آرینا پاهایش را جمع کرد و گفت: «من همه چیز رو از محسن درباره نفرین شنیدم.»
محسن دستم را محکم با دستش لرزانش گرفت. سرم را روی شانه اش گذاشتم تا او را آرام کنم.
«من همه چیز رو می دونم؛ حالا میخوام بگم که من توی این راه کنارتونم. تمام تلاشم رو می کنم که بهتون کمک کنم که نفرین رو باطل کنید.»
نیما با خوشحالی با آرینا دست داد و محسن هم لبخند کوچکی زد، ولی من همچنان ساکت و بی حرکت بودم. آتش خشم هنوز در وجودم زبانه می زد. آرینا جایی در میان ما نداشت. او باید از اینجا می رفت. می خواستم همین را توی صورتش فریاد بزنم، ولی دهانم را بستم.
محسن رو به آرینا پرسید: «ولی... چرا میخوای بهمون کمک کنی؟»
آرینا سرش را پایین انداخت و با صدایی لرزان گفت: «مهم نیست.»
ابروهایم را بالا انداختم. صدای زنی از داخل حیاط خانه ای آمد. «گیلدا، میتونی کمکم کنی که آجیل ها رو پخش کنم؟»
آرینا از جا بلند شد. نیما پرسید: «گیلدا؟»
آرینا گفت: «این اسمیه که مامانم باهاش صدام می کنه. اون هیچ وقت سر اسمم با بقیه خانواده به توافق نرسیده، برای همین من رو به این اسم صدا می کنه.» و در یک چشم به هم زدن ناپدید شد.
زیرلب گفتم: «من به آرینا اعتماد ندارم. من حس خوبی نسبت به اون ندارم.»
نیما با حالتی حق به جانب گفت: «آرینا آدم خوبیه.»
جواب دادم: «اینقدر ساده لوح نباش. اون همین دیروز ما رو برای یه روز کامل توی دردسر انداخت. در ضمن، ما تازه با اون آشنا شدیم.»
آهی کشیدم و سر جایم ایستادم. «باید برای یه مدت تنها باشم.»
به سمت ساحل رفتم. آنجا دنج و خلوت بود و فاصله زیادی هم با روستا نداشت. نور کوچکی را در نزدیکی دریا دیدم. حتما کسی آنجا بود؛ ولی این امکان نداشت، مگر اینکه آن فرد ساکن این روستا نبود. همه اهالی روستا اینجا بودند. از این بابت مطمئن بودم.
دزدکی به خانه برگشتم. خانه کاملا تاریک بود و تنها نور آتش از پنجره دیده می شد و کورسوی نور را در آشپزخانه می تاباند. شمع کوچکی را از کنار سینک ظرفشویی برداشتم و آن را با کبریت روشن کردم. با اینکه اجازه این کار را نداشتم، در اتاق مادر پرسو را باز کردم و از پنجره اش بیرون پریدم تا کسی متوجه من نشود.
آنقدر دویدم تا نفسم بند آمد. می توانستم شن های نرمی را که مثل پتویی نرم ساحل را پوشانده بودند از زیر کفش هایم حس کنم. پشت سنگی پنهان شدم و منبع نور را تماشا کردم. در تاریکی شب و تنهایی مطلق، کسی در چند قدمی موج های دریا آتشی روشن کرده بود. دلم می خواست بدانم که چرا او در کنار بقیه جشن نمی گرفت. دقیق تر به او نگاه کردم. هاله غول پیکری جلوی آتش ایستاده بود. زمزمه کردم: «ارسلان؛ ولی اون اینجا چیکار می کنه؟»
او را تماشا کردم که همچنان به آتش خیره شده بود. لحظه ای بعد، شبح خمیده ای جلویش ظاهر شد. صورتم مثل گچ سفید شد. در یک لحظه، کابوسی که مدتی پیش دیده بودم، مثل پلنگی حین شکار به ذهنم هجوم آورد. به یاد مردی افتادم که داسش را بالا برده بود تا پدر گندم را به کام مرگ بکشاند؛ مردی که زمانی مثل برادرش بود. چهره اش درست روبرویم بود. آن شبح، همان چاوش خان بود. با فکر کردن به این، بیش از پیش به وحشت افتادم.
بلند شدم تا محسن و نیما را خبر کنم، ولی دستانم لرزیدند و شمع روی زمین افتاد. شمع خاموش شد و نعلبکی زیرش هزار تکه شد. در تاریکی فرو رفتم، ولی با حداکثر سرعتم به سمت مرکز روستا دویدم. باید این را هر چه زودتر به محسن و نیما می گفتم. نباید چیزی را از دست می دادیم. این می توانست یک سرنخ باشد.
وقتی رسیدم، به نفس نفس افتاده بودم. گفتم: «باید این رو ببینید.»
نیما پرسید: «چی رو؟»
دستش را محکم گرفتم و او را به دنبال خودم کشیدم. «ارسلان خان رو توی ساحل دیدم. خودم دیدم که داشت با یه روح حرف می زد؛ یه روح واقعی! روح چاوش خان!»
محسن از جا پرید. «چاوش خان؟!»
حرفش را تایید کردم. «بی سروصدا دنبالم بیاید.»
در تقاطع بین خانه مادر پرسو و آرینا پیچیدیم و به سمت ساحل رفتیم. آنها را به همان جایی بردم که ارسلان خان را دیدم. گفتم: «همین جا بشینید. تکون نخورید.»
تلاش کردم که صدا را بشنوم. چیزهای مبهمی به گوشم رسید.
«اوضاع چطور پیش میره؟»
«حدس می زنم که چند تا غریبه تازه وارد از ماجرای نفرین خبردار شدن. اونها سعی دارن که من رو ردیابی کنن. نفرین توی خطره؛ ولی خوشبختانه گردنبند هنوز سر جاشه.»
زمزمه کردم: «نه، نه، نه!» و مشتم را به شن های ساحل کوبیدم.
این نباید حقیقت می داشت. او هدف ما را می دانست. او می دانست که ما چرا آنجا بودیم. می دانستم که قصد داشت در اولین فرصت، سرمان را از بدن جدا کند. محسن پرسید: «حالا چی میشه؟»
سرم را تکان دادم. «نمی دونم.»
صدای نعره بلندی من را از جا پراند. آتش چند برابر شد و نورش چشمانم را کور کرد. خودم را جمع کردم تا دیده نشوم. محسن و نیما هم همین کار را کردند. شبح فریاد کشید: «چطور اجازه دادی این اتفاق بیفته؟ چطور ممکنه کسی از ماجرا خبر داشته باشه؟ میخوای بگی که اینقدر بی عرضه ای؟ به نفعته که هر چه زودتر شرشون رو کم کنی!»
ارسلان خان سرش را بالا برد و به شبح غول پیکر روبرویش خیره شد. با صدایی لرزان گفت: «م...م...متاسفم دایی جان. قول میدم که توی اولین فرصت هر سه نفرشون رو بکشم.»
نیما با حیرت گفت: «دایی جان؟ این یعنی ارسلان خواهرزاده چاوش خانه؟»
محسن گفت: «شرط می بندم که ارسلان خان تنها وارث اون بوده.»
دوباره به چاوش خان خیره شدم. از تلاطم در آمد و صدایش نرم شد. «خوشحالم که این رو می شنوم.» به آرامی گردنبند دور گردن ارسلان خان را در دست گرفت و ادامه داد: «معلومه که حسابی ازش مراقبت کردی. هنوز هم مثل روز اولشه. از حالا به بعد باید بیشتر از این مراقبش باشی. یه جای امن نگهش دار؛ جایی که دست هیچ کس بهش نرسه.»
«چشم، دایی جان.»
نفسم را در سینه حبس کردم. گفتم: «از حالا به بعد باید چندین برابر بیشتر مراقب باشیم، ولی در عین حال ماموریتی که پذیرفتیم رو هم انجام میدیم.» رو به نیما کردم. «هر دو نفرتون می دونید که ممکنه مجبور باشیم بهای خیلی سنگینی بپردازیم، ولی ما این رو قبول کردیم و این یعنی تمام تلاشمون رو می کنیم.»
محسن و نیما سرشان را با اطمینان تکان دادند. لحظه ای بعد، آتش خاموش شد. دیگر خبری از شبح نبود. حالا تنها مهتاب بود که آسمان را روشن نگه داشته بود. ارسلان خان با قدم های بلند از کنارمان گذشت و به روستا برگشت.
وقتی مطمئن شدم که اطرافمان امن بود، بلند شدم و به سمت دریا رفتم. به این فکر کردم که مهم نبود که چقدر قرار بود طول بکشد که نفرین را باطل کنیم؛ چیزی که مهم بود، این بود که روزگاری می رسید که خیر بر شر غالب می شد؛ چه دیر و چه زود.