همین که به خودم آمدم، متوجه شدم که چهار جفت چشم به من زل زده بودند که بعد از دو ثانیه، به سه جفت کاهش پیدا کردند. تفنگ را روی کف دستانم گذاشتم و اجازه دادم آرام روی زمین بیفتد. جعبه ابزار را که روی لبه پنجره رها کرده بودم، برداشتم و کاغذها را از داخلش بیرون کشیدم. تهوعم را قورت دادم. کاور کاغذ از لای دست های عرق کرده ام سر خورد، ولی قبل از اینکه بین زمین و هوا به پرواز در بیاید، آن را محکم تر چسبیدم. گفتم: «ما تا سرحد مرگ جنگیدیم؛ برای خودمون و گندم. حالا هم تمومش می کنیم. تو که پا پس نمی کشی، ارسلان؟ می دونی که اگه این کار رو بکنی، باز هم دست بر نمی دارم.»
در یک آن، تمام کلماتی که به زبان آوردم به نظرم بی معنی آمدند. حتی آرینا که از همه ما ماهرتر بود، نمی توانست در برابر آن غول بیابانی دوام بیاورد؛ لااقل نه بدون اسلحه.
ارسلان خان چشمانش را کمی باز کرد و سرش را به سمت من برگرداند. جواب داد: «خیلی خب.» و روی زمین بی حرکت ماند.
برای لحظه ای، نگران شدم که از همان موقع جنازه اش روی دستم افتاده باشد و دیگر نبردی هم در کار نباشد. دست محسن و نیما را گرفتم و از آن حوضچه خون فاصله گرفتم. پرسیدم: «مرده؟» هرچند انتظار گرفتن جواب نداشتم.
نیما جواب داد: «جای خوبی شلیک کردی. اگه از بیرون کمکی بهش برسه، احتمالش زیاده که زنده بمونه. با وجود سروصدایی که به پا کردیم، شک ندارم که همچین اتفاقی می افته. حقیقت اینه که الان احتمال مرگ آرینا از اون بیشتره؛ چون با ضربه ای که به سرش خورده، احتمالش سی درصده که آسیب جدی دیده باشه.»
برادر نیما دانشجوی پزشکی بود و اطلاعاتی که داشت را با نیما به اشتراک می گذاشت؛ هر چند نه او و نه نیما درسشان تعریفی نداشت.
آرینا حرفش را جدی نگرفت، ولی زیرلب گفت: «خفه شو.»
زمزمه کردم: «بهتر نیست الان فلنگ رو ببندیم؟»
محسن گفت: «باهات موافقم.»
آرینا دستش را روی میز گذاشت تا بلند شود، ولی میز تقریبا سروته شد. با زانوهای لرزان سر جایش ایستاد و جعبه ابزار را برداشت. وقتی از خانه بیرون رفتیم، نیما بلافاصله گفت: «میرم ببینم که مادر پرسو هنوز توی مغازه تیتی خانمه یا نه. امیدوارم متوجه رفتن ما نشده باشه.»
ته دلم می دانستم که احتمال اینکه او تمام مدت متوجه ما نشده باشد، چندان زیاد نبود، ولی همچنان امیدوار بودم.
دستی که دستم را فشرد، رشته افکارم را پاره کرد. محسن درست رو به رویم ایستاده بود. با لحنی بغض آلود گفت: «ممنونم.»
به آرینا نگاه کردم. او کسی بود که اول من را نجات داده بود. هر دوی ما نقش خود را ایفا کرده بودیم. آرینا نه چیزی گفت، نه حتی به من نگاهی انداخت. مردمک چشمانش، درست همان قسمتی که باید تیره تر از بقیه چشمش می بود، حالا روشن تر بود و انگار نوری مثل نور ستاره آلفا قنطورس از خود ساطع می کرد. این به آن معنا بود که باید اجازه می دادم به حال خودش باشد.
محسن سرش را در شانه ام فرو کرد. او را در آغوش فشردم. فکر می کردم که بعد از آن حادثه، من تنها کسی بودم که حالش خوب بود... اما این طور نبود.
من کسی بودم که ماشه را کشیده بود.
من کسی بودم که بدون هیچ کلمه ای، بازوانم را دور کمر محسن حلقه کرده بودم.
نیما از راه رسید. گفت: «نگران نباشین. اون ها هنوز اونجان. راستی، ساعت از چهار گذشته. به موقع رسیدیم.»
مکثی کرد و با تردید گفت: «کارن، وقتی اون حرف رو به ارسلان زدی... منظورت چی بود؟»
به صفحات کتاب اشاره کردم. نیما آنها را باز کرد. محسن پشت سرش ایستاد و منتظر ماند تا نیما اولین صفحه را رو کند.
پس از مدتی که بیش از سه دقیقه طول نکشید، نیما صفحات را دوباره در جعبه برگرداند. از چهره اش معلوم بود که حالش حسابی گرفته بود. محسن حتی با رگه ای از انزجار به من زیرچشمی نگاه می کرد.
نیما پرسید: «حالا میخوای چیکار کنی؟» حرفش بیشتر حالتی طعنه آمیز داشت. جای کلماتش مثل زهر مار روی صورتم سوخت.
جواب دادم: «خودم باهاش می جنگم.»
بعد از زدن این حرف، تازه فهمیدم که چه حماقتی کرده بودم. تنها کسی که چنین فکری نمی کرد، آرینا بود و دلیلش هم این بود که او چیزی درباره آن قضیه نمی دانست.
من دوازده هفته زودتر از زمانی که باید، به دنیا آمده بودم. هیچ کس دلیلش را نمی دانست، ولی این اتفاقی بود که افتاده بود. تمام پزشکان گفتند که حتی اگر زنده می ماندم، هیچ وقت نمی توانستم راه بروم و علاوه بر آن، نابینا هم می شدم.
ولی من زنده ماندم و هیچ مشکلی برایم پیش نیامد... البته تقریبا.
من از چیزی که باید، خیلی کوتاه تر بودم. بدنم مثل کنده خشکیده بود و تا کلاس چهارم، از آزمون های ورزشی مدرسه معاف می شدم.
حالا هم آنقدر ضعیف بودم که حتی یک میز را به زور بلند می کردم. محسن و نیما همه چیز را می دانستند، ولی آرینا نه. توضیح دادن تمام این چیزها برای آرینا، یک قضیه کاملا جدا بود. حتی یک ماه هم نمی شد که او را می شناختم و جدا از این ها، او دو سال از من بزرگتر بود.
واضح بود که آرینا گیج شده بود. ناشیانه تظاهر کردم که هیچ رازی در میان نبود. گفتم: «می تونیم نوبت تعیین کنیم؛ که اگه یکی از ما توی نبرد...» صدا در گلویم خفه شد.
آرینا دست خونی اش را مشت کرد. گفت: «من بر می گردم خونه. فردا صبح دوباره همدیگه رو می بینیم.»
ناامیدانه سر تکان دادم. «خداحافظ. مراقب باش.»
برای پنج دقیقه، هر سه نفر کنار هم ایستادیم و جنب نخوردیم. در این مدت، بدون آن که متوجهش شوم، سرگرم شمردن موج هایی شدم که از طرف شمال به ساحل هجوم می آوردند. اگر نیما دوربینش را به همراه داشت، از ساحل عکس های فوقالعاده ای می گرفت.
محسن پرسید: «میخواید بریم یه چیزی بخوریم؟»
جواب دادم: «ترجیح میدم حداقل تا شب هیچی نخورم.» هرچند احساس می کردم که تا گلویم پر از قیر شده بود و این حس باید تا یک هفته پابرجا می ماند.
متوجه نیما شدم که بی حرکت تر از من و محسن پشت سرم میخ کوب شده بود. دست شکسته اش را با احتیاط بلند کردم، انگار که یک ظرف چینی باشد. مچش در حالت وحشتناکی به سمت چپ کج شده بود. پرسیدم: «دستت چطوره؟»
با اوقات تلخی جواب داد: «خودت چی فکر می کنی؟»
تصمیم گرفتم که دیگر سوالی نپرسم. بدون اینکه به محسن و نیما چیزی بگویم، به طرف خانه مادر پرسو رفتم.