«پس چرا زودتر نگفتی؟» پشت چشم نازک کرد. «شاید باید یه کم استراحت کنی.»
«معلومه که نه. می دونی تا الان چقدر دیر کردیم؟»
مادر را تصور کردم که به پلیس زنگ زده بود و همزمان سعی می کرد دریا را ساکت کند. حاضر بودم برای برگشتن به خانه هر رنجی را تحمل کنم، نیما ولی سر تکان داد و گفت: «بر می گردیم همون جایی که بودیم. یادم رفته بود آتیش رو خاموش کنم. می تونیم همون جا استراحت کنیم.»
دستم را دور گردن نیما انداختم و به زور تا آنجا رفتم. همان جا خودم را روی برف ها انداختم. دیگر نمی توانستم پایم را تکان دهم. نمی دانستم چه زمانی می توانم دوباره راه بروم. انگار از لگن به پایین فلج شده بودم. می خواستم از جا بلند شوم و به سوی چهاردیواری کوچکمان بشتابم، ولی این پاهای علیل به من اجازه حرکت کردن نمی دادند.
آتش هنوز روشن بود. خودم را کنارش جمع کردم و از گرمایش استفاده کردم. آتش من را مجذوب خود کرده بود. شعله های قرمز و نارنجی اش در هوا می رقصیدند و هر چیزی را می سوزاندند. دمای هوا برایش اهمیتی نداشت؛ حتی وقتی که فضا پر شده از سرمایی که پوست تن آدم را می سوزاند. همیشه کار خودش را می کرد. عاشق این ویژگی اش بودم.
خاطره ای از اعماق گذشته، من را در خود غرق کرد.
چهار ساله بودم. با عجله در خانه را باز کردم و بیرون رفتم. در حیاط آتش عظیمی جلویم قد علم کرده بود؛ حتی بزرگتر از خودم. مجبور شدم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم آن را درست ببینم. آتش آنقدر زیبا بود که دستم را به سمتش بردم، ولی مادر دستم را کشید. «بهش دست نزن.»
دامن بلندش را که به رنگ آتش بود، بالا برد و از روی آتش پرید. حرکاتش را با دقت زیر نظر گرفتم و سعی کردم از او تقلید کنم، ولی آتش خیلی بزرگ بود. نمی توانستم از رویش بپرم. لب و لوچه آویزان کردم و آرزو کردم که کاش مثل مادر قدبلند بودم. مادر نخودی خندید و من را از جا بلند کرد. پاهایم را جمع کردم و برای رد شدن از روی آتش آماده شدم. گرمای آتش را احساس کردم. چشم هایم را محکم بستم. با اینکه می ترسیدم، به مادر اعتماد کردم. می دانستم تا وقتی که در آغوش او هستم، مشکلی برایم پیش نمی آید.
وقتی چشم هایم را باز کردم، درست آن طرف آتش بودم. مادر من را دوباره روی زمین گذاشت. همان لحظه از آتشی که از من عظیم تر بود پریده بودم. حس می کردم می توانم از پس هر کاری بر بیایم؛ از کوه هایی که هزار برابر من بودند بالا بروم و از اقیانوس های ژرف و پهناور بگذرم... البته فقط با کمک مادر.
نمی دانستم می توانستم حالا به تنهایی راه خانه را پیدا کنم یا نه. فقط یک بچه بودم. حتی راه خانه مان تا بقالی محله مان را هم بلد نبودم. قبل ها تصورش را هم نمی کردم که مجبور باشم در یک جنگل که یکدست درخت و بوته بود، به خانه برگردم.
سرم را از روی کیف چاک چاکم برداشتم و نگاهی به محسن و نیما انداختم. یادم نبود که آنها هم آنجا بودند. من تنها نبودم. آنها اینجا بودند. مطمئن بودم که اگر با هم متحد می شدیم، می توانستیم راهی برای بیرون آمدن از آن جنگل پیدا کنیم. همان لبخندهای بزرگ و صدای خنده هایشان بود که دلم را گرم می کرد و باعث می شد باور کنم که هر سه مان از یک جنس بودیم. می توانستم باور کنم که با هم از پس هر کاری بر می آمدیم، حتی رسیدن به ماه. با هم از پسش بر می آمدیم. بدون مادر خیلی سخت بود و گاهی حتی به نظرم غیرممکن می آمد، ولی تمام تلاشم را می کردم تا دوباره به او برسم و خودم را در آغوشش بیندازم.
در یک لحظه، به این فکر افتادم که وقتی مادر را دیدم، باید چه جوابی به او می دادم؟ باید چه می گفتم؟ اینکه به خاطر یک اسب از گروه دور شدیم و بعد گمشان کردیم؟ تلاش کردم فکر ها را از سرم بیرون کنم، ولی آنها در هم گره خورده بودند. باز کردن گره هایشان سخت بود، ولی آرامشم را حفظ کردم و آرام پیش رفتم تا گره هایی را که به ظاهر کور بودند، باز کنم.
به خودم که آمدم، صدای اولین جیرجیرک هایی که در شبانگاه صدایشان بلند می شد را شنیدم. حتی روحم هم خبر نداشت که زمان اینقدر زود گذشته بود. پایم بهتر شده بود. بند کیفم را که تقریبا از جا کنده شده بود، کندم و دور پایم بستم. بلند شدم و گفتم: «زود باشید. بهتره زود راه بیفتیم.»
کسی چیزی نگفت. نیما آتش را خاموش کرد و بعد همه با هم به سمت شمال به راه افتادیم؛ به سمت بادها، دریاچه و البته خانه. با فکر کردن به باغچه های کوچک حیاطمان، مصرانه تر قدم برداشتم. با خودم فکر کردم، دیگر راهی نمانده.