فصل زرد عشق : فصل چهل و هفت و چهل و هشت

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل چهل و هفت)
امروز برنده ی مسابقه را اعلام میکردند و اینبار بر خلاف همیشه ترمه مطمئن بود که تیمش برنده نمیشود.وارد سالن اجتماعات دانشکده که شدند آرمان و سامان را هم دیدند اما سعی کردند که خود را بی تفاوت نشان دهند.بعد از یک ساعت تشریفات و اعلام تیم برنده همه از سالن اجتماعات بیرون زدند که آرمان و سامان جلوی ترمه در آمدند.
آرمان:میبینم که اینبار تیمتون با مخ رفت تو دیوار.
ترمه:که چی؟
آرمان:هیچی راستش دیدن تیم همیشه برنده ی دانشگاه که این دفعه به خاطر لیدرشون از برنده شدن محروم شده یکم جذابه.
ترمه:من حتی اگه ببازمم جوری رفتار میکنم که به بردت شک کنی...هیچ کس از حرکت بعدی من و تیمم خبر نداره آقا پسر.پس کلاه خودتو سفت بچسب باد نبره.
بعد هم نیم نگاهی به شادی و نسیم انداخت و گفت:
ترمه:بریم بچه ها.
آرمان و سامان که حرصشان در آمده بود بی حوصله از دانشگاه بیرون زدند.شادی و نسیم که رفتند ترمه منتظر امیرعلی ماند تا به دنبالش بیاید.نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به پهنای خیابان چشم دوخت که صدای آرمان را از پشت سر شنید.
آرمان:چی شد فکراتو کردی؟
ترمه به سمت او برگشت و گفت:
ترمه:تو چی از جون من میخوای آخه؟
آرمان:جواب خواستگاریمو...چه زود یادت رفت همین دیشب خونتون بودیم.
ترمه به او پشت کرد و گفت:
ترمه:جوابم منفیه حالا برو پی کارت آرمان حوصلتو ندارم.
آرمان ترمه را به سمت خود برگرداند و بازوی راست ترمه را گرفت و گفت:
آرمان:ببین عزیزم...
ترمه از کوره در رفت و دست آرمان را از بازویش جدا کرد و گفت:
ترمه:بکش دستتو...دیگه ام حق نداری به من بگی عزیزم.
آرمان که تمام حواسش را روی در آوردن حرص ترمه متمرکز کرده بود لبخندی زد و گفت:
آرمان:باشه عزیزم.
گوشه ی شالگردن طوسی رنگ ترمه را گرفت و صاف کرد و گفت:
آرمان:تا حالا بهت گفته بودم چقدر رنگ طوسی بهت میاد؟
ترمه:خیلی پر رویی.بزار خیالتو راحت کنم من مثه بقیه نیستم که اونقدر بهت پا دادن که یاغی شدی آدرس اشتباهی بهت دادن بچه برو دنبال یکی که مثه خودت اهلش باشه.
صدای امیرعلی هر دوی آنها را از فضای مشاجره بیرون کشید:
امیرعلی:ترمه...عزیزم...
ترمه که حالا با گستاخی های آرمان ترس در دلش رخنه کرده بود به سرعت به سمت ماشین رفت و سوار شد و امیرعلی هم سوار ماشین شد.
ترمه:برو امیر.
امیرعلی:چی شده؟
ترمه:برو میگم بهت.
امیرعلی که دور زد و از آرمان دور شد ترمه برگشت و از شیشه ی عقب ماشین به آرمان که هنوز به ماشین خیره شده بود نگاه کرد و بعد هم نگاهی به روبه رو انداخت و سرش را به صندلی ماشین تکیه داد و چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.نمیدانست اگر امیرعلی کمی دیرتر آمده بود چه اتفاقی می افتاد و کار به کجا میکشید.انگار نفسش بالا نمی آمد که در آن سرما پنجره ماشین را پایین دادو همانطور که چشمانش بسته بود صورتش را روبه پنجره چرخاند و چند نفس عمیق کشید و دوباره پنجره را بالا داد.امیرعلی که با تعجب به او و کارهایش نگاه میکرد گفت:
امیرعلی: چته ترمه؟این پسره کی بود؟
بغض راه گلویش را بست و اشک هایش سرازیر شد.میان گریه هایش بریده بریده گفت:
ترمه:پسره ی عوضی...فکر کرده همه مثه خودشن...آخ امیر...داشتم سکته میکردم.
امیرعلی:تو که منو کشتی درست حرف بزن منم بفهمم چی شده آخه.
ترمه:حالم ازش بهم میخوره.هرزه دختر باز.
امیرعلی این را که شنید تاته خط را خواند و سعی کرد ترمه را آرام کند و جلوی یک فروشگاه نگه داشت و از ماشین پیاده شد و چند دقیقه بعد با یک بطری آب معدنی کوچک برگشت و درب سمت ترمه را باز کرد و خم شد و بطری را به سمت ترمه گرفت و گفت:
امیرعلی:بخور قربونت برم.
ترمه به او نگاه کرد و اشکهایش که تازه بند آمده بودند دوباره سرازیر شدند.آب را از امیرعلی گرفت و به دستکش های بافتنی بدون انگشت طوسی رنگش که حالا خنکای آب را حس میکردند خیره شد.امیرعلی درب ماشین را بست و خودش سوار ماشین شد و به سمت کافه گراف رفت.جایی که اولین بار با ترمه درمورد عشق حرف زد و بعد از آن هم پاتوق قرار های عاشقانه یشان شد.چشمان ترمه قرمز و مژه هایش هنوز خیس بودند.به کافه که رسیدند از ماشین پیاده شدند و وارد کافه شدند.ترمه آرام شده بود وانگار چشمه ی اشکش خشک شده بود که دیگر گریه نمیکرد.امیرعلی روبه رویش نشسته بود و در سکوت به او چشم دوخته بود و هیچ کدام حرفی نمیزدند تا اینکه ترمه سکوت میانشان را شکست و گفت:
ترمه:چقدر راحت با این موضوع کنار اومدی.
امیرعلی سعی کرد خود را بی تفاوت نشان دهد:
امیرعلی:کدوم موضوع؟
ترمه:الان مثلا همه ی اتفاقای این یه ساعته رو یادت رفت؟
امیرعلی به صندلی اش تکیه زد و گفت:
امیرعلی:آره یادم رفت.میخوام که تو ام یادت بره.
ترمه:چجوری یادم بره آخه ؟همش صداش تو گوشمه...وای امیر اگه دیرتر رسیده بودی شک ندارم همون وسط از ترس از هوش میرفتم.
امیرعلی:چرا از ترس عزیز من؟اونجا یه مکان پر رفت و آمد بود.مطمئن باش حتی اگه منم دیرتر اومده بودم هیچ اتفاقی نمیفتاد.
ترمه:آخه انگار یه جوری بود.اصلا حالش طبیعی نبود بهم حق بده که بترسم.
امیرعلی:بهت حق میدم اما قرار نیست قصاص قبل از جنایت بکنیم.سعی کن فراموش کنی ترمه.
ترمه:امیر...
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
امیرعلی:جان امیر؟
ترمه:ممنون که کنارمی.
امیرعلی با همان لبخند گفت:
امیرعلی:قبلا وقتی یکی به جای امیرعلی بهم میگفت امیر حرصم در می اومد...
ترمه به خنده افتاد و گفت:
ترمه:یعنی منم حرصتو درمیارم؟
امیرعلی:نه...نمیدونم چرا ولی امیر گفتناتو دوس دارم.یه جورایی به دلم میشینه مثه خودت.

(فصل چهل و هشت)
دو روز بیشتر از آمدن سپهر به ایران نگذشته بود که مهتاب و سپهر ماجرای ازدواج ترمه و امیرعلی را پیش کشیدند و قرار بود امشب به خواستگاری بیایند. ترمه و امیرعلی از خوشحالی سر از پا نمیشناختند و سعی میکردند جلوی بقیه طبیعی رفتار کنند.صبح که پرهام خواست از خانه بیرون بزند ترمه مچش را گرفت و اجازه نداد که برود.حالا امیرعلی به آرایشگاه رفته بود و ترمه هم مشغول انتخاب لباس بود.پرهام از صبح خود را در اتاقش حبس کرده بود و بیرون نیامده بود.پرنیا هم حال خوبی نداشت.ساعت هفت شب مراسم خواستگاری شروع شد و پس از حرف های خانواده ها قرار شد ترمه و امیرعلی باهم صحبت کنند.البته خودشان خوب میدانستند که این کار فرمالیته است و قبلا حرف هایشان را باهم زده بودند.همان شب به طور غیر محسوسی جواب بله را از ترمه گرفتند و قرار مراسم نامزدی را هم گذاشتند و به خاطر شرایط سپهر قرار شد پنجشنبه شب یعنی چهار روز بعد مراسم نامزدی را بگیرند.تاریخ مراسم که معلوم شد همه چیز روی سر پرهام خراب شد و انگار که تمام رویایش را یکجا تقدیم امیرعلی میکرد.نگاهش که به ترمه می افتاد بغض راه گلویش را میبست.چهار روز مثل برق و باد گذشت و روز نامزدی فرا رسید.امیرعلی صبح ترمه را به آرایشگاه رسانده بود و خودش هم به آرایشگاه رفت و بعد از ظهر هم به دنبال ترمه رفت و باهم به خانه برگشتند.مهتاب و افسون مدام قربان صدقه ی آن دو میرفتند و افرا هم به عنوان خاله ی عروس و عمه ی داماد نقش مهمی داشت و از ته دل خوشحال بود.خوشحالی و ابراز علاقه ی باربد و سپهر هم از جنس دیگری بود.با شروع مراسم امیرعلی و ترمه در کنار هم وارد مجلس شدند.ترمه لباس صورتی ملایم آستین پفی به تن داشت و مدل موهایش باز و از پشت فر شده بود.امیرعلی لباس سفید و کت شلوار مشکی رنگ به تن داشت و همه چیز عالی به نظر میرسید.ست نامزدی عروس و داماد به رنگ قرمز و سفید بود و با رز های قرمز و سفید تزئین شده بودند و کیک بزرگ چند طبقه سفیدرنگ هم با گل های رز قرمز٬بسیار زیبا بود.تمام مهمانها آمده بودند و سپیده و فرزاد هم در کنار هم نشسته بودند اما هرازگاه فقط بهم نگاه میکردند.پرهام گیج بود و هنوز باورش نشده بود.فرزاد برایش نگران بود و انگار هم زیاد از ماندگار بودن عشق ترمه و امیرعلی مطمئن نبود.هنگام کردن انگشتر نامزدی در انگشت ترمه مصادف شد با این آهنگ که پخش میشد:
آرومم وقتی که
 پیش تو و زیباییت میشینم
باور کن دنیا رو
 من با چشمای تو میبینم
جوری به تو دل میبندم 
که نتونم برگردم
تو رو با قلبم پیدا کردم❤️
خوشبختم تو با منی
لبخندتو از من نگیر
عشق من تا با همیم
 دلشوره ی رفتن نگیر
میدونی تو دنیا 
فکر کسی غیر از تو با من نیست
وقتی تو اینجایی
 راهی غیر از عاشق بودن نیست
وقتی دل من بی تابه
 بگو با من می مونی
منو آروم کن!تو میتونی!
خوشبختم تو با منی 
لبخندتو از من نگیر
عشق من تا با همیم
 دلشوره ی رفتن نگیر
خوشبختم تو با منی
 لبخندتو از من نگیر
عشق من تا با همیم 
دلشوره ی رفتن نگیر
خوشبختم تو با منی
 لبخندتو از من نگیر
عشق من تا با همیم 
دلشوره رفتن نگیر

انگشتر را که امیرعلی در دست ترمه کرد بند دل پرهام پاره شد و از سالن بیرون زد و به حیاط رفت.فرزاد به دنبال او از سالن بیرون زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.پرهام به سمت او برگشت و چشمان خیسش رابه او دوخت.فرزاد سعی کرد او دلداری دهد اما پرهام که همه چیز را تمام شده میدانست انگار همان لحظه قید زندگی اش را زده بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.