داستان کوروش : غم آسمان 

نویسنده: Dio

 هوا گرگ‌ومیش شده بود که آخرین گوسفند را به سمت گله هدایت کرد. سپس به سوی درختی که پدرش در کنارش آتشی با هیزم روشن کرده بود، گام برداشت. زمینِ زیر پایش سرد و برفی بود، سرمایش از بین کفش‌های پاره‌اش عبور می‌کرد و باد، بی‌رحمانه بدنِ نحیف و کودکانه‌اش را می‌لرزاند. به آسمان بالای سرش که با ابرهای خاکستری عجین شده بود، خیره شد. مانند همیشه غمش را با قلبش احساس کرد؛ گویی مادرش را از دست داده و آن‌قدر برایش گریه کرده بود که زیر چشمانش به سیاهی می‌زد. سر پایین آورد و به برفِ زیرِ پایش نگاه کرد. سپید و پاک بود؛ اما در این پاکی، سرمایی عجیب نهفته بود. گویی دلیل این سرما، غم او بود که هیچ‌کس آن را درک نمی‌کرد. همه به ظواهر توجه می‌کردند و برای کسی سرمای برف مهم نبود؛ چون ذات برف را در سردی می‌دیدند.
به پایان مسیر که رسید، حواسش پیِ پدرش جمع شد. به درخت گردو تکیه زده بود و داشت خودش را گرم می‌کرد. چهره‌اش مثل همیشه مهربان بود. صورتی گرد داشت و پوستش کمی چروکیده بود، با موهایی جوگندمی که بلندی‌اش تا شانه‌هایش می‌رسید و با چشمان به رنگ خرمایش، به آتش خیره بود. آتش، بی‌رحمانه تمام هیزم‌‌ها را به خاکستری خاموش تبدیل می‌کرد و برف‌های دور و برش، تبدیل به آبی پاک می‌شدند!
پدرش سر بلند کرد و با دیدنش گفت:
- کوروش، پسرم. بیا بشین و خودت رو گرم کن.  
کوروش سر تکان داد و به آتش نزدیک شد. در حالی‌که کنارش روی زانو می‌نشست به این فکر می‌کرد؛ پدرش هم به مانند او می‌تواند غم نهفته در آسمان را حس کند که با کنجکاوی پرسید:
- بابا، به نظرت آسمون هم می‌تونه غمگین باشه؟ گاهی حس می‌کنم صدام می‌زنه: «بیا بشین و به غم‌هام گوش بده.» اما همچین چیزی ممکن نیست. چون وجودیت اون فراتر از منه و هیچ‌وقت نتونستم به اون برسم. شاید عجیب باشه. اما الان که یازده سالمه حس می‌کنم بهش نزدیک‌ترم، ولی اون از من دورتر میشه. نمی‌دونم چکار کنم. راه حلی برام داری؟
پدرش قهقهه‌ای زد و دستی بر سر کوروش کشید.
- پسرم، من یه چوپان بی‌سوادم که درکی از این چیزا ندارم. نه تو مدرسه‌ای تحصیل کردم و نه کتابی خوندم. چون رعیتی مثل من جایگاهی تو جامعه‌ی قدرت‌سالار «ایروا» نداره. مرگ و زندگی من مثل علف هرز، بی‌ارزشه. اما می‌تونم غم رو درک کنم. غم می‌تونه دلایل زیادی داشته باشه، ولی وجود غم واسه آسمون یه‌کم غیرقابل درکه! 
سپس به هیزم در حال سوختن نگاه کرد و ادامه داد:
- می‌تونه دلیلش سوختن چوبی باشه که جونش رو برای گرم شدن ما می‌ده. می‌تونه نوزادی باشه که به خاطر مرگ مادرش گریه می‌کنه، یا جنگ‌هایی باشه که جون آدما رو می‌گیره. می‌تونه زنی باشه که برده و کالای مردهاست و پسر و همسرش که به توسط همینا به قتل رسیدن، یا حیونی که گوشتش رو برای ادامه حیات ما می‌ده، شاید هم مورچه یا گیاه بی‌ارزشی باشه که زیر پامون له می‌شه. دلایل زیادی وجود داره پسرم. اما جواب این سوالت پیش من که یه آدمِ نادونم نیست! امیدوارم به جواب سوالت برسی.
کوروش با شنیدن حرف‌های او، به فکر فرو رفت؛ اما اکنون وقتِ اندیشیدن نبود. باید می‌رفت و غار پنهان در جنگل را کاوش می‌کرد. پس از پدرش اجازه خواست.
- ممنون بابت راهنماییت. با اجازه شما، من می‌رم یه‌کم اون‌طرف جنگل رو بگردم، بعد برمی‌گردم. 
مهرداد، پدر کوروش با شنیدن این حرف لبخند نیم‌بندی زد و گفت:
- برو پسرم، اما مواظب باش کنجکاویت پایانش غمی برای مادرت نباشه. 
کوروش سرِپا ایستاد و با اطمینان خاطر نگاهش کرد.
- حتماً بابا، نگران نباش. 
مهرداد در حالی‌که نگرانی در چشمانش موج می‌زد، هم‌پایش بلند شد و ضربه‌ای آرام به شانه‌اش زد.
- برو، ایزدِ آتش یاورت باشه.
کوروش بعد از خداحافظی با پدرش، به سمت غار شتافت. گام‌هایش را سریع برمی‌داشت تا هر چه زودتر کنجکاوی‌اش را برطرف کند، اما برف مانع می‌شد. چرا که قدم زدن با کفش‌های پاره برایش سخت بود و پاهایش را بی‌حس می‌کرد.
به اواسط جنگل رسید. در این محوطه حجم برف کمتر بود؛ چون شاخه‌های درختانِ بلوط، سر به فلک کشیده بودند و از ریختن برف بر روی زمین ممانعت می‌کردند. با وجود زمستان، اما بلوط‌ها هنوز برگ‌هایشان سبز بودند و به زندگیشان ادامه می‌دادند و در این جنگل هنوز فصل بهار بود.‌
قدم‌هایش را تندتر کرد؛ اما ناگاه دردِ شدیدی بر روی رانِ پای چپش حس کرد. انگار با شمشیری تیز بریده شده بود؛ اما ردی بر روی آن نبود. مانند دفعه‌ی قبل، این‌بار شاید شدیدتر. کوروش قبلاً هم دو بار چنین دردی را حس کرده بود، در حالی‌که می‌دانست این درد، فقط از روحِ او نشأت می‌گیرد. انگار که روحش با موجودی پیوند خورده بود، ولی نمی‌دانست چه موجودی! درد شدید و شدیدتر می‌شد و دیگر پای چپش را حس نمی‌کرد. آه از این درد بی‌امان!
روی زمین، بر درخت بلوط تکیه داد تا درد کاهش پیدا کند؛ اما این‌گونه نشد. درد شدت گرفت و ناگاه انگار سینه‌اش سوراخ شد و قلبش دیگر نمی‌تپید.
کوروش در زیر درخت بلوط بیهوش شد...
***
فرسخ‌ها آن‌طرف‌تر، در کوه دماوند، شخصی در اوج بهارِ جوانی خویش، تکیه زده بر شمشیرش، لنگ‌لنگان راه می‌رفت و خون از پای چپش به مانند چشمه‌ای جوشان جاری بود و برف را به رنگ خون درمی‌آورد. باد، حتی با او مهربان بود و به آرامی لباسش را با خود می‌رقصاند. اسم آن شخص اوژان بود!
اوژان در حالی‌که دید چشمانش کمی تار شده بود، با خود گفت:
- پای چپم دیگه یاری نمی‌کنه، درد کل وجودم رو گرفته و سرعتم به شدت پایینه. طوری که می‌خواستم نشد، مسیر سرنوشت بی‌رحم‌تر از خواسته‌های پاک و قلب احمق و کودکانمه.
قدم‌هایش سنگین‌تر می‌شد و کسی که آورنده‌ی مرگِ او بود، به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
دلیل زخم اوژان، نبرد سهمگینی بود که با دیوی به نام شاری داشت. شاری، دیوی تحت فرمان سروه بود. او نیمه انسان و نیمه دیو بود و بهترین دوست اوژان به شمار می‌رفت. دلیلِ نبرد شاری با بهترین دوست خویش، این بود که اوژان خواست شاه «ایروا»، آژیدهاک را بکشد؛ اما ناکام ماند. سپس آزمون «آزادی» را به چالش کشید؛ اما باز هم ناکام ماند.
آژیدهاک به سروه دستور داد تا اوژان را بکُشد و سروهِ بدطینت نیز به شاری امر کرد تا او را بکُشد و دست چپش را برایش بیاورد. شاری نمی‌توانست از این خواسته نافرمانی کند؛ زیرا او در نبرد بردگی به سروه باخته بود و روحش برده و تحت فرمان او بود. او حتی نمی‌توانست خودش را بکُشد و باید منتظر می‌ماند تا روزی به دست سروه کشته شود. در دنیای دیوها، کسی که قدرت دارد حاکم است و دیوهای ضعیف، رعیت و برده حاکمانند و این برای شاری هم نیز صدق می‌کرد. 
شاری به هوش آمد و بلند شد و به سمت ردِ خون شتافت. در نبردِ اول با اوژان، شاری از شدت زخم‌ها بیهوش شده بود؛ اما اوژان او را نکُشت. چون شاری را دوست و برادرِ خود می‌دانست.
قدم‌های شاری به مانند باد بود، سریع و غیرقابل مشاهده. او به صد قدیمیِ اوژان رسید. اوژان به شمشیرش تکیه داده بود و لنگ‌لنگان و استوار حرکت می‌کرد و شاری او را با چشمانِ سیاه‌رنگ و مرده‌اش مشاهده می‌کرد.
شاری در غمی تار غوطه‌ور بود و با خود گفت:
- اون بهترین دوست منه. اون خون و قلب منه. اون فراتر از برادرِ برام. چطور می‌تونم بکُشمش؟ دستام می‌لرزن و من رو ملامت می‌کنن. چشمام خون گریه می‌کنن، افکارم فریاد می‌زنن و من رو ملامت می‌کنن. قلبم با هر تپش من رو قضاوت می‌کنه و روحم که در بندِ، داره فریاد می‌کشه که تو نباید اون‌ و بُکشی. اما هیچ‌کدوم در اختیارِ من نیستن. لعنت به من! لعنت به ضعیف بودنمم! لعنت به وجودم که برده‌ای بیش نیست. این تاوانِ ضعیف بودن، توی این دنیای مزخرفه.
صدایی در ذهن شاری شروع به سخن گفتن کرد:
- سریع‌تر اون رو بکش و دستش رو برام بیار.
اراده‌ی سروه در ذهنش، بر همه چیز چیره بود و او نمی‌توانست آن را سرکوب کند. قدم‌هایش سریع‌تر شد و به ده قدمی اوژان رسید. موهای مشکینش با باد می‌رقصید و وقارش حتی در زمان مرگش از پادشاه بیشتر بود.
اوژان با درد قدم می‌زد. صدایی از پشت سرش شنید و سرش را برگرداند. شاری با آن هیکل بزرگ و عضلانی‌اش، در دو قدمی او بود. چهره‌‌‌‌ی زرد و بی‌روحش و چشمان به رنگِ شبش، میانِ انبوهی از موهایش که بر گونه‌اش می‌لغزید، در تیررسِ نگاهِ اوژان قرار گرفت.
اوژان همان‌طور به شاری خیره بود که با استیصال زمزمه کرد:
- پس زمان مرگم رسیده.
سپس تلخ‌خندی زد و ادامه داد:
- ولی خودمونیما. هنوزم مثل باد سریعی شاری، اما اگه پام زخمی نبود باباتم بهم نمی‌رسید!
شاری غمگین بود و به برف‌های خونین زیر پایش خیره بود؛ حتی توانِ نگاه کردن به او را نداشت.
اوژان به آسمان گرگ‌ومیش نگاه کرد و با لحن غمگینی گفت:
- دوستِ من، پایان من و تو می‌تونست حتی غم‌انگیزتر باشه، اما من به همینم راضی‌ام.
شاری خیره به برف خونین بود، که با صدایی گرفته لب زد:
- من لایقِ این نیستم که من رو دوست خطاب کنی.
اوژان سرش را پایین آورد و مأیوسانه به چهره‌ی خجالت‌زده شاری زل زد.
- این حرفت قلب نداشته‌ام رو شکست. اما بدونِ شوخی، شاری تو تنها دوست و یاور و برادر منی. من‌ و ببخش! اقدام به قتل آژیدهاک ناامید کننده بود. نتونستم سروه رو بکشم و آزمون آزادی من رو لایق ندونست. امیدت برای آزادی، آدم ضعیفی بود که حتی نتونست خودش رو آزاد کنه.
شاری بالاخره، با غم و افسوس به اوژان چشم دوخت. در دلش احساس سنگینی می‌کرد، اما یک برده چکار می‌توانست بکند جز اطاعت؟ اوژان، تنها دوست و یاور او، در حال حاضر در برابرش ایستاده بود و شاری نمی‌توانست احساساتش را پنهان کند.
بغض راهِ گلویش را بست و به سختی سخن گفت:
- اوژان، تو برای من همه چیزت رو فدا کردی. اما من باعث مرگت می‌شم. موجود خائنی مثل من لیاقت زنده بودن رو نداره، اما حتی مرگمم تو دستای یکی دیگه‌ست. به تو قول می‌دم که قلعه ابدی رو با خون آژیدهاک متبرک کنم و سرِ سروه رو سر در دروازه شهر آویزون کنم و به کسایی که باعث مرگت شدن، مرگ رو هدیه بدم.
اوژان لبخندی معصومانه زد و گفت:
- از دوست احمق و کله عضله‌ای مثل تو، همین انتظار رو داشتم.
شاری در حالی‌که با اراده‌ی درونش می‌جنگید، با همان نگاه غمگین ادامه داد:
- صداها دیگه اجازه حرف زدن نمی‌دن برادر، این پایانه.
اوژان پاسخ داد:
- برادر صدا زدنت، بزرگ‌ترین افتخارم در زندگیه.
سپس شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و آماده نبرد شد.
شاری قدمی برداشت، که برف زیر پایش به مانند غبار در آسمان پراکنده گشت و به سمت اوژان حمله‌ور شد. دستانش مانند فولاد محکم بود و ناخن‌هایش همچون شمشیر تیز. اولین برخورد شمشیر با دستان شاری، بادی بُرَنده تولید کرد که صخره‌های کنار آن‌ها را تکه‌تکه کرد. برف‌ها به مانند گَردی در آسمان متفرق شدند و بادی مُهیب تولید شد. شاری در آن هنگام، قدمِ دیگری برداشت و به پشت سر اوژان رسید. دستِ فولادی و محکم او به سمت سینه اوژان نشانه رفت، سینه‌ی مردانه اوژان را شکافت و حفره‌ی بزرگی در آن ایجاد کرد.
اوژان شکست خورد و یک قدم به پایان زندگی‌اش نزدیک‌تر شد. ناگاه غمِ عجیبی وجودش را گرفت. دلیلِ این غم، نزدیکی به مرگش نبود؛ بلکه تلاشی بود که هیچ حاصلی نداشت و در آخر او را به کامِ مرگ کشاند.
_____________________
منظور از سرزمین ایروا، در این‌جا همون کشور ایران هست.
واژه‌ی «ایر یا ار er» به معنای آریایی.
پسوند «اوا یا وا» به معنای سرزمین توی زبان فارسی باستانه.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.