فصل شصت و یکم

خانه‌ای میان کرم‌های شب‌تاب : فصل شصت و یکم

نویسنده: Writer_crow

زنگ خانه نیما را زدم. لحظه‌ای بعد، محسن در را باز کرد. با دیدن من لبخند پهنی روی صورتش نشست. پرسیدم: «تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟»
  با خنده جواب داد: «من تقریبا هر روز اینجام.» مکث کرد. «خیلی وقته که حتی جواب پیام‌های من و نیما رو هم نمیدی.»
  مثل بادکنکی که بادش خالی شود، وا رفتم. به او یادآوری کردم: «دقیقا از زمان امتحان‌های پایان ترم. از اون موقع حتی یه بار هم موبایلم رو چک نکرده‌م.»
  در کسری از ثانیه، لبخندش به اخم تلخی بدل شد. «چرا؟»
  حین حرف زدن، بی‌اختیار روی در خانه ضرب گرفتم. «مامانم اجازه نمی‌ده از خونه بیرون برم. موبایلم رو هم ازم گرفته. بعد از سه ماه اولین باریه که تونستم کلاس‌های تقویتی مدرسه رو بپیچونم؛ البته خودش این رو نمی‌دونه.»
  مثل بادکنکی که سرش را رها کرده باشند، وا رفت. «هیچ کدوم از بچه‌های سال قبل کلاس تقویتی نمیرن، لااقل من که نشنیده‌م. نمی‌دونم کلاس‌ها رو برای کی برگزار کرده‌ن.»
  کنار رفت. «بیا تو. بعدا درباره‌ش حرف می‌زنیم.»
  کفش‌های کثیف و پوسیده‌ام را به سمت دیوار شوت کردم و وارد شدم. نیما روی مبل لم داده بود و با شایا، سوپرماریو بازی می‌کرد. تا چشمش به من افتاد، بلند شد و دستی لای موهایم کشید. پرسید: «تا حالا کجا بودی؟»
  سرم را پایین انداختم. «بی‌خیال.»
  بر خلاف چیزی که فکر می‌کردم، سوال‌پیچم نکرد. فقط روی مبل برایم جا باز کرد و به آن اشاره کرد. گفتم: «اینجا نمی‌مونم. می‌خوام برم تالاب. فکر کردم شما هم دوست داشته باشید با من بیاید.»
  در کسری از ثانیه، شایا از جا پرید. گفت: «باید جمال رو ببینم. نیما همه‌چیز رو برام تعریف کرده.»
  وقتی گفت همه‌چیز، سگرمه‌هایم در هم رفت. نگاه نگرانی با نیما ردوبدل کردم. چشمک زد و خیلی آرام زمزمه کرد: «همه چیز که نه.»
  لبخندی تحویلش دادم و گفتم: «پس زود باشید. نیما، پنج تا بطری دوغ هم با خودت بیار.»
  نیما پشت در آشپزخانه ناپدید شد. شایا کلید را از روی میز تلویزیون قاپید و فریاد زد: «بابا، می‌تونم ماشین رو تا ظهر بردارم؟»
‌  آقای مردانی از داخل اتاق خواب جوابش را داد: «بهت اطمینان ندارم.»
‌ ‌ شایا نالید: «بابا!» در فاصله چند ثانیه، لحنش بویی از خشم و دلواپسی به خود گرفت.
‌ ‌ این بار، آقای مردانی تا خود اتاق نشیمن آمد. نفسم را در سینه حبس کردم. معمولا وقتی از آن سوی خانه با کسی صحبت می‌کرد، به خودش زحمت آمدن را نمی‌داد. آخرین باری که این کار را کرد وقتی بود که نیما به جای آب، در ظرف آب قناری‌هایش مایع دستشویی ریخته بود و هر سه‌شان را به کشتن داده بود؛ زمانی که پدرش سرتاپا سرخ شده بود و کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد.
‌ ‌ صدایش را پایین آورد. «حتی اگه من بهت اجازه بدم نیما رو با خودت ببری، مامانت این اجازه رو بهت نمیده.»‌
 ‌ دلیل آمدنش هم مشخص شد. می‌خواست تنها فرصتمان برای رفتن به تالاب را هم از ما بگیرد.
  صدای پای محسن که پشت سر هم روی موکت کشیده می‌شد، در سرم پیچید. می‌خواستم به او بگویم که بس کند، در آن لحظه اما نگران رفتن به تالاب بودم.
  شایا با لحنی ملتمسانه گفت: «مواظبم. قول میدم.»
  این بار آقای مردانی کوتاه آمد. «به مامانت درباره‌ش چیزی نگو.»
  شایا مشتش را به نشانه پیروزی بالا گرفت. حلقه جاسوئیچی را دور انگشتش چرخاند و جلوتر از خودش، محسن را به بیرون هدایت کرد. من به دنبالش نرفتم. منتظر ماندم تا نیما هم بیاید. قبل از این‌که خودم صدایش کنم، فریاد زد: «نمی‌تونم همه بطری‌ها رو تنها بیارم.»
  به کمکش رفتم. وقتی به آشپزخانه رسیدم، نیما شش بطری دوغ را کنار هم روی کابینت گذاشته بود. سه تا از بطری‌ها را برداشتم و زیر بغلم زدم. امیدوار شدم که هیچ کدامشان در راه روی زمین نیفتند و نشکنند.
  متوجه شدم که یکی از آن بطری‌ها اضافه بود. پرسیدم: «این یکی دوغ رو برای کی آوردی؟»
  در چشم به هم زدنی، صورتش رنگ باخت. به تته‌پته افتاد: «هیچی... هیچی.»
  گفتم: «راستش رو بگو نیما.»
  مکث کوتاهی کرد. «حرف از تالاب که شد، یاد اتفاق‌هایی افتادم که بهار امسال افتاده بود... به خصوص درباره آرینا. نمی‌دونم چی شد که فکر کردم آرینا هم اینجاس.»
  نگاهم را به زمین گره زدم. «عیبی نداره.» و حواسم را به بطری‌های سرد و نم‌دار دوغ که تقریبا در دستم می‌لغزیدند، جمع کردم.
  گفت: «از اون زمان تا حالا حتی بهش فکر هم نکرده‌م. یعنی، به خودم اجازه ندادم. نه اون، نه عماد، نه توکاخان؛ هیچ کس. نمی‌خواستم دلتنگشون بشم.»
  جواب دادم: «من هر روز به یادشونم.»
  یکی دیگر از آن پوزخندهای آزاردهنده‌اش را تحویلم داد، گویی ادامه دادن صحبت‌های جدی برایش امری غیرممکن بود. «چه‌جوری وقت می‌کنی این‌قدر بهشون فکر کنی؟»
  گفتم: «مگه آدم برای دلتنگ شدن هم وقت اضافه لازم داره؟»
  استفهام انکاری. تازه یادش گرفته بودم؛ آن هم به لطف کلاس‌های تقویتی. این را خانم نارنجستانی در جلسه دوم به ما یاد داده بود؛ زنی درشت‌هیکل که وقتی دفتر و یادداشت‌هایش را ورق می‌زد، برگ‌های خشکیده دسته‌دسته از لای صفحاتشان بیرون می‌ریختند.
  آن روز، پنج دقیقه به زنگ تفریح مانده بود که به تقلیدی ناشیانه از مزه‌پرانی‌های همکلاسی‌های جدیدم، از او پرسیدم: «وقتی خودمون جواب سوالی رو می‌دونیم، برای چی باید دوباره بپرسیمش؟»
  به من نگاه نکرد. نگاهش همچنان به تخته بود و دست‌خط پیچ‌در‌پیچ خودش. جواب داد: «من نمی‌تونم همه چیز رو با استفاده از کلمات توضیح بدم، آقای مهربانی. باید خودت جواب سوالت رو بگیری. می‌دونم ناعادلانه‌س که جواب‌هایی که می‌تونیم به سوال‌ها بدیم به کلمات محدود میشن، ولی تا اینجا که کاری از دستمون بر نمیاد.»
  حالا دیگر جواب سوالم را گرفتم.

بطری‌های دوغ را در یخدان خالی کردم و در صندوق عقب را به سمت پایین هل دادم. برچسب هولوگرامی لوگوی تیم رئال مادرید که پشت ماشین چسبانده شده بود، آفتاب را به سمت چشمانم بازتاب داد. یک دستم را بالای ابروهایم گرفتم تا نقش سایه‌بان را داشته باشد. فریاد زدم: «آماده‌س.»
  در کسری از ثانیه، به داخل ماشین جستم و در را قفل کردم. شایا سوئیچ را چرخاند و صدای موتور خسته ماشین، از داخل کاپوت بلند شد، صدایی که به خرخر سینه بیمار می‌ماند. پرسیدم: «چه بلایی سر ماشین آوردی که این صدا رو میده؟»
  خنده‌اش گرفت. «فقط می‌خواستم به نیما رانندگی یاد بدم. مشکلی نیست، هنوز کار می‌کنه.»
  نیما سرش را با غرور بالا گرفت و گفت: «دفعه بعد من ماشین رو می‌رونم.»
  محسن جواب داد: «تو ما رو به کشتن میدی نیما.»
  نیما اخم کرد. «ولی من جدی گفتم.»
  حرفش را نشنیده گرفتم. فقط گفتم: «شایا، رادیو رو روشن کن.»
  شایا دکمه بالای رادیو را فشار داد. صدای موسیقی در ماشین پیچید. پس از چند دقیقه، از میان نوای سنتور و نی، به سختی کلماتش به گوشم رسید که صدایم کرد: «کارن، می‌تونی بیای جلو؟»
  روی پاهای خسته و کوفته‌ام ایستادم و خودم را به صندلی جلو رساندم. نیما غرولند کرد: «چرا من نه؟»
  صندلی جلو چندین برابر از صندلی پوسیده عقب راحت‌تر بود؛ آن جلو فضای بیشتری داشتی، می‌توانستی زاویه صندلی را تنظیم کنی و پنجره را تا آخر پایین بکشی. با این حال، می‌دانستم که نیما بی‌دلیل غر نمی‌زد. واضح بود که یک جای کار می‌لنگید. حدس می‌زدم به خاطر قضیه بطری دوغ اضافی باشد و یاد و خاطره روستای چهارگرز، برای همین ترجیح دادم به روی خودم نیاورم و دهانم را ببندم.
  شایا جواب داد: «تو همون‌جا بمون و از جاده عکس بنداز. می‌خوام چند تا از عکس‌هایی که گرفتی رو قاب کنم.»
  ابروهایش در هم تاب خوردند، ولی چیزی نگفت و دوربینش را از جیب کتش بیرون کشید. بدون توجه بندش را دور گردنش انداخت، ولی دوربین سر خورد و کم مانده بود از پنجره ماشین بیرون بیفتد که محسن دستش را یک متر دراز کرد و آن را گرفت. همان طور که بند دوربین را دور انگشت سبابه‌اش می‌پیچید گفت: «پاره شده.»
  نیما آن را از دستش قاپید و محکم به سینه‌اش چسباند تا دوباره اتفاقی برایش نیفتد. «این که مهم نیست. تقریبا له‌و‌لورده شده. بعید می‌دونم تا یه ماه دیگه هم دووم بیاره.»
  شایا از داخل آینه به او چشمکی زد و گفت: «مشکلی نیست. یکی برات می‌خرم؛ جدیدترین مدلش رو.»
  نیما سرش را از او برگرداند. زمزمه کرد: «همیشه همین رو میگی.» و مشغول گره زدن بند دوربینش شد.
  شکی در این نبود که فیلم گرفتن از یک شبح، آن هم شبحی مثل گندم، این نوع عواقب را هم به دنبال داشت. خواستم همین را بگویم، ولی حرف‌هایم را برای زمانی گذاشتم که شایا آن دوروبر نباشد.
  شایا با آرنجش به پهلوی من زد و پرسید: «این تابستون چی‌کار کردی؟»
  «چرا این رو پرسیدی؟»
  «چون هیچ وقت این همه مدت ازت بی‌خبر نبودیم. نیما حسابی نگرانت شده بود.»
  با این حرف، لبخندی کمرنگ و گذرا روی صورتم جا خوش کرد. «کل تابستونم به جاروبرقی کشیدن و هم زدن مربای زردآلو گذشت. به اندازه هزار سال طول کشید.»
  شایا نخودی خندید. «فقط همین و بس؟»
  صدایی از ته حلقم در آوردم که یعنی نه. گفتم: «فقط که همین نبود، همایش بانوان خبرنگار و روزنامه‌نگار هم رفتم؛ همین چند روز پیش.»
  پقی زد زیر خنده. «شوخی می‌کنی.»
  «شوخی نمی‌کنم. این بار نتونستم مامانم رو راضی کنم من رو با دریا توی خونه تنها بذاره.»
  نیش محسن تا بناگوش باز شد. از آن عقب گفت: «اگه می‌دونستم مجبوری همچین کاری کنی، خودم می‌اومدم و زودتر از این‌ها از اون مخمصه نجاتت می‌دادم.»
  مخمصه، اشتباه نمی‌کرد. همین را به او گفتم و در ادامه پرسیدم: «تو چی؟ نگو که مجبور شدی با نیما ریاضی کار کنی.»
  «بی‌انصاف نباش کارن. نیما فقط یه سال توی ریاضی تجدید آورده بود.» پنجره را پایین کشید و نفسی تازه کرد. «ما امسال چند بار از شهر بیرون رفتیم؛ البته بیشتر من و نیما و بابام. شایا به خاطر ترم تابستونی نتونست با ما بیاد.»
  آهی کشیدم و روی کوسن پشت سرم جمع شدم. همین که کمی پلک‌هایم سنگین شدند، نیما فریاد کشید: «سبلان رو می‌بینم. جمال هم پشت سرشه!» و او را صدا کرد، تا جایی که می‌توانست خودش را از پشت پنجره به بیرون کشاند و برایش دست تکان داد.
  ماشین برای استقبال از جمال، با صدای جیغ‌مانندی متوقف شد.
  جمال اما سرش را برنگرداند. چشمش به داخل یک کامیون دوخته شده بود؛ گویی هر چه باید می‌شنید داخل آن بود؛ کامیون توکاخان.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.