(فصل سی و پنج)
امیرعلی از ماشین بنز مشکی رنگش پیاده شد و به سمت ساختمان دوم دوید.در ورودی نیمه باز بود در را هل داد و وارد خانه شد.از پله ها بالا رفت و ترمه را صدا زد:
امیرعلی:ترمه...ترمه عزیزم کجایی؟!ترمه... .
در اتاق ترمه را که باز کرد خشکش زد.دستش را به لبه ی در گرفت و روی زمین آوار شد.قطرات اشکش سرازیر شدند.ترمه وسط اتاق افتاده بود و بی هوش بود خورده شیشه های روی زمین گواه شکسته شدن گلدان شیشه ای بودند از سرش به شدت خون می آمد و پارکت های قهوه ای سوخته روی زمین پر از خون بود.به هزار زحمت خودش را به ترمه رساند و صدایش زد:
امیرعلی:ترمه...ترمه جونم...صدامو میشنوی؟!ترمه... .
اما فایده ای نداشت به اورژانس تلفن کرد.حدود نیم ساعت بعد به بیمارستان رسیدند.پرستار دستگاه اکسیژن را به ترمه وصل کرد و یک سرم هم به دستش وصل کرد و درون سرم یک آمپول آرام بخش تزریق کرد و از اتاق بیرون رفت.ترمه هنوز بی هوش بود امیرعلی وارد اتاق شد و دستان سرد ترمه را در دست گرفت.سرش را با باند بسته بودند و زیر چشمانش پف کرده بود.حتی یک لحظه هم شرایط آن موقع ترمه از جلوی چشمانش کنار نمیرفت.بغض راه گلویش را بسته بود.بوسه ای به انگشتان ظریف ترمه زد و از اتاق بیرون آمد و به سمت در خروجی رفت سوار ماشینش شد و از بیمارستان خارج شد و به سمت عمارت ماهان رفت.موقعی که به خانه رسیده بود اتاق ترمه کاملا به هم ریخته بود قصدش این بود که کمی اتاق را جمع و جور کند.خوب میدانست که اگر افسون به خانه بیاید و با آن صحنه به خصوص خون های روی زمین مواجه شود تا مرز سکته پیش میرود.به خانه رسید اما دیر شده بود.افسون روی مبل نشسته بود و گریه میکرد افرا و پرنیا دورش را گرفته بودند و سعی میکردند او را آرام کنند.پرهام به سمت امیرعلی آمد و گفت:
پرهام:امیرعلی تواز ترمه خبر نداری؟
امیرعلی کمی مکث کرد و گفت:
امیرعلی:چرا!
پرهام:کجاست؟اصلا واسه چی اتاقش اینجوریه؟
امیرعلی:بیمارستانه...
پرهام:بیمارستان؟!چی شده مگه؟صدای ضعیف افسون به گوش رسید:
افسون:حرف بزن امیرعلی بچم واسه چی بیمارستانه....
دیگر نتوانست ادامه بدهد و صدای هق هقش بلند شد.
امیرعلی:آروم باش عمه.
افرا:خب عزیز من یه کلمه حرف بزن ما هم بفهمیم اینجا چه خبره کدوم بیمارستانه؟
امیرعلی:من بیرون بودم...زنگ زد بهم گفت چند نفر اومدن تو خونه...
پرنیا:یعنی چی کیا اومدن تو خونه؟
امیرعلی:دیگه بیشتر از این نتونست حرف بزنه من فقط صدای جیغشو شنیدم و دور زدم اومدم سمت خونه...
پرهام:خب...
امیرعلی:رسیدم ولی دیر شده بود...
قطرات اشک او هم سرازیر شد:
امیرعلی:وقتی رفتم تو اتاقش دیدم بی هوشه از سرش داره خون میره و اتاقشم ریختن بهم.اولش شوکه شدم اصلا نمیدونم چند دقیقه جلوی در اتاقش نشستم و بهش زل زدم حتی باور چیزیم که میدیدم برام سخت بود اون موقع فقط تونستم برسونمش بیمارستان.افسون از جا بلند شد و گفت:
افسون:میخوام برم پیش بچم...منو ببر بیمارستان.
تلو تلو خورد و نزدیک بود روی زمین ولو شود که پرنیا به سمتش دویدو او را در آغوش گرفت.به زحمت به سمت در رفتند و سوار ماشین ها شدند.امیرعلی و پرهام سوار ماشین امیرعلی شدند و پرنیا هم سوییچ ماشین پرهام را گرفت و پشت فرمان ماشین نشست افرا و افسون هر دو عقب نشستند.افسون سرش را روی شانه ی افرا گذاشته بود و مدام ناله میکرد:
افسون:وای خدایا بچم ...خدایا من بچمو از تو میخوام...نکنه زبونم لال یه بلایی سرش آورده باشن!من جواب باربدو چی بدم آخه؟!
افرا هم سعی میکرد او را دل داری دهد:
افرا:عه افسون خدانکنه.اونا هر کی بودن حتما دنبال یه چیزی میگشتن که اونجوری اتاقو ریخته بودن بهم کاری با ترمه نداشتن.بهت قول میدم سالمه... .
پرنیا ساکت بود و هرازچندگاهی با پشت دست اشک هایش را پاک میکرد.در آن ماشین هم کسی حال خوبی نداشت.چهره خونی ترمه یه لحظه از جلوی امیرعلی کنار نمیرفت.پرهام سرش را به پنجره تکیه داده بود و دل شوره امانش را بریده بود و حال خوبی نداشت٬ترمه را خوب میشناخت و میدانست که اگر بلایی سرش آمده باشد از هم میپاشد.حس حسادت هم به نگرانی اش اضافه شده بود انگار فرزاد حق داشت و امیرعلی از راه نرسیده صاحب خیلی چیز ها شده بود مطمئن بود که اگر امیرعلی نبود و باربد هم مسافرت بود ترمه در چنین شرایطی به او زنگ میزد اما حالا اوامیرعلی را انتخاب٬و به او تلفن کرده بود.چشمانش را بست و سعی کرد همه چیز را فراموش کند و به خودش مسلط شود اما فکر ترمه لحظه ای او را آرام نمیگذاشت.سعی کرده بود جلوی امیرعلی خودش را خونسرد جلوه بدهد و نگرانی بیش از اندازه اش را بروز ندهد بالاخره امیرعلی که نمیدانست دردل او چه خبر است.
(فصل سی و شش)
به بیمارستان که رسیدند ترمه هنوز خواب بود.افرا و افسون و پرهام و پرنیا به درون اتاق رفتند اما امیرعلی بیرون ماند هنوز هم حاضر نبود با ترمه رو در رو شود شاید به این خاطر که خودش را مقصر میدانست و به این فکر میکرد که اگر زودتر رسیده بود این اتفاق نمی افتاد اما او هم تلاشش را کرده بود و حتی چند بار تا نزدیکی تصادف کردن رفت اما آخر تمام کارهایش بی نتیجه ماند.پرهام بعداز ده دقیقه از اتاق بیرون زد و به سمت امیرعلی آمد و گفت:
پرهام:من دارم میرم ولی عمه اینا می مونن.حواست بهشون باشه!امیرعلی سری تکان داد و از پرهام خداحافظی کرد و پرهام به سمت در بیمارستان رفت.تنها سنگ صبورش فقط فرزاد بود و خدا خدا میکرد که الان خانه باشد.سوار ماشینش شد و شماره ی خانه را گرفت بعد از کمی بوق خوردن فرزاد گوشی را جواب داد:
فرزاد:جانم پرهام؟!
به محض شنیدن صدای فرزاد بغضش ترکید...
فرزاد: چی شده؟دِ حرف بزن خب...
پرهام:فعلا خونه ای؟
فرزاد:آره.چته تو؟
پرهام:میام بهت میگم.
فرزاد:کجایی مگه؟پرهام:بیمارستان.
فرزاد:بیمارستان؟!چیزی شده؟
پرهام:میگم بهت فعلا خداحافظ.
فرزاد:خداحافظ.
ماشینش را روشن کرد و به سمت خانه راهش را کج کرد.حدود یک ساعت بعد از ماشین پیاده شد و کلید را توی قفل در حیاط چرخاند و وارد شد.فرزاد در ورودی را برایش گشود و او وارد شد.
فرزاد:چی شده واسه چی بیمارستان بودی؟
کاپشن لی آبی رنگش را روی مبل پرت کرد و به سمت آشپزخانه رفت در یخچال را باز کرد و پارچ آب را از آن بیرون آورد و برای خودش یک لیوان آب ریخت.جرعه ی اول را که فرو داد لیوان را روی میز غذا خوری گذاشت و به سمت پله ها رفت کلافگی از سر و رویش میبارید.از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد و روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت و به زمین خیره شد.فرزاد در اتاق را باز کرد و گفت:
فرزاد:پرهام حالت خوبه؟چرا انقدر کلافه ای چی شده؟کی بیمارستانه؟
کنارش روی تخت نشست و گفت:
فرزاد:با تو ام...
پرهام سرش را بالا آورد و چشمان سبزش را فرزاد دوخت.بغضش ترکید و گفت:
پرهام:ترمه رو بردن بیمارستان...
فرزاد:چرا اونکه حالش خوب بود...
پرهام:امروز صبح وقتی کسی غیر از اون خونه نبوده سه نفر میان توی خونه فکر کنم دنبال یه چیزی میگشتن...
کمی مکث کرد و گفت:
پرهام:فرزاد با گلدون زدن تو سرش.
صدای هق هقش بلند شد.فرزاد او را در آغوش گرفت و گفت:
فرزاد:شاید دزد بودن الان حالش خوبه؟
پرهام:من که دیدمش بی هوش بود.
فرزاد:کی رسوندتش بیمارستان؟
پرهام:امیرعلی!
فرزاد:کسی از اونا رو هم دیده؟
پرهام:نه!
فرزاد:خب اگه رسوندتش بیمارستان دیگه نگرانی نداره عزیز من بهت قول میدم تا شب یا نهایتش تا فردا برمیگرده خونه....پرهام نگاه کن منو...نگام کن...
پرهام به فرزاد چشم دوخت.
فرزاد:چیزیش که نشده؟
پرهام:نه خدانکنه زبونتوگاز بگیر.
فرزاد:خب پس پاشو خودتو جمع کن مسخره ترسوندیم.گفتم لابد یه اتفاقی افتاده که اینجوری عین این پیرزنا نشستی گریه میکنی.
پرهام:اگه خدایی نکرده طوریش میشد من میمردم هر کی ندونه تو که خوب میدونی ترمه واسه من چقدر عزیزه.
فرزاد:آره میدونم اخلاق مزخرف تو رو هم میشناسم.پاشو پاشو یه آب بزن به دست و صورتت بیا پایین بهت یه قهوه بدم حالت جا بیاد قیافت مثه مرده های تازه از گور دراومده میمونه.
پرهام لبخندی زد و گفت:
پرهام:مگه تا حالا دیدی؟
فرزاد با تعجب گفت:
فرزاد:چیو؟!
پرهام:مرده ی تازه از گور در اومده...
فرزاد:هه هه هه نمکدون.پاشو گمشو تو ام با این عشق و عاشقیت حالمو بهم زدی با این وضع پیش بری و از خودت ضعف نشون بدی بعید میدونم باباش بهت یه بشقاب بده چه برسه به دختر یکی یه دونش.