من و نیما طاق باز روی تشک هایمان دراز کشیده بودیم. محسن زیرلب ملودی کوتاهی را با صدایی آرام و فوقالعاده کند زمزمه می کرد. صدایش در میان جرینگ جرینگ برخورد قاشق به لیوان ها گم شد. سرم را برگرداندم. مادر پرسو چهار لیوان جلویش گذاشته بود و به نوبت از داخل شیشه ترشی که من و محسن قبلا زحمت خالی کردنش را کشیده بودیم، تکه های نبات را داخل چای می انداخت.
مطمئن بودم که فضا آنقدر متشنج بود که هیچ کس لب به چای نمی زد، ولی محسن یکی از لیوان ها را برداشت و یک جرعه از چایی که به گدازه می ماند را نوشید. رو به من پرسید: «نمی خوری؟ کافئین داره.» طوری کافئین را به زبان آورد که انگار داشت درباره امگا ۳ حرف می زد.
ناله ای کردم که یعنی نه. آنقدر خسته بودم که حتی قهوه عربی هم در من اثر نمی کرد، چه برسد به چای. شک نداشتم که در همان لحظه داشتم با چشمان باز خواب می دیدم. به مدت یک دقیقه، دریا را دیدم که با سروصدا در خانه می دوید و به سمت لیوان های چای می رفت تا بر حسب عادت دیوانه وارش، چای را روی فرش بریزد.
نیما هم بلند شد تا یکی بردارد. او هم به نظر خواب آلود می رسید، چون لیوان را با دست شکسته اش برداشت و بلافاصله فریادی از سر درد کشید. فریادش باعث شد خواب تا حدی از سرم بپرد. مادر پرسو دستش را گرفت و به آن خیره شد. «فردا دوباره می برمتون پیش صفارخان. باید زودتر از این یادم می افتاد.»
محسن و نیما غرغر کردند، ولی من بیشتر نگران مادر پرسو بودم. آن مسیر تقریبا یک کیلومتر بود و بیست دقیقه طول می کشید. او نباید آن همه راه را پیاده می رفت.
تقریبا مطمئن بودم که خوابم برد، چون وقتی دوباره چشمانم را باز کردم، محسن و نیما در آن سوی رختخواب ها دراز کشیده بودند و خبری هم از سینی چای نبود. اطرافم را واضح نمی دیدم، ولی پچ پچ های واضحی گوشم را پر کرد.
«نقشه رو بده به من.»
«محسن، حوصله داری ها. ساعت از دوازده هم گذشته. تازه اصلا دست من نیست.»
«پس کجاس؟»
کمی سر جایم قل خوردم. «توی زیپ جلویی کیفمه.»
محسن با صدایی بلندتر از قبل گفت: «فکر کردم خوابیدی.» بعد بلند شد و رفت تا نقشه را بردارد.
محسن با نقشه و یک مداد بلندتر برگشت. مداد را مثل وقتی که به مدرسه می رفتم، دو دور لای دسته ای از موهایم پیچیدم تا گم نشود. گفتم: «جاش حسابی محکمه.»
دوباره به رختخواب برگشتم و به حرف هایی که بین آن دو نفر ردوبدل می شد، گوش دادم. نمادها، سرنخ، معنی، کتاب، روستا، مخفی.
از شدت سروصدا حتی نتوانستم برای لحظه ای بخوابم. وسوسه شدم که بلند شوم و البته که نیم ساعت طول کشید تا تصمیمم را عملی کنم. بالاخره سر جایم نشستم و چشمانم را مالیدم. «من هم باهاتون هستم.»
نیما برایم جا باز کرد و گفت: «تا الان سه تا راه دیگه رو هم امتحان کردیم؛ پیدا کردن ریشه اسم مکان ها، بررسی کردن نقشه از نزدیک به دور و گشتن به دنبال خونه هایی که توی مناطق خلوت یا دورافتاده ساخته شدن.»
«حالا میخواید چیکار کنید؟»
«نمیدونم. فقط چند تا از مکان های احتمالی رو علامت زدیم.»
به صفحه نگاه کردم. چشمانم همه چیز را تار می دید، برای همین به سختی می توانستم علامت گذاری هایشان را ببینم. محکم پلک زدم. تقریبا تمام آنها از ما دور بودند؛ دورتر از اینکه بتوانیم پیاده راه را طی کنیم.
در میان ده ها ساختمان، خیابان، باغ و فروشگاه، نقطه کوچکی توجهم را جلب کرد. درست مثل نماد ادارات دولتی بود، با این فرق که رگه ای نامحسوس از رنگ سبز زمردی در آن دیده می شد. بلافاصله تصویر گردنبند در ذهنم نقش بست؛ واضح تر از هر چیزی که تا به حال دیده بودم.
دلم آشوب شد. دستم را زیر آن نقطه گذاشتم. «پیداش کردم.»
محسن پرسید: «چطوری اینقدر مطمئنی؟»
جواب دادم: «رنگ سبزش رو ببینید. همرنگ قارا بکچیه.»
نیما اخم کرد و سرش را جلو آورد. گفت: «ولی این ممکنه فقط یه اشتباه توی چاپ باشه. احتمالش زیاده که همچین اشتباه های جزئی ای توی چاپ پیش بیان.»
سرم را با قاطعیت تکان دادم. «نه، اشتباه نمی کنم. همین الان تصویر زمرد جلوی چشمم اومد.»
محسن سکوت کرد. دستش را کنار نقطه ای که به آن اشاره کرده بودم گذاشت و پرسید: «این یه مزرعه گندمه؟»
سرم را تکان دادم. گفتم: «حدودا به اندازه پنجاه دقیقه تا اینجا فاصله داره. میتونیم بهش برسیم.»
نیما تقریبا جیغ کشید: «کی راه بیفتیم؟»
گفتم: «فردا عصر، ساعت شیش. قبل از اون با آرینا هم هماهنگ میکنیم.»
آنقدر هیجان زده بودم که ناامیدی هایم را فراموش کرده بودم. آنجا همان نقطه ای بود که به دنبالش می گشتیم.
متوجه جرقه های کوچک آتش که از در به داخل راه پیدا می کردند، شدم. محسن بلند شد تا به بیرون سرک بکشد. دهانش باز ماند. «مادر پرسو داره جوجه درست می کنه. تیتی خانم و آرینا و خانوادهش هم هستن.»
به دنبالش به حیاط رفتم. تیتی خانم برایمان دست تکان داد و اشاره کرد تا بنشینیم. محسن و نیما مثل فشنگ برای خودشان جا باز کردند. قبل از اینکه بتوانم جایی پیدا کنم، تمام صندلی ها اشغال شدند. کنار مادر آرینا روی پله نشستم.
وقتی عماد سیخ های جوجه را از روی منقل برداشت، تازه فهمیدم که منقل تعمیر شده بود. به خوبی قبل نبود، ولی هنوز هم کارایی داشت. هر کس یک سیخ از عماد گرفت؛ همه به جز مادر پرسو.
«این یه حقه رایجه که تقریبا هر بار که باهاش روبرو میشیم، فریبش رو می خوریم؛ جواب از چیزی که فکرش رو می کنیم به ما نزدیک تره. این حقه ما رو وادار میکنه که به جای گشتن اطرافمون، به گزینه های دور از ذهن فکر کنیم و این کار رو برای ما سخت تر می کنه. ممکنه هیچ وقت بهش توجه نکرده باشید، ولی این حتی توی بازی بیست سوالی هم به کار میره؛ چه برسه به یه همچین معمایی. برای مثال...»
نیما وسط حرفش پرید: «میشه درست حرف بزنی؟ هیچی از حرف هایی که زدی نفهمیدم.»
آرینا برای لحظه ای سکوت کرد، ولی جوابی به نیما نداد. گفتم: «شگفت انگیزه.»
حرفم را با سر تایید کرد و گفت: «از وقتی که مادر پرسو برگشته، تمام مدت پیش مامانم و تیتی خانم می مونه؛ با این حساب هیچ کدوممون مشکلی با رفتن به مزرعه نداریم.» برای چند ثانیه ابروهایش در هم رفت. «...البته به جز امروز که مادر پرسو زودتر برگشت.»
شقیقه هایم را فشار دادم. حرفی که درباره رفتن پیش صفارخان زده بود را فراموش کرده بودم. فریاد زدم: «باید همین الان بریم. متاسفم.»