زیر میز، سرد و تاریک بود. احساس خفگی کردم. دوست نداشتم آنجا باشم.
صدای کفش هایی که به زمین کوبیده می شدند، به ما نزدیک تر شد. هر لحظه که صدا بلندتر می شد، ضربان قلبم هم بالاتر می رفت. بعد از لحظاتی نه چندان طولانی، می توانستم پاهای صاحب خانه را که به میز تکیه داده بود، ببینم. صاحب خانه کفش هایی سیاه و به ظاهر نرم پوشیده بود و دامن بلندی به رنگ سبز، نصف آنها را پوشانده بود. لحظه ای بعد، پاها به لرزه افتادند. صدایی از بالای سرم به گوش رسید. «خدای بزرگ!»
صاحب صدا، یک پیرزن بود. صدایش لرزان و وحشت زده بود. وقتی صدایش را شنیدم، احساس گناه، وجودم را فرا گرفت. نباید وارد خانه می شدیم. شک نداشتم که دیر یا زود، پیرزن ما را پیدا می کرد.
به یاد بقال محله مان افتادم. او همیشه به طرز وحشتناکی خونسرد بود؛ به طوری که وقتی از خانه عمه ماه چهره دزدی شده بود، آنقدر خونسرد رفتار کرد که بیشتر مردم محله فکر کردند که او هم دستی در این ماجرا داشت.
او همیشه یک نصیحت حکیمانه برای چنین مواقعی در آستین داشت و صدالبته که من و محسن تنها کسانی بودیم که به نصیحت هایش گوش می کردیم؛ آن هم وقتی نه ساله بودیم! یک بار وقتی که باران شدیدی آمده بود و همه تا بالای مچ پاهایمان در آب بودیم، بقال یکی دیگر از نصیحت های حکیمانه اش را رو کرد. به این فکر کن که در بدترین حالت چه اتفاقی ممکنه بیفته.
سعی کردم به حرفش عمل کنم. خوشبختانه مرگ یکی از بدترین حالت ها نبود. اگر بخواهیم خیلی بدبین باشیم، نفری یک فصل کتک می خوردیم و بعد هم به پلیس تحویل داده می شدیم. البته که در برابر حمله گرگ ها، مواجه شدن با یک شبح، سقوط از یک درخت پنج متری و گرسنگی کشیدن در جنگل، این چندان غیرقابل تحمل نبود.
پیرزن، یکی از صندلی های پشت میز را به سمت خودش کشید و روی آن افتاد و این باعث شد که غبار غلیظی که روی صندلی بود، در حلق ما برود. نباید سرفه می کردم، ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. هر سه مان همزمان به سرفه افتادیم. پیرزن بلافاصله مثل فشنگ از جا پرید و خودش را به دیوار چسباند. جارویش را دودستی چسبید. فریاد زد: «همین الان بیا بیرون!»
مثل گربه ای هنگام شکار، با احتیاط قدمی به جلو برداشت و بعد آنقدر سریع رومیزی را کشید که گلدان روی میز افتاد و شکست. زیرلب گفتم: «عالی شد. گاومون زایید!»
همان جا دست به سینه ایستاد و به هر سه مان به نوبت خیره شد. نگاهش روی من قفل شد. حس می کردم که دلم می خواست همان لحظه غیب شوم و از آنجا بروم. به آرامی پرسیدم: «ایده ای ندارید؟»
نیما جواب داد: «من یکی دارم. همیشه و همه جا عمل می کنه.»
به عقب خیز برداشت و مثل یک موش به سمت در دوید. من و محسن هم بلند شدیم تا به دنبالش برویم. محسن فرار کرد، ولی جاروی پیرزن، سد راهم شد. بر خلاف تصورم، او قصد نداشت جارویش را در حلقم فرو کند؛ فقط به آرامی آن را کنار کشید و مستقیم به چشم هایم خیره شد. «اهل کجایی؟»
نفسم را بیرون دادم و لب هایم را به هم فشار دادم. جواب دادم: «انزلی. یعنی باید برای همه توضیح بدم که چرا اینجام؟»
سرش را تکان داد. «چرا سرووضعت اینجوریه؟»
سرم را برگرداندم و نگاهی به خودم در شیشه بوفه انداختم. من کاملا تغییر کرده بودم. موهایم از قبل هم ژولیده تر شده بود. لباس هایم حسابی کثیف شده بودند و اصلا شباهتی به یونیفرم مدرسه نداشتند. به کبودی هایم توجهی نکرده بودم. هیچ وقت به چنین حال و روزی نیفتاده بودم. بدتر از همه این بود که به اندازه یک رژیم کامل لاغر شده بودم. این یکی دیگر نوبر بود. با همه اینها بیشتر شبیه به یک انسان غارنشین شده بودم تا یک انسان امروزی.
نفس عمیقی کشیدم. «داستانش طولانیه.»
«همه چیز رو تعریف کن.»
پیرزن بی خیال نمی شد. مجبورم کرد که کل داستان را برایش تعریف کنم. وقتی که داشتم داستان را برایش تعریف می کردم، مدام به سر و رویم دست می کشید و درست مثل یک پزشک قانونی زخم هایم را بررسی می کرد. هر چند لحظه یک بار، جای زخم ها را فشار می داد و این باعث می شد که بخواهم جیغ بکشم، ولی می دانستم که اگر این کار را می کردم، به احتمال زیاد پس گردنی می خوردم.
پیرزن دستم را در دستانش گرفت و با صدای بلند پرسید: «قضیه این زخم چیه؟ طوریه که انگار یه گرگ بهش چنگ زده.»
دندان هایم را فشار دادم. «چون واقعا یه گرگ بهش چنگ زده.»
چشم هایش طوری گرد شد که انگار حرف بدی زده ام. «باور نمی کنم.»
چینی به بینی ام دادم. «جدی میگم! وقتی که گم شده بودیم، یه دسته گرگ گرسنه دنبالمون افتادن و کم مونده بود که ما رو بخورن.»
به سرعت موهایی که پشت گردنم ریخته بودند را بالا کشید. «این یکی چی؟»
«وقتی گرگ ها بهمون حمله ور شده بودن، یکی از گرگ ها دوستم رو گرفت و من هم برای اینکه نجاتش بدم، مجبور شدم شاخه درختی رو بشکنم تا روی اون گرگ بیفته و از اونجایی که شکستن شاخه راحت نبود، مجبور شدم که برم روش و همراهش از روی درخت سقوط کنم. احتمالا این یکی به خاطر همون درست شده.»
«یعنی تو روی گردنت سقوط کردی؟»
«تقریبا.»
پیرزن لب هایش را به هم فشار داد. «خب، ادامه بده.»
«رفتم توی رودخونه و خواستم یه ماهی بگیرم، ولی...»
پیرزن حرفم را قطع کرد. دستش را روی بازویم کشید و پرسید: «این دیگه چیه؟»
نگاهی به نقطه ای که داشت به آن اشاره می کرد، انداختم. نباید حرفی از آن زخم می زدم. آن زخم درست زمانی ایجاد شده بود که داشتم از بالکن کلبه سقوط می کردم. نمی خواستم چیزی درباره کلبه و اتفاقاتی که در آن افتاده بود، بگویم. با دستپاچگی جواب دادم: «چ...چیز مهمی نیست.»
«کی گفته مهم نیست؟ این از همه زخم ها عمیق تره. ممکنه عفونت کنه.»
محسن و نیما را صدا کرد. «شما هم بیاید ببینم.»
وقتی آنها را از نزدیک دید، نچ نچی کرد و گفت: «شما هم که کم از اون دوستتون ندارید. باید هر سه تون رو ببرم پیش صفار خان که یه نگاهی بهتون بندازه.»
نیما پرسید: «صفار خان کیه؟»
«پزشک روستا. اون بهترین پزشکیه که به عمرم دیدم.»
صدای نیما را شنیدم که زیرلب غر زد: «فکر نکنم بخواد به این زودی دست از سرمون برداره.»
حرفش را با سر تایید کردم. پیرزن، کیفش را به سرعت از شانه اش آویزان کرد. دستش را به سمت در برد تا آن را باز کند، ولی متوقف شد. لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت: «آه. راستی، خوب نیست که با این سرووضع بیرون برید. بهتره قبلش یه دوش بگیرید.»
نیما اعتراض کرد: «چند روز میشه که ما همین طوری می گردیم.»
نچ نچی کرد. «دیگه نه.»
«ولی...»
«همین که گفتم!»
از جا پریدیم. نگاهی به در زهوار دررفته ای انداختم که در گوشه خانه خودنمایی می کرد. بعید می دانستم که داخلش از آن بهتر باشد؛ با این حال به سرعت وارد حمام شدم.