محسن بالاخره سکوت را شکست. «وقتی رسیدم خونه، اونقدر غذا می خورم که برای یه هفته م کافی باشه.»
خندیدم و گفتم: «من به محض اینکه رسیدم خونه تخت می خوابم و فرداش هم مدرسه نمیرم.»
نیما هم به ما ملحق شد. «من اول همه چیز رو تعریف می کنم و پزش رو میدم.»
به او سقلمه زدم. «تو هم که فقط میخوای قمپز در کنی.»
نیما لبخند دندان نمایی زد، ولی لحظه ای بعد لبخند روی لبش خشکید. پرسیدم: «چی شده؟»
به جلویش اشاره کرد. پشت بوته ها و درخت های انبوه، کلبه ای پنهان شده بود. نزدیک تر رفتم. بخش سمت چپ کلبه تقریبا خراب شده بود؛ طوری که انگار رعد و برق صاف به آن قسمت خورده باشد. پنجره ها شکسته بودند و به نظر می رسید که آجرها هر لحظه ممکن بود بیفتند. عرق سردی روی پیشانی ام نشست. خودش بود؛ کلبه انزلی. همان کابوس. حس می کردم دیوانه شده ام. سرم را محکم تکان دادم. نه، این همان کلبه نیست.
در یک لحظه، تصویر نوجوانانی که در تلویزیون بودند، جلوی چشمم آمد. تمام لحظات را دقیق به یاد می آوردم؛ گویی در آن صحنه حضور داشتم. باران بود و رعد و تاریکی. خبرنگار روی چمن های خیس قدم گذاشت و به سمت یکی از آن دخترها رفت. نگاه سرد و بی احساسش را به شال چاک چاک دختر دوخت. جلویش زانو زد و دستی به پیکر بی جانش کشید، انگار می خواست دنبال سرنخی در یک صحنه جرم بگردد. کمی بعد، دستش را برداشت و رو به یکی دیگر از آنها کرد. آن یکی صورتش پشت به دوربین بود، برای همین نتوانستم صورتش را ببینم. فقط دسته ای از موهای بافته اش دیده می شد. خبرنگار رو به دوربین کرد و گفت: «اجساد دخترانی که از سر کنجکاوی سعی به فاش کردن راز کلبه مخوف انزلی کرده بودند، عصر امروز در جنگل و کنار کلبه پیدا شد.»
محسن من را به خود آورد. «خوبی؟ رنگت پریده.»
هوا را قورت دادم. «خودشه؛ کلبه انزلی.»
محسن لبش را گزید، انگار هیجان زده شده بود. زیرچشمی به نیما نگاهی انداختم. نیشش باز بود. دستم را محکم گرفت و گفت: «همیشه منتظر این لحظه بودم! بیا. همیشه دوست داشتم ببینم اینجا چه خبره.»
دستم را کشیدم. قاطعانه گفتم: «فکرش رو هم نکن. هیچ کس از اونجا زنده بر نگشته.»
اخم کرد. «تو اون مزخرفاتی که مردم میگن رو باور کردی؟ اینکه هیچ کس زنده بر نگشته دلیل نمیشه که اونجا روح داشته باشه. میتونه دلایل زیادی داشته باشه؛ گرسنگی، تشنگی یا حتی گرگ ها. ما که شکممون سیره، تازه یه پا شکارچی گرگ هم اینجا داریم.»
طوری به من تنه زد که تلوتلو خوردم. کمی طول کشید که منظورش را متوجه شوم. منظورش از "شکارچی گرگ"، من بودم. من مجبور شده بودم که آن گرگ را بکشم. چاره دیگری نداشتم. از این گذشته، کم مانده بود به خاطرش جانم را از دست بدهم. من یک شکارچی گرگ نبودم.
«بس کن! نباید خطر کنیم. تقریبا نصف راه رو رفتیم. میخوای زحمت هامون به باد بره؟ تا همین جا هم به زور اومدم، فقط برای اینکه یه بار دیگه بتونم خانواده م رو ببینم.»
نیما با حالت مظلوم نمایی دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «میدونم که ترسناکه، چون فقط ناشناخته س. میدونی، ما خیلی وقت ها از چیزها می ترسیم، فقط چون درباره ش چیزی نمی دونیم و اطلاعات کاملی درباره ش نداریم، ولی به نظر من چیزی هست که از این هم ترسناک تره؛ اینکه هیچ کس برای کشف کردن ناشناخته ها پیش قدم نشه و بدونی که اون ها همیشه قراره برامون ناشناخته باقی بمونن. پس چرا ما سعی نکنیم پرده از این راز برداریم؟»
منطقی بود. دستش را گرفتم، هر چند با تردید. محسن هم دستم را گرفت. حس می کردم مثل زنجیری شده ایم که هیچ کس قدرت پاره کردنش را ندارد. با هم به سمت کلبه قدم برداشتیم. هنوز هم کم و بیش می ترسیدم و به کاری که می خواستم بکنم شک داشتم، ولی وقتی دستم در دست محسن و نیما بود، دلم قرص بود که اتفاقی نخواهد افتاد.
نیما دوربینش را از داخل کیفش بیرون آورد و آن را طوری در دست گرفت که انگار به جانش بسته باشد. می خواست از آن داخل فیلم بگیرد. پرسیدم: «مگه نگفتی که شایعاتی که درباره کلبه گفتن رو باور نداری؟»
لب هایش را به هم فشار داد. «راستش دروغ گفتم. می خواستم تو رو بیارم اینجا.»
«چی؟ چرا؟»
«چون اگه بهت راستش رو می گفتم نمی اومدی.»
دوباره آتش ترس و خشم در جانم زبانه زد. با نفس های لرزان فریاد زدم: «می دونی این کار چقدر خطرناکه؟» به چمن ها خیره شدم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم.
وقتی سرم را بلند کردم، نیما آنجا نبود. غیبش زده بود. در یک لحظه دل درد گرفتم. از محسن پرسیدم: «نیما کجا رفت؟»
محسن زد زیر خنده. «رفت توی کلبه. الان میاد.»
در کلبه باز بود. به داخلش سرک کشیدم. نیما همان جا بود و داشت دوربین را روی میزی جاسازی می کرد. صدایش کردم. «بیا بیرون دیگه.»
دوربین را به دیوار تکیه داد و روشنش کرد. صدای جیر جیر آرامی از کف زمین بلند شد. می دانستم که صدای ما نبود. ما حتی از جایمان تکان نخورده بودیم. بلافاصله دست نیما را گرفتم و با هم از کلبه بیرون دویدیم. صورت نیما به سفیدی گچ شده بود. دستش را به قلبش فشار داد و گفت: «ا...اینجا واقعا روح داره!»
محسن پرسید: «دیدی ش؟ روحه رو دیدی؟»
سرش را تکان داد. «نه، ولی وقتی داشتم دوربین رو روشن می کردم صداش رو شنیدم. از کف زمین صدای جیر جیر اومد، ولی مطمئنم که صدا من یا کارن نبود.» با سر حرفش را تایید کردم.
محسن دستش را تندتند تکان داد. «آروم باشید. بیاید ببینیم چیزی از این کلبه دستگیرمون میشه یا نه.»
کنار هم به دیوار کلبه تکیه دادیم و صبر کردیم. محسن پچ پچ کرد: «به نظرت اون تو چه خبره؟»
حقیقت را گفتم. «حتی نمی تونم حدس بزنم.»
نیما گفت: «من هم.»
شانه بالا انداختم. «فقط باید صبر کنیم. نیما، دو ساعت دیگه دوربین رو بردار.»
به اتفاقاتی که داشت در داخل کلبه رخ می داد فکر کردم. فکر کردن به چیزهای ناشناخته ای که آن داخل بودند، مو به تنم سیخ می کرد. از لحظه ای که آن صدا را شنیدم، احساس ناامنی می کردم. حس می کردم هر لحظه ممکن است اتفاق غیرمنتظره ای رخ بدهد. با همین فکرها چشم هایم بستم تا استراحتی کنم.
هر چند دقیقه یک بار، حس می کردم صدایی شنیده ام و با وحشت چشم هایم را باز می کردم، ولی هیچ خبری نبود. عالی شد. توهم هم زده بودم.
همین که چشم هایم گرم شد، صدایی از داخل کلبه شنیدم؛ چیزی شبیه صدای افتادن یک چیز سنگین روی زمین چوبی. فکر کردم: «ولش کن، چیزی نیست.» ولی محسن دوباره سکوت را شکست. «کارن، چیزی نشنیدی؟»
به وحشت افتادم. با دستپاچگی گفتم: «چی؟ چه جور چیزی؟»
«یه صدایی از توی کلبه اومد؛ انگار دوربین نیما افتاد زمین.»
نیما غر زد: «من درست گذاشتمش جایی که باید باشه. مطمئنم غیرممکنه که خودش افتاده باشه.» لحنش عوض شد؛ گویی شجاعتش را از دست داده بود. «مگه اینکه... پای اجنه در میون باشه.»