چشمانم را باز کردم و به آسمان بالای سرم خیره شدم. آسمان از همیشه زیباتر بود و ابرهای نیمبواستراتوس در آن شناور بودند.
مرده بودم؟ خوراک گرگ ها شده بودم؟ اطراف را ورانداز کردم. اولین چیزی که دیدم، پوزه ای دراز و خاکستری بود که تنها چند سانتی متر با من فاصله داشت. پوزه یک گرگ بود. دهانش باز بود و دندان های تیز و زردش معلوم بودند. چند تا از دندان هایش شکسته بودند و کنارش ریخته بودند. دندان ها پوشیده از خون یخ زده بودند. هم گیج بودم و هم وحشت زده. خواستم فرار کنم، ولی نمی توانستم. انگار کفن پوش شده بودم. با اینکه می دانستم گرگ زبانم را نمی فهمد، سرش داد کشیدم: «از اینجا برو!»
صدایم در فضا طنین انداخت. کپه ای برف روی سرم ریخت. تمام بدنم درد گرفت؛ به خصوص پاهایم. خودم را به زور از داخل برف ها بیرون کشیدم. انگار سال ها طول کشید، ولی بالاخره سرم را از برف ها بیرون آوردم و نفسی کشیدم، انگار مدت ها بود که نفسم را نگه داشته بودم. دست هایم را هم مثل ماهی سر دادم تا بیرون بیایند. برف ها را کنار زدم. به محض اینکه نشستم، سرگیجه گرفتم. به پوزه ای که کنارم بود نگاه کردم. هیچ گرگی به سمت من حمله نکرد. تنها همان پوزه معلوم بود. برف ها را کنار زدم. آن موقع بود که گرگ را دیدم.
مرده بود. من او را کشته بودم. شب قبل از روی درختی رویش پریده بودم تا محسن را نجات دهم.
محسن را نجات دهم. همان موقع بود که آن را فهمیدم. محسن و نیما آنجا نبودند. آنها من را ترک کرده بودند، آن هم وقتی که یک قدم با مرگ فاصله داشتم. وقتی که بیشتر از هر وقتی به آنها نیاز داشتم. از درون آتش گرفتم.
بلند صدایشان زدم و در میان جنگل گشتم تا دنبالشان بگردم. پایم را روی چیز نرمی گذاشتم. کیفم بود. کیف نیما هم کنارش بود. قسمت هایی از آن پاره شده بود و زیپش هم تا نیمه باز شده بود. بازش کردم تا مطمئن شوم که همه چیز سر جایش است. وسایلم به هم ریخته بودند، ولی سر جایشان بودند؛ دستمال، ظرف غذا، کتاب ها، جامدادی و یک کیسه پارچه ای.
دستمال و کیسه را برداشتم و به سمت گرگ رفتم. دستی به خز های خونین روی بدنش کشیدم. بوی خاک و خون می داد. چشم ها و دهانش حین مرگ باز بود و تا حالا هم باز مانده بود. اولین بار بود که حیوانی را می کشتم. به خاطرش عذاب وجدان گرفته بودم. اون می خواست تو رو بخوره. عذاب وجدان گرفتن به خاطر یک گرگ وحشی، کم و بیش احمقانه به نظر می رسید.
افکارم را پس زدم و مثل یک دندانپزشک، دهانش را تا جایی که می توانستم باز کردم. بوی گوشت گندیده می داد. یکی از دستمال ها را برداشتم و با آن دندان های شکسته اش را برداشتم. دستم به یکی از دندان هایش خورد و خراش برداشت. آن دندانش هم خیلی شل بود. بلافاصله بعد از اینکه دستم به آن خورد، افتاد و خون از لثه گرگ جاری شد. صورتم را جمع کردم و دستم را عقب کشیدم. دندان هایی که از دهانش بیرون ریخته بود را برداشتم، با برف شستم و در داخل کیسه انداختم. اگر مادر اینجا بود، حتما لبش را می گزید و مجبورم می کرد که دستانم را بارها با آب و صابون بشویم.
وقتی خونریزی اش بند آمد، آن دندان ها را هم بیرون آوردم و آنها را در کیسه ام گذاشتم. در کیسه را محکم بستم و در کیفم گذاشتم.
تازه یادم افتاد که چه کاری می خواستم بکنم. باید به دنبال محسن و نیما می گشتم. کیف نیما را از روی زمین برداشتم تا به او پس بدهم. در جنگل به این طرف و آن طرف دویدم و فریاد زدم: «محسن؟ نیما؟»
تنها شده بودم. آنها ترکم کرده بودند. از دستشان عصبانی بودم، خیلی عصبانی. آنقدر که لحظه ای به سرم زد که به دنبالشان نگردم، ولی نمی توانستم. تنهایی قلبم را می لرزاند.
بعد از مدتی طولانی، سایه هایی توجهم را جلب کردند؛ سایه هایی متحرک. پشت بوته ای پنهان شده بودند و آتشی بینشان روشن بود. آرام آرام به سمتشان رفتم.
چیزی که می دیدم حیرت انگیز بود. محسن و نیما دور آتش نشسته بودند. وقتی من را دیدند، خشکشان زد. اهمیتی ندادم. سرشان فریاد کشیدم: «شما من رو تنها گذاشتید، اون هم وقتی که بیشتر از هر وقت دیگه ای بهتون نیاز داشتم.»
محسن به هق هق افتاد. «ما فکر کردیم... فکر کردیم تو مردی!»
تازه فهمیدم. آنها من را تنها نگذاشته بودند. شاید این من بودم که آنها را تنها گذاشته بودم. گفتم: «متاسفم.»
محسن فین فین کنان گفت: «نه، من متاسفم. به خاطر اینکه...» دیگر نتوانست چیزی بگوید.
من را در آغوش کشید و با حالت نامفهومی گفت: «خوشحالم که اینجایی.»
نیما گفت: «مهم اینه که الان همه مون سالمیم.»
شلوارم را بالا کشیدم تا زخم هایم را نشان دهم. «من نیستم.»
سرما دردش را دوچندان کرد. به ناچار روی زمین نشستم. نیما پرسید: «خیلی درد داره؟»
به دروغ گفتم: «نه.»
نیما گفت: «پس می تونیم به راه بیفتیم. محسن میگه باید به طرف شمال بریم. شمال اون طرفه. موقع طلوع آفتاب تونستیم راه رو پیدا کنیم.» به پشت سرش اشاره کرد.
کیفش را پاک فراموش کرده بودم. آن را از روی دوشم برداشتم و به او دادم. «بگیر. همین اطراف پیداش کردم.»
لبخندی زد. «ممنون.»
بلند شدم و پشت سرش به راه افتادم. پایم درد می کرد. تا چند لحظه پیش اینقدر درد نمی کرد. شاید به این خاطر بود که زیاد راه رفته بودم. بعد از چند دقیقه، بی اختیار ناله ای سر دادم. نیما سرش را برگرداند. «حالت خوبه؟»
روی زمین زانو زدم. نمی توانستم راه بروم. از درد به خودم پیچیدم. گفتم: «فکر نکنم. خیلی درد داره.»