با صدای زوزه گرگی از خواب پریدم. چندان دور نبود. چشم هایم گشاد شد. در تاریکی هیچ نمی دیدم، ولی صدای دسته ای گرگ به گوشم می رسید. کورمال کورمال دنبال محسن و نیما گشتم. محسن کنارم خوابیده بود. تکان تکانش دادم. چشم هایش را باز کرد و با حالتی گیج به من نگاه کرد. دوباره چشم هایش را بست. آرام گفتم: «باید فرار کنیم. یه دسته گرگ اینجاست.»
محسن فوری نشست و سرش به چانه ام خورد. بی هوا گفتم: «چیکار می کنی؟»
صدای زوزه گرگ ها بلندتر شد. احتمالا زیادی سروصدا کرده بودیم. مو به تنم سیخ شد. به افق خیره شدم. چیزی جز هاله های مبهمی از درختان معلوم نبود... و نورهایی کوچک در میان تاریکی. چشم های درشتی از پشت شاخه ها دیده می شد. باید سریع از آنجا جیم می شدیم. پرسیدم: «پس نیما کجاست؟»
محسن گفت: «ب...باید روی این درخت باشه.»
به درختی که بالای سرش بود اشاره کرد. درست گفته بود. نیما همان جا خوابیده بود. یک پایش را کشیدم. از جایش تکان نخورد. از تنه درخت بالا رفتم و او را تکان دادم. «بلند شو!»
مثل یک مرده همان جا بی حرکت دراز کشیده بود. گرگ ها داشتند نزدیک تر می شدند. صدای محسن را از آن پایین شنیدم. «بیا دیگه!»
نیما را بیشتر تکان دادم. ناله کرد: «چیه؟»
گفتم: «یه دسته گرگ داره اینجا پرسه می زنه. خطرناکه، مجبوریم فرار کنیم.»
نیما از جا پرید. از روی درخت سر خورد پایین. درخت خش خش کرد و گرگ ها صدایمان را شنیدند. یکی از آنها به آرامی جلو آمد، بعد یکی دیگر و بعد بقیه آنها. همه داشتند به سمت ما حمله ور می شدند. پشت سر هم زوزه می کشیدند و در تلاش بودند تا ما را به چنگ بیاورند و قیمه قیمه مان کنند. با دست های لرزان، دست محسن و نیما را گرفتم و با هم پا به فرار گذاشتیم. دست هم را گرفتیم و تلاش کردیم از آن زوزه ها دور شویم.
گرگ ها به ما نزدیک بودند، خیلی نزدیک. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. گله عظیمی از موجودات پشمالوی سیاه و خاکستری به سمت طعمه هایشان می تاختند. آنها با شکم های گرسنه لحظه به لحظه در انتظار وقتی بودند که گوشت ما را بی رحمانه به نیش بکشند. احساس می کردم روی پلی بین مرگ و زندگی قدم گذاشته ام؛ زندگی آن سوی پل بود، البته اگر می توانستم به آن طرف آن پل سست برسم.
صدایی به گوشم رسید که چندین برابر از صدای زوزه گرگ ها بدتر بود؛ صدای جیغ. جیغی که از میان شاخه های درختان راه را باز می کرد و در جنگل پخش می شد. سرم را برگرداندم. چیزی که دیدم، قلبم را لرزاند. صدای محسن بود. یکی از گرگ ها گوشه شلوارش را گرفته بود و او را محکم سر جایش نگه داشته بود. بقیه آنها هم داشتند به سوی من و نیما حمله ور می شدند.
نگاهی به محسن انداختم. داشت بی امان جیغ می کشید. رنگش پریده بود، چشم هایش گشاد شده بود و صورتش خیس اشک و عرق بود.
باید بی معطلی دست می جنباندم. به سرعت انتخاب هایم را در ذهنم بررسی کردم. نمی توانستم فرار کنم، چون پاهایم ضعیف تر از آن بودند که من را از آنجا دور کنند. از این گذشته، جان محسن در خطر بود.
نباید تسلیم می شدم، چون در این صورت همه را ناامید می کردم؛ محسن، نیما، مادر و دریا. حتی فکر کردن به آن انتخاب هم حالت تهوع می گرفتم.
تنها انتخابی که برایم می ماند، مبارزه بود. مگر چاره دیگری هم داشتم؟ بدون اینکه حتی فکر کنم، کیفم را به سمت آن گرگ پرت کردم. نیما هم همین کار را کرد. کارساز نبود. اوضاع بدتر شد. گرگ به من پارس کرد و جلو پرید.
ناگهان ایده ای به ذهنم رسید. از درخت بالا رفتم و کنار شاخه ای که بالای سر گرگ بود چمباتمه زدم. کمی به شاخه فشار آوردم. به نظر نسبتا نازک می آمد، ولی نه آنقدر نازک که بتوانم با فشار دستم آن را از جا بکنم. از کاری که می خواستم انجام دهم، مطمئن نبودم. نمی دانستم که حتی بعد از آن زنده خواهم ماند یا نه. به آرامی روی شاخه رفتم.
نیما انگار متوجه شده بود که چه فکری در سرم دارم. همان طور که داشت از ترس روی درختی پناه می گرفت چیزهای مبهمی را فریاد زد. صدایش را نشنیدم. او را نادیده گرفتم.
وزنم را روی آن شاخه انداختم. به پایین نگاه کردم. فاصله زیادی با زمین داشتم، ولی ترسم را نشان ندادم. گرگ دقیقا زیر شاخه ایستاده بود. باید شاخه را رویش می انداختم، البته این کار تا وقتی که خودم آستین بالا نزنم امکان پذیر نبود.
وقت زیادی نداشتم. تکانی به خودم دادم و فکر کردم: «باید بیفتی. زود باش. بیفت.»
یک ثانیه بعد در حال سقوط بودم. داشتم به سرعت به زمین نزدیک می شدم. همه چیز محو شد. از ته دل آرزو کردم که همه چیز خوب پیش برود؛ محسن را نجات بدهم و خودم هم زنده بمانم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. لحظه ای پیش روی درخت بودم و حالا در حال سقوط، ولی از هیچ چیز نترسیدم. اجازه دادم جاذبه بر من غلبه کند.
بر خلاف تصورم، دردی حس نکردم. تنها صدای ناله ای را شنیدم. صدای نیما بود. «کارن!»
سکوت.