نیما شانههایم را تکان داد. «بیدار شو. رسیدیم.»
به سرعت رعد از جا پریدم. نیما بلند شد و محکم، طنابی که از بیرون بسته شده بود را فشرد.
محسن کنارش نشسته بود و پاهایش را تاب می داد. سرش را برگرداند و گفت: «اینجا رو ببین.»
به جلو خزیدم و سرم را از لای طناب بیرون بردم. تنها چیزی که دیدم، مدرسهای بود با درهای بسته و غرق در سکوت. میتوانستم تصور کنم که آن در، به جهانی دیگر راه داشت. گفتم: «اینجا که مدرسه خودمونه.»
به نشانه موافقت پلک زد و جواب داد: «به خاطر همینه که اینقدر دیدنیه.» نفس لرزانش را بیرون داد. «خیلی وقت ها این رو نمی فهمی، ولی آشناترین چیزها، دیدنی ترینن.» این را گفت و از پشت کامیون توکا خان، بیرون پرید.
نفسم را حبس کردم. محسن همان جا ایستاده بود؛ درست وسط آن خیابان خلوت. دست نیما را گرفتم و پشت سر محسن پریدم.
از وسط خیابان کنار رفتم. چرخیدم و راهم را به سوی خانه کشیدم. نیما با قدم هایی بلند از من جلو زد و پرسید: «فکر میکنی کی میتونیم دوباره هم رو ببینیم؟»
همان طور که در جایی که دو پیاده رو به هم می پیوستند، ناپدید می شد، جواب دادم: «هر وقت که دلت بخواد.»
دست تکان داد. «خداحافظ، داداشی.» و در سایه شاخه های نارنگی گم شد.
محسن خودش را رساند. از کنارم جنب نخورد. پس از چند لحظه، با لحن محزونی گفت: «نمی تونم برم خونه. الان نه.»
دست سردش را میان انگشتانم لغزاندم و گفتم: «مجبور نیستی الان بری.»
حرفی نزد. دستش را رها کرد و به آرامی از دیوار روبهرویش بالا رفت؛ دیواری که متعلق به هیچ چیز و هیچ کس نبود؛ دیگر نه. نه از وقتی که صاحب خانه پشت آن دیوار مرده بود. اخم کردم و فریاد زدم: «چیکار میکنی؟»
محسن لبخند زد. لحظهای بعد، روی شاخه های درخت نارنگی نشسته بود و صدایم می کرد. «بیا بالا. نترس.» و شکلک مسخره ای در آورد.
نتوانستم با او مخالفت کنم. لای شکاف سنگ ها قدم گذاشتم و خودم را بالا کشیدم. محسن خودش را پایین انداخت، من اما جرأت نداشتم از جایم تکان بخورم. به اطراف خیره شدم. زیر سایه درخت نارنگی، تابی بزرگ بود که رویش با یک پتوی دستباف پوشیده شده بود. در انتهای حیاط هم دو راه پله به خانه و زیرزمین ختم می شدند. بریده بریده گفتم: «ما نباید اینجا باشیم.»
محسن با بی خیالی جواب داد: «ایرادی نداره. اینجا حالا برای منه. چند ساله که کسی پاش رو توی این خونه نذاشته.»
درخت را تکان داد و نارنگی درشتی در دستش افتاد. گفت: «اگه نمی خوای لو بریم، همین الان بیا پایین.»
با احتیاط پایم را روی زمین سنگفرش گذاشتم. محسن روی تاب نشست و کنار رفت تا برایم جا باز کند. بیصدا نشستم. به چهرهاش خیره شدم. آرام بود، ولی بیروح، نه. سایه برگهای نارنگی نقش اعجاب انگیزی روی چهره اش تشکیل داده بود. با وجود آن سایهها، چشمانش چنان برقی میزد که میتوانست به تنهایی خانهای را روشن کند.
نگاهش را دنبال کردم. به در بسته خانه ختم می شد. پرسیدم: «تا حالا توی این خونه رو دیدی؟»
«نه. خیلی وقت پیش سعی کردم قفلش رو باز کنم، ولی به اون راحتی که فکر میکردم نبود.»
سر تکان دادم. محسن پوست نارنگی را در باغچه انداخت و نارنگی را از وسط نصف کرد. نیمی از آن را به سمت من گرفت و بیمقدمه پرسید: «تو هم می ترسی؟»
منظورش را نفهمیدم. سکوت کردم. گفت: «از خونه رفتن.»
نارنگی را پس زدم و جواب دادم: «مگه میشه بعد از این همه مدت دوری از خانوادهت، از برگشتن پیششون ترسی نداشته باشی؟ حتی نمیدونم چقدر گذشته. زمان از دستم در رفته.»
«ولی نیما نترسید. رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد.»
«نیما هم ترسید، ولی اون میره تا چشمش به ترسهاش نیفته. میره تا هر چیزی که قراره اتفاق بیفته، بیاد و بگذره؛ کاری که هیچ وقت از دست من بر نمیاد.»
«کاش من هم مثل اون بودم.» این را گفت و لرزشی کوتاه و ناگهانی بر بدنش غالب شد.
سرم را پایین انداختم. مشتهایم را در هم گره کردم و به آرامی، تاب را با پاهایم هل دادم. پس از چند لحظه، اوج گرفتیم و محسن هم با من همراهی کرد.
بالاتر.
فقط کافی بود پاهای کرختم از زمین سرد، فاصله بگیرد تا پرواز را حس کنم؛ پروازی هرچند کوتاه و کم ارتفاع، مثل کرم های شب تاب. کافی بود قدمی از ذرات خاکی که پیکرم را پیشاپیش مثل مرده ای در آغوش می کشید، فاصله بگیرم تا هوای تازه جاری شده از لابهلای شاخه های نارنگی را تنفس کنم.
محسن پاهایش را روی زمین کشید و تلوتلوخوران بلند شد. به تاب اشاره کرد. «میشه بلند شی؟»
شانه بالا انداختم. روی پا ایستادم و به دیوار تکیه کردم. محسن تاب را محکم نگه داشت و خم شد. به محض اینکه بالشتک مخملی روی تاب را بلند کرد، بوی نا در حیاط پیچید. به محسن چشم غره رفتم، او ولی پوزخندی زد و با حرکت دست، من را به طرف خودش خواند.
نگاهی به فضای خالی داخل تاب انداختم که با وسایل مختلف پر شده بود؛ تکه ای کاغذ زرد لوله شده، چراغ قوه، ملحفه، بسته ای شکلات تلخ و بطری آب. محسن، شکلات تلخ را با نیش باز برداشت و فویل دورش را باز کرد. سرتاسر بسته شکلات، پر از گلوله های مخملی و سبزرنگ بود. کنار رفتم و به او توپیدم: «این که کپک زده!»
محسن، انگار که ماری را در دست گرفته باشد، آن را بلافاصله روی زمین رها کرد و دستش را دیوانه وار تکان تکان داد. با دست دیگرش، بطری آب را بلند کرد. به رسوبات که کف بطری ته نشین شده بودند، اشاره کردم و گفتم: «من اگه جای تو بودم، این آب رو می ریختم توی باغچه.»
اعتنایی نکرد. سعی کرد در بطری را با دندان باز کند. چند لحظه بعد، سرش را بلند کرد؛ این بار، با لب هایی خونین. بطری را کنار دیوار گذاشت و چشم چرخاند. «خیلی خب.» مکث کرد. «اینجا چند ساله که آب و برق و گاز نداره. وقتی اینجا می مونم، مجبورم به هر چیزی که دارم قانع بشم.»
حرفش را با سر تایید کردم و جواب دادم: «فکر کنم مجبوریم برگردیم خونه. چاره ای نداریم.»
وا رفت. با غرولند گفت: «تو اول برو. من دنبالت میام.»
گامی به طرف دیوار برداشتم. هنوز هم سر جایش، سیخ ایستاده بود. پرسیدم: «میخوای با هم تا خونهتون بریم؟ عجله ندارم. می تونم...»
محسن غرید. «نه.»
دستم را به سمتش دراز کردم. گفتم: «بیا دیگه.»
لبخند کوچکی روی لبش نشست. جلو آمد و به همان سرعت که از دیوار بالا رفت، پایین پرید. به سختی صدایش را شنیدم که نجوا کرد: «تا بعد.»
راهم را به سمت خانه کشیدم. نگاهم را به سنگفرش های لوزی شکل خیابان گره زدم. روزنامه های روز قبل و هفته قبل و ماه قبل، کمی بالاتر از سطح زمین به رقص در آمده بودند. همه اینها برایم غریبه بودند. ترسی در رگ هایم جاری شد. باید به آنجا تعلق میداشتم. میدانستم که در محله خودمان بودم، ولی این را باور نمیکردم.
تمام چیزهایی را که به این محله، به این خیابان و کوچه و پس کوچه ها و بخشی از خودم تعلق داشتند، در پس ذهنم مجسم کردم.
مرد انار فروش با گاری آجری رنگش.
گلهای بنفشهای که در باغچه کنار ایستگاه اتوبوس صف کشیده بودند.
با به یاد آوردن هر یک از آنها، قدمی به خانه نزدیکتر میشدم.
کتابفروشی صد و اندی سالهای که روزنامههای قدیمی، سرتاسر ویترینش را پوشانده بودند.
تک درخت بیدی که وسط بنبست تنگ خانه محسن، جا خوش کرده بود.
سرم را بلند کردم. درست جلوی در خانه ایستاده بودم. نمی دانستم چه کسی در را باز می کرد و چه باید می گفتم، ولی با هزار زحمت، به در کوبیدم. شق و رق جلوی در ایستادم و منتظر ماندم.
جوابی نیامد؛ گویی آن ساختمان با تمام در و دیوارهایش مرده بود. به دسته کلیدی که به قفل آویزان مانده بود، خیره شدم. کلید را در قفل چرخاندم و در را هل دادم.
وقتی وارد حیاط شدم، تمام جانم به لرزه در آمده بود. پاهایم را سر دادم و کف زمین آسفالت نشستم. مشت هایم را در هم گره کردم و فریاد کشیدم: «می دونم که این خونه هنوز زندهس. می دونم که داره با تک تک شاخه های درخت انگورش و پنجرههاش نفس می کشه.»
از اینکه کسی صدایم را بشنود، وحشت نداشتم. هیچ چیز برایم مهم نبود؛ هیچ چیز به جز آدم های این خانه.
سکندری خوران، پا به اتاقم گذاشتم؛ اتاقی که هنوز هیچ تغییری نکرده بود. هنوز دفتر و کتاب ادبیاتم روی میز تحریر قرار داشتند و با زاویه نود درجه مماس شده بودند.
فقط جای ملحفه تختم عوض شده بود و رادیویی که از برق کشیده شده بود. آنتن رادیو را بالا بردم. قسمتی از سیم رادیو که پاره شده بود، خراشی پشت دستم به جا گذاشت. سیم را رها کردم و به آشپزخانه رفتم. جای چسب برق را به یاد داشتم. کابینت بالای سینک ظرفشویی را باز کردم و حلقه سیاه رنگ چسب برق را برداشتم.
همان طور که در را می بستم، نیما را از آن سوی خیابان دیدم؛ از پشت پنجره اتاق خوابش. دیدمش که کنار شایا، پشت کامپیوتر مکعبی شکلش نشسته بود و دیوانه وار روی دکمه های دسته بازی می کوبید؛ انگار هیچ چیز تغییری نکرده بود. به پنجره تکیه دادم و صدایش کردم. نشنید، این را می دانستم. او جهان را به کلی از یاد برده بود؛ همان طور که من در آن لحظه، نفس کشیدن را از یاد برده بودم.
به اتاق برگشتم. نمی خواستم نیما را ببینم؛ نه نیما و نه هیچ کس دیگری، به جز مادر و دریا.
چسب برق را چندین بار دور سیم رادیو کشیدم و آن را با دندان بریدم. طعم تلخی در دهانم به جا ماند. رادیو را با احتیاط به برق وصل کردم. صدای کرکننده و بم مجری، سکوت خانه را شکست.
«با این وجود، قدرت و ظرافتی که کاپیتان تیم حریف داشت رو نمیشه انکار کرد.»
عقب عقب رفتم و روی تخت افتادم. صدا را پایین بردم و موج رادیو را عوض کردم. صدای خش خش جیغ مانندی که از داخلش به بیرون پرتاب می شد، با نجوای ترانه ای خفه شد.
تصویری محو از پدر، جلوی رویم نقش بست؛ درست در میان نسیمی که لابهلای پرده ها می دمید. صدایش را تقریبا از یاد برده بودم، ولی می شنیدم که آن ترانه را می خواند... برای من.
بغضم ترکید. سعی کردم هوای سرد را از ته حلقم فرو ببرم، ولی گویی دیگر هوایی نبود؛ مثل اقیانوس، مثل بیرون از اتمسفر زمین.