باربد نیست؟
امیرعلی: چرا!
مهتاب لبخندی زد و گفت:
مهتب: این دو تا کلا از اولم همدیگرو میخواستن کافی بود فقط یکیشون یه چیزیش بشه اون یکی خودشو میکشت!
امیرعلی: یعنی چی؟میشه لطفا واضح حرف بزنین!
مهتاب: سپهر و افرا و سینا و افسون و باربد باهم دختر عمو پسر عمو پزشکا به زن عموی بابات گفته بودن که دیگه نمیتونه بچه دار شه.افسونم ته تغاری خونه بود و اونقدرم بانمک و دوست داشتنی بود که همه عاشقش بودن و به حرفش گوش میکردند.از همون بچگیشون عمو و زن عموی بابات مدام میگفتن که افسون عروس خودمه و از اینجور
حرفا.افسون و باربد هم همدیگرو خیلی دوست داشتن...
ناگهان مهتاب سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.امیرعلی با تعجب پرسید:
امیرعلی: چرا ساکت شدید پس بقیش چی آخرش بهم رسیدن یا نه؟!
مهتاب با خنده گفت:
مهتاب: من موندم تو با این سطح از آی کیو چطوری تونستی سه تا زبانو یاد بگیری و مهندس شی.خب بهم رسیدن که الان بچه دارن دیگه!
امیرعلی: اونو که میدونم منظورم اینه که راحت بهم رسیدن یا نه با دعوا و اعتصاب غذا و اینا؟
مهتاب: اون موقع از این لوس بازیا نبود که الان امثال شماها با ما پدر مادرا میکنن!
امیرعلی با حالت تمسخر گفت:
امیرعلی: میشه بفرمایید اون موقع ها چیکار میکردن؟
مهتاب: هیچی اون موقع ها بچه ها انقدر سرکش نبودن به حرف مادر پدراشون گوش میکردن.
امیرعلی آرام گفت:
امیرعلی: اَه چه زندگی مسخره ای!مهتاب: اگه زندگی ما مسخره بوده زندگی شما ها چیه دیگه؟!
امیرعلی با تعجب به مهتاب نگاه کرد و گفت:
امیرعلی: شنیدین؟
مهتاب با خنده گفت:
مهتاب: یه درصد فکر کن نشنیده باشم!
جلوی در شرکت که رسیدند هردو از ماشین پیاده شدند.مهتاب به سمت پارکینگ رفت و امیرعلی هم وارد ساختمان شد و پس از سلام و احوال پرسی با منشی به سمت اتاق
مدیریت رفت و چند ضربه ی کوچک به در زد و آرام وارد شد و در را پشت سرش بست.به سمت میز سپهر رفت و گفت:
امیرعلی: اومدم منت کشی مهندس!گفتم مهندس چون خودتون امر فرمودید که توی شرکت بهتون نگم بابا!ولی باباجون آخرش هرکاری بکنید نمیتونید این عادتواز سر من
بندازین چون من سی سال بهتون گفتم بابا از این به بعدم میگم بابا!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
امیرعلی: سلام!
سپهر: علیک سلام!
امیرعلی: اومدم که هم باهم آشتی کنیم هم پیشنهاد طلاییمو قبول کنید.
سپهر نگاهی به او کرد و چیزی نگفت.
امیرعلی: اولا که معذرت میخوام...تند رفتم قبولم دارم ولی هنوز سر حرفم هستما!دوما من و مامان اومدیم دنبالتون که باهم بریم رستوران!الانم مامان پایین منتظرمونه!منم میرم پیشش که تنها نباشه شمام تا ده دیقه ی دیگه لطفا پایین باش!
بعد هم به سرعت از اتاق بیرون رفت.