فصل زرد عشق : فصل هفت و هشت

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل هفت)
شادی و ترمه سوار ماشین نسیم شدند و از دانشگاه خارج شدند.نسیم نگاهی به ترمه 
انداخت و گفت:
نسیم: شب که هستی؟
ترمه همانطور که از پنجره ماشین به بیرون خیره شده بود گفت:
ترمه: آره دیگه تولد فرزاده!نیام که سپیده زندم نمیذاره.
شادی و نسیم از لحن حرف زدن ترمه متوجه بی حوصلگی او شده بودند و خوب میدانستند که هیچکس جز پرهام نمیتواند ترمه را به حرف بیاورد.جلوی درب خانه که 
رسیدند ترمه از هردوی آنها خداحافظی کرد:
ترمه: خداحافظ.
شادی ونسیم: خداحافظ.
ترمه کلیدش را از جیب کوچک کوله اش درآورد و آن را درون قفل در انداخت و چرخاند و بعد از تکان دادن دستی برای شادی و نسیم وارد خانه شد و درب را بست.به 
سمت ساختمان خودشان رفت و در را باز کرد و وارد شد و در را بست. طبق عادت همیشگی اش به سمت اتاقش رفت.همین که پایش را روی پله ی دوم گذاشت صدای 
افسون از پشت سرش بلند شد:
افسون: سلام قربونت برم!
ترمه روبه صدا برگشت و به افسون گفت:
ترمه: سلام.من فکر میکردم هنوز از شرکت نیومدید!
افسون: نه امروز کارم زودتر تموم شد گفتم بیام خونه پیش تو باشم.
ترمه: آخ مامان جون منم خیلی دلم میخواست پیشتون باشم ولی از مهمونی شب که خبر دارید هنوز هیچی واسه فرزاد نگرفتم باید برم خرید.
افسون لبخند ملیحی زد و گفت:
افسون: اونی که میخواستی بخری رو من خریدم الانم رو میزته.
چشمان ترمه از خوشحالی برقی زد و گفت:
ترمه: واقعا!ممنون.پس فعلا پیشتون هستم!
بعد هم به سمت اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند.وارد اتاق که شد درب را بست و به سمت کمد لباس هایش رفت وپیراهن آستین مچی یاسی رنگش را پوشید و شال 
یاسی خوش رنگی را روی سرش انداخت و به سمت میزش رفت.با دیدن جعبه و راحت شدن خیالش از اینکه هدیه اش مورد پسند فرزاد است از اتاق خارج شد و پایین آمد و روبه روی افسون روی مبل نشست.افسون فنجان چای را به سمت او گرفت و ترمه فنجان را از افسون گرفت و هر دو مشغول نوشیدن چای شدند.در آن مدت
تنها چیزی که بین آنها رد و بدل میشد سکوت بود.افسون که حرکات ترمه را زیر نظر داشت متوجه 
دگرگونی حال او شد گفت:
افسون: بهم ریخته ای؟!
ترمه نگاهی به افسون کرد و لبخند تلخی زد و گفت:
ترمه: نه چیزی نیست خوبم.
افسون که فهمیده بود ترمه دوست ندارد که توضیحی بدهد آرام از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
حدود دو سه ساعت بعد ترمه حاضر شد و به سمت ساختمان خاله افرا رفت و چند ضربه ی یواش به در کوبید بعد از یکی دو دقیقه در باز شد و چهره ی پرنیا نمایان شد.ترمه نگاهی به پرنیا انداخت و گفت:
ترمه: دیر شدا!
پرنیا نگاه نادمش را به ترمه دوخت و گفت:
پرنیا: میدونم به خدا تقصیر من نبود!تا اومدم همچیو باهم ست کنم طول کشید.
ترمه لبخندی زد و گفت:
ترمه: دارم میبینم کاغذ کادوت رنگ روسریته!
بعدهم هر دو به خنده افتادند و به سمت ماشین پرنیا رفتند و سوار شدند و از خانه خارج 
شدند.ترمه که از صبح خبری از پرهام نداشت گفت:
ترمه: تو از پرهام خبری نداری؟
پرنیا: نه تو چی؟
ترمه: منم هیچی!
پرنیا: خب طبیعیه بالاخره امروز تولد رفیقشه سرش شلوغه!
تا زمانی که به مقصد برسند هر دو سکوت کردند حدود نیم ساعت بعد به جلوی خانه ی فرزاد رسیدند و از ماشین پیاده شدند.پرنیا زنگ آیفون را فشار داد و کمی بعد در باز 
شد.هر دو وارد حیاط شدند و به سمت در ورودی سالن رفتند و در زدند کمی بعد خدمتکار در را برای آن دو باز کرد و هر دو وارد شدند.سپیده به سمت آن دو آمد و هر دو را به گرمی در آغوش گرفت و با آنها سلام و احوال پرسی کرد:
سپیده: سلام عزیزای دل من چقدر دیر کردین.
ترمه نگاهی به پرنیا انداخت و گفت:
ترمه: والا چی بگم!این خانوم...
پرنیا به نشانه ی علامت دادن به ترمه سرفه ی کوتاهی کرد و به همین دلیل هم ترمه ساکت شد.سپیده لبخندی زد و گفت:
سپیده: نمیخواد بگی خودم فهمیدم.بیاین بریم پیش بقیه.
بعد هم هرسه به همراه هم به بقیه ی بچه ها ملحق شدند.نسیم و شادی هم آنجا بودند.هر دو بعد از دیدن ترمه به سمت او آمدند و با او احوال پرسی کردند.
بعد از بریدن کیک و سرو شام فرزاد دست به کار و شد و شروع به گیتار زدن کرد و برای سپیده قطعه ای را خواند:

طعنه نزن به گریه هام
تنها تو میمونی برام
تنها تو میشناسی منو
ای پریزاد قصه هام
تنها صدای پای تو
حرمت خونه ی منه
کاشکی بدونی خواستنت
به قیمت خون منه

ترمه درون تراس نشسته بود و به 
صدای فرزاد گوش میکرد و سعی داشت افکارش را جمع و جور کند.نسیم و شادی از پشت پنجره به او زل زده بودند.نسیم که قصد داشت از پرهام کمک بگیرد او را صدا زد:
نسیم: پرهام جان یه دقیقه بیا!
پرهام به سمت دختران آمد و گفت:
پرهام: جانم!
نسیم: میشه با ترمه حرف بزنی...
پرهام: درمورد چی؟
نسیم: ترمه امروز کلا یه حالی بود یعنی با یه نفر حرف زد که کلا بعدش ریخت بهم!
پرهام: یعنی چی؟
نسیم: فکر میکنم درگیر یه پسره شده.
پرهام: ترمه...غیر ممکنه!
نسیم: با این حالش به نظر من همه چی ممکنه.
پرهام که از حرف های نسیم متعجب شده بود گفت:
پرهام: باشه من باهاش حرف میزنم.
بعد هم به تراس وارد شد و به سمت ترمه رفت.لبخند ملیحی زد و روبه ترمه گفت:
پرهام: چته خوشگل من!چرا فسی؟
ترمه نیم نگاهی به پرهام انداخت و گفت:
ترمه: اوکی ام!
پرهام: نه دیگه نیستی.دیگه اگه بعد از این همه سال نشناسمت که باید برم بمیرم.
ترمه: خدانکنه.فازه دیگه بر میداره ول کنم نیست.
پرهام: الان فازت غمه؟
ترمه نگاهی به پرهام کرد وسکوت را پیشه کرد.پرهام یکی از صندلی ها را برای خودش عقب کشید و روی آن نشست و گفت:
پرهام: این پسره کیه؟
ترمه: کدوم پسره؟
پرهام: قیافه ی من شبیه احمقاس؟
ترمه نفسش رابا حرص بیرون داد و گفت:
ترمه: اگه عین بچه ی آدم حرف بزنی نه!
پرهام: اینی که الان ذهنت درگیرشه...
ترمه حرف او را قطع کرد و گفت:
ترمه: شادی و نسیم فرستادنت؟آره دیگه!
پرهام: طفره نرو جواب منو بده.
ترمه: ببخشید من چرا باید به جنابعالی جواب پس بدم.
پرهام: من قرار نیست تا آخر عمرم...
ترمه: تا آخر عمرت چی؟!مگه من از تو خواستم مراقبم باشی؟
پرهام: نه خیر نخواستی ولی...
ترمه: اگه نخواستم یعنی آقا بالا سر نخواستم پس تمومش کن.
کم کم صدای هر دویشان بالا رفت و مسئله از یک گفتگوی ساده به دعوا تبدیل شد.
پرهام: خودت میدونی من تا نفهمم این پسره کیه و باهات چیکار داشته ول کن نیستم!
ترمه: من نمیفهمم الان واسه چی داری بیخودی پا فشاری میکنی.اون آرش بیچاره یه درخواستی داشت که منم بهش جواب دادم.همین!
پرهام: عه پس اسم آقا ، آرشه!
ترمه: اصلا چرا زندگی من انقدر برات مهمه؟!
پرهام از جا بلند شد انقدر عصبانی و بهم ریخته بود که در آن لحظه هر کاری از او بر می آمد.دستش را لابه لای موهای خرمایی رنگش کرد و نفس عمیقی کشید و سعی کرد 
که خودش را کنترل کند اما فایده ای نداشت.فرزاد و سپیده و بقیه درون سالن مشغول صحبت کردن بودن که صدای بلند ترمه و پرهام توجه آنها را به خود جلب کرد.همگی به سمت پنجره رفتند و از پشت پنجره آن دو 
را نگاه کردند.ترمه از روی صندلی بلند شد وبه سمت پرهام رفت و گفت:
ترمه: با تو ام آقا پرهام.
پرهام نگاهی به ترمه کرد و با حرص گفت:
پرهام: زندگیت واسم مهمه چون تو واسم مهمی!
ترمه: از این به بعد واست مهم نباشه.این زندگی خودمه هر غلطیم که دلم بخواد میکنم به تو ام هیچ ربطی نداره...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که با ضربه ی دست پرهام به صورتش به خودش آمد و داغی سیلی پرهام را روی گونه اش احساس کرد.چشمانش پر اشک شد و با سرعت از کنار پرهام رد شد و به سمت در سالن رفت.فرزاد و بقیه که از کار پرهام شوکه بودند و هاج و واج بهم نگاه میکردند.آنها خوب میدانستند که ترمه آنقدر برای پرهام عزیز و مهم است که او هیچ وقت حاضر نبود او را از خود دلگیر کند چه برسد به این که روی او دست بلند کند.ترمه وارد سالن شد و بدون توجه به بقیه به سمت اتاق خواب رفت و کوله اش را از توی کمد برداشت و به سمت در اتاق آمد که شادی و نسیم جلوی او سبز شدند 
و هردو گفتند:
شادی ونسیم: چی شد؟!
ترمه با صدای بغض آلود گفت:
ترمه: شما دوتا فعلا خفه شین الان انقدر از دستتون عصبانی ام که همین الان میتونم 
یکی یکی بخوابونم تو دهن جفتتون!
بعد هم از اتاق خارج شد و به سمت در سالن رفت تا از آنجا برود که فرزاد جلویش را گرفت و نگاهی به ترمه کرد و گفت:
فرزاد: ترمه...
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمان ترمه سرازیر شد و گفت:
ترمه: تولدتت مبارک!خداحافظ!
پرهام که خودش از کاری که کرده بود شوکه و پشیمان بود با وارد شدن ترمه به حیاط و رفتنش به سمت در حیاط پشت سر او راه افتاد و او را صدا کرد:
پرهام: ترمه...ترمه وایسا یه دقیقه...
اما فایده ای نداشت و ترمه هیچ جوابی به پرهام نداد و هیچ عکس العملی هم از خودش نشان نداد.پرهام خودش را به پشت سر ترمه رساند و دستش را به نشانه ی این که او را متوقف کند کشید.ترمه سعی کرد دستش را از دست پرهام بیرون بکشد و به سمت او برگشت و با چشمانی قرمز و صورتی خیس به چشمان پرهام زل زد و گفت:
ترمه: به من دست نزن.
پرهام دست ترمه را رها کرد و گفت:
پرهام: الهی قربونت برم من ازت معذرت میخوام یه لحظه اصلا خون به مغزم نرسید نفهمیدم چی شد!
اما ترمه معذرت خواهی او را بی جواب گذاشت و از در خانه بیرون زد.
(فصل هشت)
با دعوای ترمه و پرهام و رفتن ترمه تولد بهم خورد و همه بی حوصله توی پذیرایی نشسته بودند.پرهام درون اتاق روی صندلی نشسته بود و به حیاط نگاه میکرد.حتی یک 
لحظه هم چشمان خیس ترمه از جلوی چشمانش نمیرفت.نسیم که از کار پرهام عصبانی بود از روی مبل درون پذیرایی بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت و به محض وارد 
شدن با لحن تندی روبه پرهام گفت:
نسیم: بهت گفتم برو باهاش منطقی حرف بزن نه اینکه بزن تو گوشش!
پرهام سکوت کرد و چیزی نگفت.خودش میدانست که کارش اشتباه بوده و پیشمان هم بود اما در آن موقعیت پشیمانی هیچ سودی نداشت.صدای نسیم او را به خود آورد:
نسیم: با تو ام آقا!
پرهام که کفری شده بود روبه نسیم گفت:
پرهام: نسیم جون هر کی که دوست داری انقدر رو اعصاب من اسکی نرو!من خودم الان حالم بده!
نسیم: بهونه نیار!با عذر بدتر از گناه چیو میخوای حل کنی؟
پرهام با صدای بلند سپیده را صدا زد:
پرهام: سپیده...سپیده!
با وارد شدن سپیده به اتاق پرهام به نسیم اشاره کرد و گفت:
پرهام: اینو ببرش بیرون من اصلا حوصله یکی به دو کردن باهاشو ندارم.
سپیده نسیم را از اتاق بیرون برد و او را کمی آرام کرد.شاهرخ بدون اشاره ی مستقیم به کسی گفت:
شاهرخ: کاش حداقل یکیمون میرفت دنبالش.کجا رفت الان؟!
فرزاد نفسش را با حرص بیرون داد و با صدای بلند جوری که پرهام بشنود گفت:
فرزاد: آخه دیوونه با دست بلند کردن روش که نمیتونی ازش حرف بکشی!
پرهام موبایلش را برداشت و شماره ی ترمه را گرفت و بعد با حرص موبایل را روی میز انداخت و اولین شیشه ی ادکلنی را که دم دستش آمد به سمت آینه پرتاب کرد.با 
برخورد شیشه به آینه ، آینه باصدای مهیبی شکست.بچه ها از شنیدن شکسته شدن آینه هراسان شدند فرزاد و پرنیا بدو بدو به سمت اتاق رفتند.فرزاد با دیدن پرهام که یکی از دست هایش را روی پیشانی اش گذاشته بود به سمت او رفت و پرنیا هم با دیدن حال زار پرهام روی زمین ولو شد.فرزاد به پرهام گفت:
فرزاد: چته تو امشب؟چرا یه هو جنی میشی؟!
پرهام با بغض گفت:
پرهام: جواب نمیده!گوشیش خاموشه!نگرانشم یه وقت یه بلایی سر خودش نیاره!
فرزاد نگاهی به چشمان تر پرهام انداخت و او را به سمت خود کشید و گفت:
فرزاد: بیا اینجا ببینم داری گریه میکنی؟خجالت بکش باباخرس گنده!
با گفتن این جمله لبخند تلخی روی لبان هردویشان نشست.
حدود چند دقیقه بعد پرهام سوئیشرت سبز رنگش را برداشت و به سمت در سالن رفت.پرنیا به محض اینکه متوجه شد که پرهام قصد دارد از آنجا خارج بشود به سرعت به سمت در رفت و جلوی راه 
پرهام ایستاد و به در تکیه زد و گفت:
پرنیا: کجا؟!
پرهام: میرم دنبال ترمه!
صدای تیارا از پشت سر او بلند شد:
تیارا: تو مگه میدونی کجاست؟
پرهام نیم نگاهی به تیارا انداخت و گفت:
پرهام: نه ولی میدونم خونه نرفته!
سپیده به جای تیارا پیشدستی کرد و گفت:
سپیده: الان تو این شهر درندشت کجا رو میخوای بگردی.
پرهام: من پیداش میکنم.شماها نمیخواد نگران باشین.
بعد هم روبه پرنیا گفت:
پرهام: برو کنار.
پرنیا سعی کرد از مهر خواهری اش استفاده کند و پرهام را منصرف کند اما پرهام نگاهی به او کرد که دلش را آب کرد و ناخداگاه از جلوی در کنار رفت و پرهام هم از درب خانه بیرون زد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.