نیما بلافاصله از راه رسید. پرسید: «چی پیدا کردی؟»
لحظه ای صبر کردم تا محسن هم سر رسید. گوش تا گوش لبخند زدم و پنجره را نشان دادم. «این پنجره به یه اتاق مخفی راه داره.»
به نوبت پرده، شیشه و کرکره را کنار زدم. اتاق از چیزی که فکر می کردم، خیلی کوچک تر بود. تنها کمی از یک اتاقک نگهبانی کوچک تر بود. تمام چیزی که دیده می شد، یک میز کار و صندلی بود که به زور در اتاق جا شده بودند. پنجره یا تهویه ای در کار نبود، برای همین شیشه را بالا نگه داشتم تا آن هوای بدبو و مانده از آنجا بیرون برود. با دو دست به اتاق اشاره کردم. «این هم از چیزی که دنبالش بودیم.»
محسن حرفی نزد. به نظر می رسید که ناامید شده باشد. پرسید: «فقط همین؟»
«منظورت چیه؟»
«به نظر نمیاد که اینجا چیزی پیدا بشه.»
به شانه اش کوبیدم. «نگران نباش، پیداش می کنیم. چیزی نمونده.»
نیما به کشوی زیر میز اشاره کرد. «شرط می بندم همین جا باشه.»
برای لحظه ای، روح از بدنم جدا شد. همین جا. زیر پای ما.
نیما کشو را باز کرد و داخلش را بررسی کرد. انگشت هایم را به هم گره کردم و امیدوار شدم که تلاش هایمان بی نتیجه نباشد.
کمی بعد، صدایش گوش هایم را پر کرد. حس می کردم که آن صدا از کیلومترها دورتر به گوشم می رسید. «خودشه!»
نیما پیروزمندانه کتاب قطوری را از داخل کشو بیرون کشید و آن را به سینه اش چسباند. به آن خیره شدم. کتاب، جلد چرمی و قهوه ای رنگی داشت که از کاغذهای زرد و کهنه داخلش حفاظت می کرد. روی جلد کتاب، اسم گردنبند نوشته شده بود. قارا بکچی.
حروف طلایی رنگش را لمس کردم.
قارا بکچی.
در آن لحظه، آن کتاب بیش از هر چیزی برایم ارزش داشت؛ گویی سرنوشتم در آن نوشته شده بود.
پرسیدم: «مطمئنی که این همونه؟»
نیما کتاب را در یک چشم به هم زدن ورق زد. «آره.»
قبل از اینکه کلمه ای از دهانم بیرون بیاید، صدای آشنای هفت تیر آرینا از بیرون بلند شد.
تیر هوایی.
تنها معنایش این بود که چیزی به رسیدن ارسلان خان نمانده بود. چشمانم سیاهی رفتند. زمزمه کردم: «باید بزنیم به چاک!»
پیش از اینکه بتوانم حرکتی بکنم، در خانه به آرامی باز شد. به همراهش، صدای فحش و نفرین هایی شنیده شد. درجا خشکم زد. نیما دستان یخ زده اش را در دستانم گره کرد. محسن بلافاصله پنجره را بست و کرکره را کشید و رها کرد.
نیما دوزانو روی زمین نشست و روی زمین دست کشید. دستش روی گوشه ای از زمین متوقف شد. قسمتی از کف چوبی اتاق را به زحمت برداشت و به ما اشاره کرد تا وارد فضای زیر زمین شویم. گفت: «بجنبید!» و کتاب را درون چاله انداخت.
پس از محسن و نیما، من خودم را به زور کنارشان جا کردم و همان جا دراز کشیدم. نیما کف چوبی را سر جایش گذاشت. پرسیدم: «تا کی باید اینجا بمونیم؟»
«تا اواسط شب. اون زمان، امن ترین وقت برای فراره.»
«ولی ما حتی به نور هم دسترسی نداریم. چطور باید بفهمیم که کی باید فرار کنیم؟»
نیما دستش را زیر سوراخ کوچکی بالای سرمان گذاشت. «ببین، روزنه امید. این می تونه زمان رو به ما نشون بده. وقتی که حتی کمترین نوری به اینجا نرسید، بی سروصدا فرار می کنیم.»
انگشتانم را به شقیقه ام فشار دادم. امکان نداشت که بتوانم چند ساعت را در آن تابوت تنگ و تاریک و گرم بگذرانم، ولی وقتی که به روزنه امید چشم دوختم، باور کردم که این هم امکان پذیر بود؛ همان طور که زنده ماندمان در تمام مدتی که از خانه دور بودیم.
به خودم اجازه دادم که باور کنم؛ که حتی چیز کوچکی مثل روزنه ای که نور از پشت آن می تابید، می توانست قلب هایمان را گرم کند.
محسن به من سقلمه زد. در آرام ترین حالت ممکن گفت: «بجنب. باید فرار کنیم.»
چند لحظه طول کشید تا بتوانم همه چیز را به یاد بیاورم. ما زیر زمین خانه ارسلان خان دفن شده بودیم. خوشحال بودم که می توانستیم به زودی هوای تازه را تنفس کنیم.
محسن تلاش کرد تا تخته چوب را جابجا کند، ولی کمی بعد، دستان لرزانش را پایین آورد و گفت: «بدجوری سر جاش محکم شده. نمی تونم تکونش بدم.»
من و نیما به او کمک کردیم تا آن را حرکت دهد. تخته چوب با جیرجیر آرامی بلند شد. من اول نشستم و سرم را از زیر زمین بیرون آوردم. هوای اتاق، به طرز کشنده ای سنگین و خفه بود، ولی از زیر زمین بهتر بود. نیشم باز شد.
نیما به من یادآوری کرد: «کتاب رو فراموش نکن.»
کتاب را برداشتم و به آرامی از چاله بیرون رفتم. دست محسن را گرفتم و به او کمک کردم تا کنارم بایستد. محسن پرسید: «حالا باید از کدوم راه بریم؟»
نیما از پنجره به بیرون سرک کشید. «ارسلان اینجا نیست. شاید ترسیده که جونش توی خطر باشه.»
«پس کجا رفته؟»
نیما شانه بالا انداخت. «خدا می دونه.»
گفتم: «ممکنه اون کمین کرده باشه تا ما رو توی بهترین فرصت گیر بیاره.»
نیما پوزخند زد. با تمسخر جواب داد: «شرط می بندم روحش هم خبر نداره که ما هنوز اینجاییم.»
آب دهانم را به سختی قورت دادم. «امیدوارم.» تصمیم گرفتم که حرفش را باور کنم.
محسن گفت: «خیلی خب، بیاید وقت رو تلف نکنیم.»
نوک پا نوک پا از اتاق مخفی و سپس از خانه بیرون رفتیم. با دیدن آن تاریکی که به آسمان چیره شده بود، به یاد شبی افتادم که مادر پرسو سکته کرد. ماهیچه هایم در یک لحظه منقبض شدند. تلاش کردم تا آن طوفان سیاه را از بین ببرم. بدون توجه به فضای مه آلود درونم، به طرف خانه آرینا رفتم. پشت در ایستادم. مانده بودم که چطور باید وارد می شدیم. چشمم به آرینا افتاد که از لبه بام خم شده بود و به ما نگاه می کرد. سری تکان داد و رویش را از ما برگرداند. کمی بعد، درست پشت سرمان ظاهر شد. انگشتانش را در هم گره کرد و رو به ما گفت: «خوشحالم که دوباره می بینمتون!»
پرسیدم: «چرا بیداری؟»
نگاهش را به افق دوخت. «منتظرتون بودم.»
نیما بدبینانه پرسید: «چرا هیچ تلاشی برای کمک کردن به ما نکردی؟»
آرینا سرش را تکان داد. «من...»
نیما صدایش را بالا برد. «تو بدون هیچ مشکلی توی اولین فرصت خودت رو نجات دادی و ما رو تنها گذاشتی؛ درست وقتی که ما داشتیم زیر زمین خفه می شدیم!»
آرینا عقب عقب رفت. دستم را روی شانه نیما گذاشتم. با لحنی ملتمسانه گفتم: «نیما، خواهش می کنم...»
آرینا گفت: «من تمام تلاشم رو کردم، ولی هیچ راه امنی برای وارد شدن به خونه ارسلان پیدا نکردم. من حتی سعی کردم از پشت پنجره پیداتون کنم، ولی شما انگار ناپدید شده بودید.»
لب هایم را به هم فشار دادم. بعد از مکثی طولانی گفتم: «مشکلی نیست. الان همه مون سالمیم، مگه نه؟»
آرینا جواب داد: «درسته، ولی حالا من هم لو رفتم.» خنده ای عصبی کرد. «احساس یه شریک جرم رو دارم.»
«چون واقعا همین طوره.»
«ولی من با این قضیه مشکلی ندارم؛ به شرطی که تلاش هامون نتیجه داده باشه.»
«البته که داده.»
کتاب را به آرینا نشان دادم. آرینا جلوی دهانش را با دست گرفت. گفت: «کارتون عالی بود!»
محسن گفت: «حالا بعد از این همه ساعت، فکر می کنم همه مون لایق یه پاداش باشیم؛ چیزی مثل یه خواب راحت.»
با خنده گفتم: «من می تونم تا خود ظهر بخوابم!»
آرینا خمیازه کشید. «دوست ندارم این حرف رو بزنم؛ ولی من هم موافقم.»
گفتم: «فکر نمی کنم بتونیم این وقت شب بریم توی خونه، پس مجبوریم چهار نفری روی بوم بخوابیم.»
آرینا شانه بالا انداخت. «چاره دیگه ای نداریم.» نردبانی که به بام راه داشت را صاف کرد. «بیاید بالا. مواظب باشید.»
زیرانداز آنقدر که فکر می کردم راحت نبود؛ زبر بود و نازک. با این حال به قدری خسته بودم که هیچ چیز نمی توانست جلوی سنگینی چشمانم را بگیرد. قبل از اینکه چشمانم را ببندم، اطراف را برانداز کردم. آرینا و محسن بی حرکت خوابیده بودند، ولی نیما مثل موشی زیر پتو تکان خورد. برای مدت کوتاهی به او چشم دوختم و بعد، پرسیدم: «تو واقعا به آرینا شک داری؟»
به طرف من چرخید. «من فقط... زیادی جوش آورده بودم. اونجا بهم خیلی سخت گذشت.»
«پس حرفش رو باور کردی؟»
«معلومه که کردم. من بهش اعتماد دارم.»
لبخند زدم. «خوشحالم که این رو می شنوم. فقط می خواستم بدونی که آرینا قصد کمک کردن به ما رو داره.»
نیما جوابی نداد. هیچ حرکتی نکرد. من هم مثل او چشمانم را بستم و به تاریکی شب اجازه دادم که من را در خود فرو ببرد.