وقتی پدرم ناپدید شد، من و مادر برای مدتی همه جا سراغش را گرفتیم. در آن زمان، شایعات زیادی درباره اش گفته بودند؛ مثل اینکه از کشور خارج شده بود یا مرده بود، ولی با وجود همه آن شایعات، هر لحظه امیدوار بودم که به در بکوبد و برگردد. این اتفاق هیچ وقت نیفتاد.
بعد از چند روز، ناگهان همه چیز متوقف شد؛ مردم دست از شایعه پراکنی برداشتند، ما دیگر سراغش را نگرفتیم و دیگر حرفی درباره او بر سر زبان ها نیامد. حتی ما هم درباره او حرفی نزدیم. او به دست فراموشی سپرده شده بود؛ حداقل من اینطور فکر می کردم.
از آن زمان به بعد، مسئولیت نیمی از کارهای خانه به عهده من بود. من باید به کارهای خانه رسیدگی می کردم؛ از جمله خریدن کردن، مراقبت از دریا و آشپزی. نمی دانستم بعد از گم شدن من، مادر چطور همه آن کارها را انجام می داد.
از این گذشته، من سالها با محسن و نیما دوست بودم و بعد از گذراندن هفت سال با آنها، یک چیز را درباره هر دویشان خوب می دانستم؛ اینکه اگر آنها جایی لنگر بیندازند، معلوم نیست تا چه زمانی آنجا می ماندند. وقتی هم که پای یک آدم خاکی و مهمان نواز در میان باشد، شاید حتی تا سه روز هم آنجا بمانند. آخرین بار که با هم به یکی از روستاهای اطراف شهر رفتیم، محسن و نیما آنقدر آنجا ماندند که موقع برگشتن در تاریکی به ترافیک خوردیم.
با این همه، دوست نداشتم با آنها بروم. نمی دانستم که محسن و نیما قصد داشتند تا چه زمانی آنجا بمانند. دوست نداشتم بیشتر از این خانواده ام را تنها بگذارم. دوست نداشتم به سرنوشت پدرم دچار شوم. می خواستم بدون لحظه ای درنگ به راه ادامه دهم؛ برای همین سرم را تکان دادم. «خیلی ممنون، ولی نمی تونیم.»
نیما طوری به من خیره شد که انگار داشتم کفر می گفتم. «چرا؟»
محسن طوری که آن مرد نشنود گفت: «میدونی چند روز غذای درست و حسابی نخوردیم؟ میدونی چند روز با خیال راحت نخوابیدیم؟»
به او چشم غره رفتم. نمی خواستم حقیقت را به آنها بگویم. نمی خواستم آنها بدانند که چه فکری می کنم. اگر می فهمیدند، حتما می گفتند که به سرم زده. از اینکه آنها چه فکری درباره ام می کردند می ترسیدم، برای همین فقط سکوت کردم.
نیما سرش را تکان داد. «حتما، خیلی ممنون.»
چوپان شانه بالا انداخت و زیرلب گفت: «خیلی خب...» حس کردم حرفش ناتمام ماند.
به ناچار به دنبالشان رفتم. چوپان، گوسفندهایش را به سمت خانه اش هدایت کرد و همه شان را یک جا جمع کرد. به خانه شیروانی کوچکی اشاره کرد. خانه کوچک، ولی زیبا بود. کنار خانه گل های داوودی روییده بودند و نمای خانه را زیباتر کرده بودند.
چوپان در را باز کرد. در، به اتاق دنجی باز شد. زن میانسالی در اتاق نشسته بود و داشت در استکان های کوچکی چای می ریخت. با دیدن ما، بلند شد و شالش را دور گردنش محکم کرد. چوپان با لبخند گفت: «مهمون داریم.»
زن به سمت سماوری که روی میز جا خوش کرده بود رفت و سه استکان چای ریخت. با اینکه بعد از افتادن داخل رودخانه سردم شده بود، لب به چای نزدم. فقط سر جایم چمباتمه زدم. به خاطر اینکه سرزده به خانه آنها رفته بودم، معذب شده بودم. دلم می خواست از خانه بیرون بزنم، ولی تا وقتی که محسن و نیما آنجا بودند، غیرممکن بود که بتوانم بروم.
زن، قابلمه ای را از روی میز برداشت و درش را باز کرد. بلافاصله بخار داغ از داخلش بیرون زد. زن غذا را کشید و جلویمان گذاشت. «تازهس. بفرمایید.»
گفتم: «متشکرم، ولی من سیرم.»
محسن زیرچشمی به من نگاه کرد. سنگینی نگاهش را حس کردم، برای همین کمی غذا را چشیدم. با اینکه سیر بودم، باقی اش را هم خوردم.
محسن رو به نیما پرسید: «تا کی قراره اینجا بمونیم؟»
نیما جواب داد: «تا شب، بعد هم راه رو ادامه میدیم. نمیخوام خیلی بمونیم، مخصوصا الان که سرزده اومدیم.»
«اون موقع دیر میشه. بهتره تا فردا بمونیم.»
از کوره در رفتم. از جا بلند شدم. «چند دقیقه دیگه وسایلمون رو بر می داریم و از اینجا میریم.»
نیما غرولند کرد: «فکرش رو هم نکن.»
محسن اخم کرد. «چرا؟»
دندان هایم را به هم فشار دادم. «چون... چون...»
بی اختیار از خانه بیرون رفتم. صداهایی از پشت سرم شنیدم؛ کلماتی نامفهوم که انگار از ته اقیانوس می آمدند. نمی خواستم چیزی بشنوم.
داخل اصطبلی رفتم که کنار خانه بود. به یک حصار چوبی تکیه دادم. چشم هایم را بستم. صورتم خیس شد.
خاطراتی از مدت ها پیش به ذهنم هجوم آوردند؛ خاطراتی از مدتی بعد از ناپدید شدن پدرم.
مدیر مدرسه پشت میزش نشسته بود و مثل پلنگی که به قصد شکار کمین کرده باشد، به مادرم خیره شده بود. مادرم هم سرش را پایین انداخته بود و روی صندلی خودش را جمع کرده بود. مدیر گفت: «پسرتون امروز با یکی از بچه های کوچک تر از خودش دعواش شده و اون رو کتک زده.»
مادرم با خجالت گفت: «بله.»
«معلمش میگه رفتارش توی چند هفته اخیر خیلی تغییر کرده. دلیلش چیه؟»
گوش هایم را گرفتم؛ با این حال کلماتی به گوشم خورد، مثل فشارهای روانی، دمدمی مزاج، مسئولیت و پدر.
مدیر با حالت عجیبی زیرچشمی به من نگاه کرد؛ حالتی که نفهمیدم ترحم بود یا خشم. بغض کردم. از اینکه نسبت به من حس ترحم داشتند متنفر بودم. متنفر بودم از وقتی که بقیه درباره آن اتفاق با من حرف می زدند. آنها همیشه واکنش های آزاردهنده ای نشان می دادند، مثل آخی! چقدر وحشتناک! یا فکر می کنی اون مرده؟ هیچ کس نمی توانست حس من را موقع شنیدن آن را حرف ها بفهمد.
متنفر بودم از پدرم که ما را ترک کرده بود؛ همچنین از خودم که همیشه دردسر درست می کردم. من یک احمق دردسرساز بودم.