نیما در ماشین را طوری باز کرد که کم مانده بود در از جا کنده شود. با پاهای لرزان به سمت کامیون توکاخان دوید و من و محسن هم به دنبالش. شایا همانجا پشت فرمان خشکش زده بود. نمیدانست قضیه از چه قرار است. ما هم نمیدانستیم.
قبل از اینکه خودم را به جمال برسانم، فریادهای توکاخان به گوشم رسید که میگفت: «چرا وقتی بهت زنگ میزنیم جواب تلفن رو نمیدی؟»
جمال به جای اینکه جوابش را بدهد، پرسید: «شما این همه راه رو به خاطر من اومدید؟»
توکاخان پایین آمد و رودرروی جمال ایستاد. «به خاطر تو نه، پسر احمق؛ برای پرسو.»
دلم هری ریخت. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده بود. نزدیکتر رفتم و پرسیدم: «مادر پرسو طوریش شده؟»
جمال با شنیدن اسم مادر پرسو از سوی من، سرش را از توکاخان برگرداند و چشمان گردشدهاش را به من دوخت. نمیخواستم یک بار دیگر حرفی از رفتنمان به روستا بزنم، پس او را نادیده گرفتم و حواسم را به توکاخان جمع کردم.
توکاخان جواب داد: «دیشب، ساعت ده بود که قلبش ایستاد. ماهتیتی با آمبولانس رسوندش بیمارستان.»
یاد شبی که راه را برای آمبولانس باز کرده بودیم برایم زنده شد؛ رد چرخهای ماشین روی خاک نمدار هم. برای لحظهای، حس کردم خون در رگهایم به یخ بدل شده، تا وقتی که محسن دستش را مثل طناب دور بازویم حلقه کرد و بدنم را از آن کرختی در آورد. به خودم یادآوری کردم، نفس بکش.
توکاخان از جلوی کامیون کنار رفت. «سوار شو. آدرس بیمارستان رو از ماهتیتی گرفتهم.»
محسن با فاصله یک دهم ثانیه گفت: «من هم باهاتون میام.»
خودم را جلو کشیدم. «من هم.»
نیما پشت کامیون پرید و دست من و محسن را گرفت. خودم را کف کامیون پرت کردم. جمال به ما اشاره کرد تا کنار برویم. اسب را به سمت جلو هدایت کرد. سبلان تلاشی برای بالا رفتن نکرد. آخرسر، جمال به ناچار پشت سبلان پرید و گفت: «مشکلی نیست.»
یکی از ابروهای ابرمانند توکاخان به بالا تاب خورد. «با اسب؟»
جمال حرفش را به نشانه تایید تکرار کرد. «با اسب.»
توکاخان بدون بستن طنابها، پشت فرمان نشست. از صدای به هم خوردن کلیدها، فهمیدم که سوئیچ را چرخاند و پایش را روی گاز فشرد. سی ثانیه نگذشت که با سرعتی سرسامآور، کامیون را وارد جاده کرد. محسن و نیما پشت بشکههای ترشی پناه گرفتند؛ من اما به میلهای چسبیدم و هر دو دست و یکی از پاهایم را دورش حلقه کردم. هر زمان که کامیون از روی دستاندازی عبور میکرد، پاهایم منقبض میشدند و انگشتان عرق کردهام محکمتر به میله آهنین میچسبیدند.
فقط کافی بود سرعتمان کمی بیشتر شود که سبلان و ماشین آقای مردانی از جلوی چشمانم محو شوند؛ در واقع همه چیز به مرور داشت برایم تار جلوه میکرد. خواستم مثل دفعه قبل خودم را از کامیون به بیرون پرت کنم یا لااقل خطاب به توکاخان فریادی سر بدهم تا سرعتش را کم کند، ولی وقتی به یاد آوردم که برای چه آنجا بودیم، سرگیجه میگرفتم و در فواصلی به طول یک صدم ثانیه از هوش میرفتم.
ذهنم مثل توپ والیبال، بین جمال و مادر پرسو حرکت میکرد؛ وحشیانه میرفت و میآمد و گاهی وسط آسمان معلق میماند.
و در این میان، هر بار از بالای تور هم عبور میکرد، توری که اسمش را گذاشتم، پدر؛ کسی که به خیال خودم تنهایمان گذاشته بود، غافل از اینکه خودش تنهاترین بود.
در آینهشکل بیمارستان باز شد و توکاخان برگشت؛ با شانههای آویزان و بدون مادر پرسو. بیآنکه لبهایش را به کلمهای باز کند، پشت فرمان نشست و در مسیر آشنای جاده به حرکت افتاد. میدانستم مسیر به کجا منتهی میشد؛ به چهارگرز.
این بار قبل از رسیدن به دستاندازی که من را به کشتن بدهد، کنار محسن کز کردم و به یکی از جعبهها تکیه دادم. پلکهایم را روی هم گذاشتم، ولی خوابم نبرد. در میان خوابوبیداری، ارتعاشهای کف کامیون و هقهق بیصدای محسن را حس میکردم. دستم را به نشانه همدردی و به امید کمی، فقط کمی التیام دادن نفسهای بریدهاش، دور کمر پهنش حلقه کردم.
وقتی دوباره چشمم را رو به جاده باز کردم، کامیون از حرکت ایستاده بود؛ ولی نه جلوی مغازه تیتی خانم. منظره پیش رویم را خوب میشناختم. گورستان فراموش شدهها. این اسمی بود که به خاطر الهه، پدرم، آدمهای بیخانمانی که شب را آنجا سحر میکردند و همه کسانی که در میانشان دفن شده بودند، رویش گذاشته بودم. حالا مادر پرسو هم بخشی از آنها شده بود؛ بخشی از کسانی که تقریبا در خاطره هیچکس نمانده بودند.
همین که پیاده شدم، توکاخان را دیدم که تیتی خانم را پشت دیواری کشانده بود و با صدایی که به آسمان میرسید، سؤالپیچش میکرد.
«چرا از اول به من نگفتی؟» روی کلمه اول تاکید داشت، انگار که علامت سؤالی در آن پنهان باشد؛ پرسشی در جستجوی جوابی که در دهان تیتی خانم حبس شده بود. ساعت چند بود که قلبش ایستاد؟
نمیخواستم جوابش را بشنوم. در رفتم و پناه بردم به جمعیت سیاهپوشی که دور تلی از خاک جمع شده بودند. تعداد آدمهایی که آنجا بودند، از تعداد انگشتان دو دست کمتر بود. تنها کسی که از بینشان میشناختم، آرینا بود و مادرش. آرینا طوری به کپه خاک و دسته گل داخل مشتش خیره شده بود که گویی به ماسههای کویر نگاه میکرد، چشمان خانم جنگاوران اما انگار جایشان را به دو برکه خونآلود داده بودند.
چند دقیقه بعد، توکاخان هم آخرین نفر به ما پیوست. او همیشه کلاه و ژاکت سیاهرنگی به تن داشت و حالا تنها کسانی که لباس سیاه نپوشیده بودند، من و محسن و نیما بودیم. بیشتر از هر زمانی حس میکردم چیزی کم داشتم. طوری به پیراهنم چنگ زدم که دکمه بالایش کنده شد و با صدایی شبیه به یک سکه روی زمین افتاد.
برای اینکه کم نیاورم، بیسروصدا راهم را به سوی محوطه اطراف گورستان کشیدم؛ به سمت باغچه گلهای داوودی و بابونه. طولی نکشید که با یک دسته گل داوودی میان جمعیت برگشتم. تا جایی که میتوانستم، بقیه گلها را کنار زدم و چندتایی از سهم خودم را وسطشان جا کردم. بلند شدم و اشکهایم را پس زدم. قبل از آنکه به خودم بیایم، متوجه سایه آرینا شدم که کمی آنطرفتر از من قد علم کرده بود. نگاهش همچنان به گلها دوخته شده بود، اما روی صحبتش با من بود.
با لحنی یکنواخت پرسید: «تا حالا کجا بودی؟»
خواستم جوابی بدهم، ولی کلمات در هم گره خوردند و حاصلشان شد زمزمهای لرزان و بیمعنا. قبل از آنکه بدانم اصلا میخواستم چه بگویم، آرینا ادامه حرفش را گرفت. «حق داشتی بری، ولی چرا اینقدر بیخبر؟ چرا الان برگشتی؟ سه ماه زمان کمی نیست کارن. توی این مدت هر اتفاقی میتونست بیفته.»
جواب دادم: «میبینی که همین الان هم اون اتفاق افتاده و اگه دنیایی هم دور هم جمع میشدن، هیچکس کاری از دستش بر نمیاومد.»
«مهم نیست. مهم اینه که لااقل اگه شما اینجا بودید، مادر پرسو تنها نبود. ما هم.»
سکوت کردم. به شاخه گلهایی که در مشتم باقی مانده بود خیره شدم و گفتم: «میرم یه سر به پدرم بزنم. زیاد طول نمیکشه.»
قصدم این نبود که از دست آرینا فرار کنم، فقط برای آنکه بعد از سه ماه با او روبهرو شوم و حرفهایی که مانند تلی از الوار ته دلم مانده بود را به او بگویم آماده نبودم. نمیخواستم حرفم را اشتباه برداشت کند، ولی کلمات بیاختیار از دهانم بیرون جستند و او هم فهمید که میخواستم قضیه را بپیچانم. گفت: «من هم باهات میام. شاید اینجوری تونستم یه نفسی تازه کنم.»
نمیدانستم چهکار باید میکردم. شاید باید اجازه میدادم همپای هم برویم و آن زمان هر اتفاقی که باید، خودبهخود میافتاد. گذاشتم هر کار که میخواست بکند. قدمهایم را آهستهتر کردم تا شانهبهشانه آرینا راه بروم.
در طول مسیر، میشنیدم که آرینا با صدایی بلندتر از حد معمول نفس میکشید؛ نفسهایی که بیشتر به ناله میمانست. زیرچشمی تماشایش کردم که گویی قدش چند سانتیمتر آب رفته بود و رنگی هم به صورت بیحالش نمانده بود، انگار که ناراحتی قلبی مسری باشد. میدانستم که این طور نبود، ولی حتم داشتم که رنجها مسری هستند و به همان اندازه، حقیقی.
نیمی از گورستان را پشت سر گذاشته بودیم که آرینا گفت: «روزی که وحید مهربانی رو وسط توفان دیدم، یه لشکر آدم دورهش کرده بودن. بعضیها فقط تماشا میکردن، بعضیها فیلم میگرفتن، بقیه هم از ترس توفان از ساحل فاصله گرفته بودن و با چشمهای وقزده غریقنجاتها رو میپاییدن. بعد از ده دقیقه همه رفته بودن، اما من همونجا میخکوب شده بودم. فقط زیرلب براش آرزو میکردم که لااقل زنده مونده باشه.»
حالا دیگر با اینجا بودن آرینا مشکلی نداشتم. او یکنفس میگفت و من با اشتیاقی آمیخته به اندوه، به رودهدرازیهایش گوش میکردم.
او همانطور که صورتش سراسر سرخ شده بود، ادامه داد: «شنیدم که به هم گفتن کارش تمومه. شنیدم، ولی خیلی دیر معنی حرفشون رو فهمیدم؛ انگار به یه زبون دیگه حرف میزدن. آهنگ کلمهها برام ناآشنا شدن و وقتی معنیشون رو فهمیدم که هیچ کس توی ساحل نمونده بود، حتی غریقنجاتها. توفان هیچوقت فروکش نکرد، فقط دریا بعد از چند دقیقه جاش رو به من داد...» زیرچشمی نگاهی به من انداخت، انگار تازه یادش افتاده بود که من هم کنارش حضور داشتم. «بعد از اون هم به تو، کارن.»
آن لحظه بود که فهمیدم به جز ویروسها و رنجهای عمیق روحی، توفان هم مسری بود؛ مجموعهای از ابرهای غران و امواج متلاطم که تمامی نداشتند. در پس ذهنم فهرستی ساختم و نامش را مختصر و مفید گذاشتم، چیزهای مسری. ویروسها، رنجها و توفانها را به فهرستم اضافه کردم... و خنده، چیزی که به کلی فراموشش کرده بودم.
جلوی سنگ قبر توقف کردم و به اسم پدرم چشم دوختم. حرفش را با سر تایید کردم. تا بینمان سکوت برقرار شد، متوجه قطرات درشت باران شدم که خیلی وقت بود زمین را تر کرده بودند. آسمان به هقهق افتاده بود، یکریز میبارید و سنگینی باد را روی شانههایم میانداخت.
به خودم جرأت دادم و سوالی که مدتها بود آن را در ذهنم پس میزدم، پرسیدم: «آرینا؟»
منتظر ماند و من با تهمانده جرأتم گفتم: «آخرین باری که توفانی به اون شدت دیدی کی بود؟»
«چندسالی میشه که توفان و سیل توی این منطقه شدت گرفته، ولی آخرین بار سه ماه پیش بود. میدونم که یادته.»
«توفانی که سه سال پیش اومد هم به اندازه شبی که من برای نبرد با ارسلان رفته بودم شدید بود؟»
«تقریبا، البته خیلی کوتاهتر.»
«اگه اینطور در نظر بگیریم که هر توفان حاصل یه نبرد بوده باشه...»
آریا حرفم را قطع کرد: «محاله!»
سر تکان دادم. «کی میدونه؟» و ادامه دادم: «هیچ کدوم از این توفانها بیشتر از چند ساعت طول نمیکشن، غیر از اینه؟»
آرینا که دید نه راه پس دارد و نه راه پیش، تسلیم شد و حرفم را تأیید کرد.
تمام شهامتم را به کار گرفتم. «خیلی بعیده که دقیقا توی زمان توفان، اون هم اطراف محوطه شنا ممنوع، کسی هوس شنا به سرش بزنه. حتی در نظر گرفتن همچین احتمالی هم احمقانهس. ممکنه پدر من هم بخشی از این نبردها بوده باشه؛ شاید اون هم دستی توی داستان نفرین نگهبان سیاه داشته باشه.»
آرینا کلاه بارانیاش را روی گوشهایش کشید، چمباتمه زد و گفت: «اگه واقعا اینطور باشه، باطل کردن نفرین برات چیزی بیشتر از یه خواسته از طرف یه دختر پنجاهساله نفرینشده بوده، چیزی مثل ادای دین. همونطور که من تلاشم رو کردم تا حسابم رو با الهه صاف کنم.»
ناگهان دستش را روی زانویش گذاشت و ایستاد. «الهه...» با سردرگمی محوطه گورستان را ورانداز کرد. «خیلی وقته دیدنش نرفتم؛ دقیقا از روز خاکسپاریش.» طوری این را گفت که انگار میخواست به خانه الهه برود و با او چای بنوشد. انگار او حالا هم زنده بود، شاید هم واقعا همینطور بود.
به تتهپته افتاد: «چیز زیادی به تموم شدن مراسم نمونده، ولی شاید بتونم پنج دقیقه کنارش باشم.» به نوبت، نیمنگاهی به سنگ قبر و من انداخت. «ببخش که تنهات میذارم.»
پلک زدم. «نه، مهم نیست.»
آرینا تلوتلوخوران و با انگشتانی لرزان دور شد. هرگز او را در آن حالت ندیده بودم. واضح بود که باید تنهایش میگذاشتم و برای مدتی فراموشش میکردم.
تا جایی که میتوانستم، در پیراهنم فرو رفتم تا از شلاقزدنهای آسمان در امان باشم. لحظهای ذهنم به سمت مادر پرسو رفت و لحظهای دیگر به سمت آسمان. در عرض یک دهم ثانیه به خانه گندم پرمیکشید و تا میخواستم به خودم بیایم، زیر خاک گورستان محبوس میشد.
با هزار زحمت ذهنم را به سمت فهرست چیزهای مسری کشاندم. زیر آخرین مورد فهرست، نبرد را هم اضافه کردم. اول نمیتوانستم تشخیص دهم که باید آن را نوعی میراث به حساب بیاورم یا بگذارم در همان فهرست قبلی باقی بماند؛ ولی وقتی برق چشمان آرینا در شب چهارشنبهسوری و حالت مصرّ نگاهش که میخواست ما را همراهی کند به یاد آوردم، مطمئن شدم این یکی هم مثل بقیه نه فقط یک نفر، نه یک خاندان، بلکه جهانی را درگیر خودش میکرد.
دستآخر به خودم آمدم و دیدم من هم به اندازه آرینا، محسن، نیما و شاید پدرم در این نبرد نقش داشتم؛ نبردی برای پایان دادن به یک نبرد خاموش پنجاهساله.
صدای پای محسن و نیما که هر آن شدت میگرفت، باری دیگر من را به طرف زمین کشاند؛ روی خاک خنک و گلآلود و زیر بار دردناکی از دلشوره که سینهام را میخراشید. چاره دیگری نداشتم. برای روحیه دادن به خودم هم که شده، گوشه لبهایم را بالا بردم. میدانستم که اگر خودم را مهمان همین یک لبخند بیرمقم هم نمیکردم، درجا جان میدادم.
ولی بلند شدم. دستهگل را روی سنگ قبر رها کردم. بعد به باران و توفانی که اطرافم در جریان بود، پوزخندی زدم و به سمت محسن و نیما رفتم. رفتم تا در کنارشان برای آخرین بار با مادر پرسو خداحافظی کنم.
میدانستم که اگر آسمان هم به زمین بیاید، آن دو نفر را از دست نخواهم داد.