پرسیدم: «می تونیم بریم خونه؟»
مادر پرسو سر تکان داد و گفت: «دلم برای خونه تنگ شده. برای باغچه ها هم.»
آب دهانم را قورت دادم. نتوانستم به او بگویم که باغچه ها و جوانه های داخلش به لطف ارسلان از بین رفته اند.
تیتی خانم رو به مادر پرسو پرسید: «میخوای باهات بیام که اگه چیزی لازم داشتی...»
مادر پرسو چشم چرخاند. «نه، ممنون. خودم از پس خودم بر میام.»
خوشبختانه او متوجه باغچه نشد. وقتی پا به خانه گذاشت، چیزی به جز برق شادی در چشمانش دیده نمی شد. این به آن معنا بود که ما خوب خرابکاری های ارسلان را تمیز کرده بودیم یا لااقل او متوجهشان نبود. نفسی از سر راحتی کشیدم.
مادر پرسو دوباره پشت میز چرخ خیاطی رفت و تکه پارچه هایی را زیر نور آن گرفت. خواستم به او بگویم که فعلا باید استراحت کند، ولی صرف نظر کردم.
دوباره ذهنم خالی شد. حالا تنها چیزی که حس می کردم، نور خورشید، باد سرد و بوی سیر ترشی بود.
در همان لحظه، به یاد قارا بکچی افتادم، و چیزی که داخلش دیده بودم. تمام افکارم بلافاصله از ذهنم پریدند. بلند شدم و بیرون رفتم. گفتم: «یه کار کوچیک با آرینا دارم.»
دوباره به خانه آرینا جنگاوران برگشتم. کمی بعد از اینکه در زدم، خودش در را باز کرد. با کنجکاوی پرسید: «چرا اینقدر زود برگشتی؟»
صدایم را پایین آوردم. «می تونم گردنبند و کتاب رو دو ساعت قرض بگیرم؟ امروز یه چیزی...»
آرینا با حالت صورتش به من فهماند که توی دردسر افتاده بودم. «چی دیدی؟»
حالا می توانستم حسی که محسن موقع لو دادن رازمان داشت را درک کنم. ناتوانی. به او حق می دادم. دستانم را مشت کردم. گفتم: «وقتی به گردنبند زل زده بودم، چشم گندم رو توی اون دیدم. حس کردم که اون داره همه چیز رو می بینه.»
نزدیک تر آمد، انگار می خواست مشتی به صورتم بکوبد. گفت: «پس گردنبند دست تو بوده. من یه ساعت تمام دنبالش گشتم.»
سرم را پایین انداختم. جواب دادم: «آره.» به کوسن های روی مبل اشاره کردم. «باید پشت یکی از همین کوسن ها باشه.»
یکی از پلک هایش پرید. «خدایا، کارن، تو می خواستی سرمون رو به باد بدی؟»
«خیلی خب، ببخشید. حالا میشه کتاب و گردنبند رو بهم بدی؟ میخوام ببینم که میتونم چیزی درباره... اون چشم پیدا کنم یا نه.» چشم را با لحنی مردد گفتم.
آرینا رفت و در یک چشم به هم زدن برگشت. آنها را به من داد و گفت: «مراقبشون باش.» لحن سردش من را به خنده انداخت.
نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد، ولی به سرعت لب هایش را جمع کرد و در را بست.
قارا بکچی و کتاب را پشت پیراهنم پنهان کردم و به خانه برگشتم. فورا هر دو را در کیفم گذاشتم و زیپش را تا ته کشیدم. وقتی به اتاق نشیمن رفتم، مادر پرسو را دیدم که بالاخره از پشت چرخ خیاطی بلند شده بود و پارچه ای مخملی رویش کشیده بود. به سمتمان آمد و بلوز هایی نازک و سفیدرنگ را به هر کداممان داد. گفت: «ببخشید که دیر کردم. عیدتون مبارک.»
لباس را جلویم گذاشت. دستی به پارچه لطیفش کشیدم. خوش دوخت بود و هیچ نقصی در آن دیده نمی شد. گفتم: «ممنون.»
مادر پرسو گفت: «حالا برید توی اتاق و لباستون رو عوض کنید. میخوام ببینم که اندازهش رو درست در آوردم یا دوباره بیش از حد گشاد شده.» خندید.
به سرعت در اتاقی رفتم و لباس خواب بی ریختم را روی زمین انداختم. پیراهن را تنم کردم و بیرون آمدم. «چطور شده؟»
محسن دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، ولی نیما اول گفت: «لااقل از لباس قبلیت خیلی بهتره.»
صورتم گر گرفت. نیازی نبود که کسی به من یادآوری کند که چقدر لاغر بودم و تقریبا هر لباسی به تنم زار می زد. با چشم اشاره ای به مادر پرسو کردم، ولی طوری که فقط او بشنود، خیلی آرام زمزمه کردم: «می دونم.»
محسن اما گفت: «حرف نداره.»
در همین حین، سوالی به ذهنم رسید. چرا؟ نمی دانستم چرا مادر پرسو برایمان لباس دوخته بود. همین را پرسیدم. «ولی چرا برای ما لباس دوختین؟»
مادر پرسو گفت: «چون به خاطر پاره کردن لباس هاتون یه لباس جدید به هر سه نفرتون بدهکار بودم.» ولی بعد، لحنش جدی تر شد. «چون من خیلی دوستتون دارم؛ مثل... مثل نوهم.»
نیما به او توپید: «پس به خاطر همینه که به ما دروغ گفتید؟»
خودش هم از جا پرید؛ انگار خودش هم از لحنش ترسیده بود. بی اختیار فریاد زدم: «چی؟»
محسن به طرز نامحسوسی بازوی نیما را نیشگون گرفت. مادر پرسو درجا خشکش زد. نیما ولی همچنان به او خیره شده بود.
با جدیت و شمرده شمرده، طوری که انگار علوم درس می دهد، گفت: «شما گفتید که ما رو بر می گردونید، اما الان هیچ تلاشی برای این کار نمی کنید. میخواید ما رو پیش خودتون نگه دارید، چون جمال رفته و این تقصیر ما نیست. تا کی میخواید ادامه بدید؟ تا وقتی که جمال متنبه بشه و دوباره برگرده؟»
چهره مادر پرسو برای اولین بار خشک و جدی شد. زمزمه کرد: «می دونم که نمی تونم تا ابد برگردوندنتون رو به تعویق بندازم.»
«پس کی میتونیم برگردیم؟»
«نمیدونم.»
به خودم لرزیدم و از جا بلند شدم و به اتاق خواب مادر پرسو رفتم؛ جایی که هر سه کیف هایمان را گذاشته بودیم. ضربان قلبم را همزمان در قلبم، گلویم و سرم احساس کردم. آخرین باری که این اتفاق افتاد، وقتی بود که آن گرگ در جنگل گوشه پیراهن محسن را گرفته بود؛ درست زمانی که بالای درخت رفتم و تنها یک قدم با مرگ فاصله داشتم.
کمی بعد، محسن هم به من پیوست. دستپاچه کیفم را بستم و گوشه ای انداختم. محسن گفت: «باورم نمیشه.»
زمزمه کردم: «وقتی کارمون اینجا تموم شد، خودمون یه راهی پیدا می کنیم و بلافاصله بر می گردیم خونه.»
نمی دانستم که مخاطبم او بود یا خودم.
محسن پرسید: «پس مادر پرسو چی؟»
مکث کردم. اگر مادر پرسو را تنها می گذاشتم، برای همیشه احساس گناه می کردم. ولی در آن لحظه، برگشتن از هر چیزی برایم مهم تر بود. هر چند می دانستم که هنوز وقتش نرسیده. ما باید نفرین را باطل می کردیم.
فقط جواب دادم: «نمیدونم.» این تنها یک کلمه بود، ولی چیزهای زیادی پشتش نهفته بود؛ چیزهایی که می توانست یک کتاب دویست صفحه ای را پوشش دهد.