فصل زرد عشق : فصل پنجاه و نه و شصت

نویسنده: mohadesehkhashei86


(فصل پنجاه و نه)
تقریبا چند هفته ای از تلفن امیرعلی به ترمه میگذشت که افرا ماجرای ازدواج پرهام و ترمه را به میان کشید و به طور رسمی از ترمه خواستگاری کردند و ترمه هم از سر لجبازی با دلش و امیرعلی همه چیز را قبول کرد.اوایل قبول کردن درخواست ازدواج پرهام برایش شبیه یک انتقام بود اما بعد کم کم به پرهام دل بست.ته دلش پرهام را دوست داشت اما هیچ وقت به ازدواج با پرهام فکر نکرده بود.پرهام هرکاری میکرد تا ترمه را بیشتر به خود وابسته کند تا اگر امیرعلی خواست حرفی بزند ترمه دیگر نتواند از او دل بکند.کار های عقد و عروسی به سرعت انجام شد و پرهام و ترمه به دنبال جور کردن وسایل خودشان بودند.پرهام خانه ای مستقل و بزرگ در تجریش خرید و جهاز ترمه به سرعت در خانه چیده شد.هرچند که آن دو قصد ماندن نداشتند اما خانه را به عنوان سرمایه برای خود نگه داشتند.قرار بود روز پنجشنبه مراسم عقد و عروسی را یک جا برگزار کنند و چند روز قبل از عروسی هم برای خرید حلقه و کت شلوار دامادی و تحویل لباس عروس از خیاط بروند.صبح زود هر دو از خانه بیرون زدند و برای خرید حلقه به یک پاساژ بزرگ رفتند و حلقه ها را به سلیقه ی ترمه خریدند.حلقه ی ترمه تک نگین و بسیار شیک بود و پرهام هم از مدلش خوشش آمده بود.از در طلا فروشی که بیرون زدند به لباس فروشی رفتند و کت شلوار پرهام را هم خریدند و به کفش فروشی رفتند و پس از انتخاب کفش و خرید آن به فکر لباس عروس افتادند و پس از تحویل لباس عروس در یک جعبه ی بزرگ سفید رنگ به سمت رستوران رفتندتا نهار را باهم باشند پرهام از اینکه به چیزی که میخواست رسیده بود خوشحال بود و آرزو میکرد همه چیز زودتر بگذرد تا ترمه را شرعا و قانونا از آن خود کن.سه چهار روز مثل برق و باد گذشت و روز عروسی فرا رسید.پرهام صبح زود ترمه را به آرایشگاه برد و خودش هم اول به آرایشگاه و سپس به دنبال گل زدن ماشین عروس رفت.دسته گل رز قرمزی را هم که سفارش داده بود تحویل گرفت و تقریبا بعد از ظهر بود که به ترمه زنگ زدو خبرداد که تا چند دقیقه ی دیگر جلوی در آرایشگاه میرسد و از او خواست تا آماده باشد.به محض رسیدن پرهام ترمه و پرنیا از آرایشگاه بیرون زدند.رنگ موی دودی نسکافه ای به صورتش آمده بود و در لباس عروس همچون ماه میدرخشید.آسانسور که در طبقه ی همکف ایستاد و در باز شد پرهام به سمت ترمه رفتو گفت:
پرهام:ماه بودی٬ماه تر شدی خوشگلم.
صدای امیرعلی در گوش ترمه پیچید: "ماه بودی ٬ماه تر شدی."احساسات به گلویش چنگ انداخت که نتوانست چیزی در جواب پرهام بگوید و فقط لبخندی تحویلش داد.چرا پرهام باید عین جمله ی امیرعلی را میگفت؟دسته گل را از پرهام گرفتو به سمت ماشین رفتند و فیلم بردار تمام این لحظات را ضبط کرد.جلوی در تالار که رسیدند بیشتر مهمان ها به استقبالشان آمدند.پرهام از ماشین پیاده شد و درب سمت ترمه را باز کرد و با لبخند گفت:
پرهام:بفرمایید خانوم خانوما.
ترمه از ماشین پیاده شد و افسون او در بغل گرفت.لباس عروس دکلته دامن پفی اش بسیار زیبا بود.وارد تالار که شدند نصف ماکتشان پر از امضا بود و حالا نوبت خودشان بود که امضا کنند.پرهام امضایش را روی ماکت زد و زیرش نوشت:ممنون که شدی همه ی زندگیم.
ماژیک مشکی رنگ را به ترمه سپرد و ترمه هم روی ماکت کنار امضای پرهام امضا زد و زیرش نوشت:دوست داشتنی ترین حس دنیا اینه که کنار تو باشم.
بعد هم ماژیک را کنار ماکت گذاشت و دست در دست پرهام وارد سالن تالار شدند.مهمانها از جا بلند شدند و برایشان دست زدند و آنها را تا سر سفره ی عقد همراهی کردند.سر سفره ی عقد که نشستند صدای عاقد بلند شد:
عاقد: النِکاحُ سُنَتی فَمَن رَغِبَ عَن سُنَتی فَلَیسَ منی....
حالش زیرورو شد و امیرعلی را در کنارش تصور کرد.افرا که زیر لفظی را به او داد تازه به خودش آمد و بله را داد.صدای دست زدن مهمانان بلند شد و افراو پرنیا و افسون٬ترمه را در آغوش گرفتند و کادوهای بعد از عقد را به عروس و داماد تقدیم کردند.بعد از جاری شدن خطبه ی عقد مراسم اصلی شروع شد.فرزاد مثل یک برادر از پشت مدیریت مجلس را به عهده داشت و کمک باربد بود.وسط های مجلس بود که قرار شد پرهام سوپرایزی که به ترمه قولش را داده بود اجرا کند و به همین خاطر هم روی استیج را خالی کردند و مبلی را برای ترمه پایین استیج گذاشتند و دو مبل هم دو طرف استیج گذاشتند.پرهام و فرزاد و شاهرخ به روی استیج رفتند و پرهام میکروفون را برداشت و فرزاد و شاهرخ هم گیتار به دست روی مبل ها نشستند.صدای پرهام که در تالار پیچید مهمانها با دست و سوت و جیغ از کارش استقبال کردند.پرهام به ترمه خیره شد و گفت:
پرهام:امشب میخوام یه آهنگ بخونم به افتخار اون چشمای قشنگت که مال من شدن.

وقتی اسممو میشنوم با صدای تو
وقتی از نزدیک میبینم 
روی ماهتو
وقتی با چشمای دریاییت 
بهم زل میزنی
وقتی انقدر خواستنی 
اسممو صدا میزنی
من از قصد ٬جوابتو نمیدم 
صدام کنی بیشتر
صدام کنی بیشتر
من هر وقت ٬نگاهتو میبینم
 رومو میگردونم
نگام کنی بیشتر
نگام کنی بیشتر
نه که نشنوم٬نه 
فقط میخوام 
صدات بپیچه توی گوشم
نه که نبینما٬نه
فقط میترسم
 با چشات روبه رو شم
آخه صدات٬چشات ٬نگات 
دلمو حالی به حالی میکنه
منو میگیره از خودم 
و دور از این حوالی میکنه
من از قصد ٬جوابتو نمیدم 
صدام کنی بیشتر
صدام کنی بیشتر
من هر وقت ٬نگاهتو میبینم 
رومو میگردونم
نگام کنی بیشتر
نگام کنی بیشتر

تصویر امیرعلی که جلوی چشمان ترمه نقش بست بغض کرد و سعی کرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد.در دل با خود کلنجار میرفت: بسه تمومش کن.اون تو رو نمیخواد...مگه یادت رفته چجوری ولت کرد؟تو الان اون ترمه ی قبل نیستی.شوهر داری.خودت بله رو گفتی.فراموش کن اون لعنتیو....اما نه نمیتونم!به این راحتی نمیتونم قیدشو بزنم.کاش الان اینجا بود.کاش میدید که به خاطر لجبازی با اون چجوری دارم دلمو میزارم زیر پام.کاش یکم مرد بود و حال خوبمو خراب نمیکرد!
آهنگ که به انتها رسید مهمانها به افتخار پرهام و ترمه دست زندند و پرهام از روی استیج پایین آمد و ترمه را درحضور مهمانان درآغوش گرفت و در گوش ترمه زمزمه کنان گفت:
پرهام:مرسی که با بودنت زندگی رو بهم هدیه دادی.تو بهترین چیزی هستی که تو این سی سال عمرم از خدا گرفتم.
ترمه در دل خودش را سرزنش کرد:با وجود یه همچین آدمی تو زندگیت هنوزم دلت با اونه.با اونی که بعد از یه مدت که بازیش باهات تموم شد رفت سراغ یه عروسک جدید.
مراسم که به پایان رسید پرهام و ترمه از مهمانها خداحافظی کردند و سوار ماشین شدند.امیرعلی که ته خیابان ایستاده بودو شاهد رفتن آنها بود وزیر لب گفت:
امیرعلی:تو جای من خوشبخت شو عشقم.
قطرات اشک روی صورتش غلیتند.نفس عمیقی کشید وسوار تاکسی هتل شد و هندزفری را در گوشش قرار داد و به آهنگی که پخش میشد گوش کرد و تمام روزهایی که با ترمه بود را از نظر گذراند:

جای خالیت 
چه بلایی سر قلبم اورد
جای شونت 
روی زانوی خودم خوابم برد
دلم ازت چقدر زخم میخورد
من که برم 
حال بد تو خوب میشه
من که برم دردای تو تموم میشه
بی خیالش 
من که دلم موند پیشت
من روبه راه میشم عزیزم
میخوابه آتیشم عزیزم
اشکامو که کامل بریزم
خوب میشه این قلب مریضم
هرجای شهرو بی تو گشتم
از هر خیابونی گذشتم
چشمای بارونیمو بستم
هی بی هوا دراومد اشکم
واسه حرفایی که خوردم 
به تو خرده نمیگیرم
خودمو قبل تو کُشتم
به یه مُرده نگو بی‌رحم 
من روبه راه میشم عزیزم
میخوابه آتیشم عزیزم
اشکامو که کامل بریزم
خوب میشه این قلب مریضم
هر جای شهرو بی تو گشتم
از هر خیابونی گذشتم
چشمای بارونیمو بستم
هی بی هوا در اومد اشکم

صدای ترمه در گوشش پیچید:گفتم اگه دروغ باشی تموم میشم٬ولم کنی میمیرم.هم دروغ بودی و هم ولم کردی... .دوباره به همان لحظه برگشت.

یادگاری یه دل پر گله اس عشقم
فدای سرت 
دلم اگه شکست عشقم
میمیرم و کم نمیشه از عشقم

(فصل شصت)
جلوی در خانه ی ویلایی که رسیدند هر دو از ماشین پیاده و وارد ساختمان شدند و بقیه از آنها خداحافظی کردند و آنها را تنها گذاشتند.لباس هایشان را تعویض کردند.ترمه روی صندلی میز آرایش نشسته بود که پرهام صندلی ای را روبه روی او گذاشت و دستان ترمه را در میان دستانش گرفت و گفت:
پرهام:امشب تا همیشه تو ذهنم می مونه.
ترمه لبخندی زد و گفت:
ترمه:پرهام...
پرهام:جان پرهام؟!
ته دلش ضعف رفت.چرا همه چیز دست به دست هم میداد تا خاطرات تکرار شوند؟سعی کرد به خودش مسلط شود و ادامه داد:
ترمه:ممنون بابت همه چی.
پرهام لبخندی زد و گفت:
پرهام:میخوام یه چیزی بهت بگم که هیچ وقت نگفتم.
ترمه با تعجب به او خیره شد و پرسید:
ترمه:چی؟!
پرهام:ترمه علاقه ی من بهت مال امروز و دیروز نیست.راستش خیلی سعی کردم تو این بیست سال همه چیو بهت بگم اما نشد.یادته وقتی پنج سالت بود یه روز تو حیاط خوردی زمین دستت شکست.
ترمه به خنده افتاد:
ترمه:آره یادمه.مادری بهم گفت آخرش با این شیطونیات سرتو به باد میدی.
پرهام:اما تو اصلا اون موقع به حرف کسی گوش نمیکردی فقط آه و ناله میکردی و عمه ام که سنش کم بود با تو گریه میکرد.اون روز من حالم خیلی بد بود ترمه.کمی مکث کرد و ادامه داد:
پرهام: همون روز فهمیدم که چقدر دوست دارم.سن زیادی نداشتم فقط دَه سالم بود اما همون موقع فهمیدم دوست داشتن یه نفریعنی چی.از اونوقت به بعد همیشه مراقبت بودم همیشه حواسم بهت بود که چیزیت نشده.اون شبی که واسه اولین بار با هم دعوامونشد و منم...اون شب همه چی روسرم خراب شد ،میدونی ترمه خیلی سخته هر کاری که در توانت هست برای اونی که عاشقشی بکنی تهش برگرده بگه مگه من ازت خواستم؟!حق با تو بود،تو هیچ وقت ازم نخواستی مراقبت باشم اما من اونقدر بهت وابسته شده بودم که حتی اگه میخواستمم دیگه نمیتونستم
بی خیالت بشم.دلم میخواست همه چیو بهت بگم.دیگه خودمم خسته شده بودم از اینکه بقیه فکر میکردن حسم بهت مثه حس یه برادر بزرگتر به خواهرشه.اصلا مگه من چند سال ازت بزرگتر بودم.همش پنج سال...
ترمه که غمی سنگین در نگاهش نقش بسته بود گفت:
ترمه:پس چرا زودتر بهم نگفتی؟چرا حستو بهم نگفتی پرهام؟چرا سکوت کردی؟شاید...شاید اگه زودتر بهم همه چیو گفته بودی هیچ وقت دلمو نمیدادم دست امیرعلی تا اینجوری باهاش بازی کنه.
صدای گریه اش در اتاق پیچید.بغضش را از عصر فرو خورده بود اما دیگر نمیتوانست سر باز کردن زخمش را پنهان کند.پرهام بوسه ای بر زخم روی رگ های ترمه که یادگاری عشق امیرعلی بود زد و گفت:
پرهام:میدونم فراموش کردنش برات سخته.میدونم این درد داره اذیتت میکنه.من هیچ اصراری ندارم واسه اینکه زودتر فراموشش کنی چون درکت میکنم.ترمه تو حتی تا همین چندهفته پیشم درگیرش بودی...
ترمه:هنوزم باورم نمیشه که کسی باهام اینکارو کرده باشه.پرهام من واقعا عاشقش بودم.احساسم،یه احساس پاک بود...اما اون....
پرهام:میدونم عزیز دلم.تو احساست پاک بود مثه خودت.مثه تو زیاد پیدا نمیشه.به نظرم کسی که تو رو از دست بده ضرر کرده.
ترمه:کاش این بلا سرم نیومده بود پرهام.این حقم نبود که بیاد تو زندگیمو منو به خودش وابسته کنه و بعد ولم کنه....چرا با من اینکارو کرد؟گناه من چی بود که به خاطرش باید این مجازات سنگینو قبول میکردم؟
پرهام:گناه تو اینه که زیادی خوبی.
فردای روز عروسی مهمانی خودمانی ای ترتیب داده شد تا روز آخر را همه در کنار هم باشند.مهمانی در عمارت ماهان برگزار شد.افسون پس از اتمام مهمانی ترمه را در آغوش گرفت و از پرهام خواست تا مراقب دخترش باشد و پرهام هم با لبخند دست ترمه را در دست گرفت و گفت:
پرهام:خیالت راحت عمه.حواسم به این خانوم خانوما هست.همه ی زندگیمه...بالاخره باید مراقب همه ی زندگیم باشم!
باربد هم ادامه داد:
باربد:خیالمون راحته پرهام جون.
ترمه بعد از کلی گریه و زاری بالاخره از عمارت ماهان و پدرو مادرش دل کند و به همراه پرهام از عمارت بیرون زدند و آن شب را هیچ کدام نخوابیدند و فقط تا صبح با هم حرف زدند و وسایلشان را جمع کردند و صبح راس ساعت هشت به فرودگاه رفتند و پس از خداحافظی با بقیه پرهام همه چیز را به فرزاد سپرد و به همراه ترمه از گیت رد شدند و سوار هواپیما شدند و هواپیما بدون تاخیر از زمین بلند شد و به سمت پاریس پرواز کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.