در نزدیکی ساعت یازده شب، آرینا کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. محسن سرش را از لای در اتاق بیرون برد و دزدکی نگاهی به آرینا انداخت. نیما با لحن طعنه آمیزی پرسید: «دقیقا چیکار می کنی؟»
محسن بلافاصله سرش را به داخل برگرداند. آرینا از کنارش وارد شد و برایش چشم چرخاند. ظاهرش شبیه به یک نره گاو خشمگین شده بود.
کتاب راهنمای قارا بکچی را بستم و به او خیره شدم. آرینا به من پرید: «چیه؟»
بی تفاوت پرسیدم: «حال عماد چطوره؟»
«نگران عماد نباش. اون زیاد تب می کنه...» مکث کرد. «فقط امیدوارم تبش به ۴۰ درجه نرسه.»
لرزه ای به تنم افتاد. به یاد معدود خاطراتی که از اوایل کودکی ام داشتم افتادم؛ زمانی که حتی برای زنده ماندن هم بیش از حد ضعیف بودم. زمانی که تمام بدنم از درد و تب می سوخت. دوست نداشتم کودکی ام را به خودم یادآوری کنم.
آرینا رشته افکارم را پاره کرد. «با این اوصاف تا یه هفته سرم شلوغه، ولی هنوز تلاشم رو می کنم که بهتون کمک کنم.» شالش را روی پتویش پرت کرد. «شام خوردید؟»
سرمان را به نشانه نه تکان دادیم. آرینا گفت: «چند تا تخم مرغ نیمرو می کنم.»
در سکوت فرو رفتیم. بی سروصدا بلند شدم و به دنبال آرینا به آشپزخانه رفتم. روی یکی از صندلی ها نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. آرینا همان طور که اجاق گاز را روشن می کرد، پرسید: «چقدر از کتاب رو خوندید؟ به کجا رسیدید؟»
«خیلی کم. سر در آوردن از سازوکار یه سنگ جادویی راحت نیست، حتی با کتاب راهنما. هیچی نمی فهمم.»
«ناامید نشو. حتی اگه باطل کردن نفرین یه سال هم زمان ببره، ما این کار رو ادامه میدیم. یادت باشه که برای چی اینجایی.»
با این حرف کمی انگیزه گرفتم. بی اختیار لبخند زدم. «برای گندم.»
«امروز حسابی پیشرفت کردیم. فردا قدم های بزرگ تری بر می داریم؛ برای گندم.» تخم مرغ ها را پشت و رو کرد و سوالی غیرقابل پیش بینی پرسید. «اصلا چی باعث شد فکر باطل کردن نفرین به سرت بزنه؟»
مو به تنم سیخ شد. ناخن هایم را در گوشتم فرو کردم. نمی دانستم که چطور باید به آن سوال جواب می دادم. هیچ وقت درست و حسابی به آن فکر نکرده بودم، ولی سعی کردم جوابی سرهم کنم. تمام چیزی که از دهانم خارج شد، همین بود. «الهه جنگاوران.»
آرینا رو به من کرد. صورتش مثل گچ سفید شده بود. «چی؟»
«اولش نمی خواستم وارد این ماجرا بشم. همه چی از کنجکاوی نیما شروع شد، اما وقتی داستان گندم رو با جزئیات شنیدم، من هم تصمیم گرفتم که ته و توی قضیه رو در بیارم. وقتی خبر کشته شدن الهه رو از تلویزیون شنیدم، اولین چیزی که بهش فکر می کردم این بود که هر رازی که پشت این نفرینه، نباید به خاطرش آدم های بی گناهی مثل الهه کشته بشن. حالا اون راز رو می دونم... و میخوام راهی که شروع کردم رو تا آخر پیش ببرم.»
نگاهی به دستانم انداختم. انگشتانم بی وقفه می لرزیدند. آرینا لبخند کوچک و تلخی زد و گفت: «الهه اونقدرها هم بی گناه نبود.»
یک ابرویم را بالا بردم تا او بفهمد که می خواستم به حرفش گوش دهم. ادامه داد: «خانوادهش تصمیم گرفته بودن که از اینجا برن و توی تهران زندگی کنن، برای همین اون ازشون خواست که بهش اجازه بدن قبل از رفتن جنگل رو از نزدیک ببینه، ولی مادرش باهاش مخالفت کرد. بهش گفت که اون برای تنها بیرون رفتن از روستا زیادی جوونه. الهه هم جوش آورد و بعد از یه دعوای طولانی، از خونه رفت و دیگه بر نگشت... تا روز بعدش؛ وقتی که برای برگشتن زیادی دیر شده بود.»
لب هایش را به هم فشار داد و قطره اشکی را از گوشه چشمش پاک کرد. خواستم او را در آغوش بکشم و هر طور که می توانستم حالش را بهتر کنم، ولی تنها کاری که انجام دادم، این بود که نگاهم را از او برگرداندم.
صدای سرفه عماد طوری بر سکوت خانه غالب شد که برق از سرم پرید. خانم جنگاوران، آرینا را صدا کرد: «گیلدا، بیداری؟»
آرینا پس از کمی تاخیر، با قدم های کوتاه وارد اتاق شد و من را تنها گذاشت.
گاز را خاموش کردم و تخم مرغ ها را همان طور که داخل ماهیتابه بودند، روی میز گذاشتم. بعد از شنیدن داستان الهه، بعید می دانستم که چیزی از گلویم پایین برود. به اتاق آرینا برگشتم و طاق باز روی تخت خواب آرینا و عماد دراز کشیدم. مطمئن بودم که تا چند دقیقه دیگر، محسن و نیما مثل پرنده های لاشخور به تخم مرغ ها حمله ور می شدند.
به یاد خاطره مبهمی از پدرم افتادم. تمام چیزی که به یاد آوردم، کلماتی بود که او به زبان آورد. «کنجکاوی مثل یه چاقوئه. هم میتونه نجاتت بده و هم تو رو به کشتن بده، ولی وقتی اطمینان داری که توی راه درست ازش استفاده میکنی، لازم نیست نگران باشی. نترس و ادامه بده.»
ولی مشکل چیز دیگری بود؛ من راه را گم کرده بودم.
نمی دانستم کدام راه درست بود. کنجکاوی چیزی بود که او را به کام مرگ کشانده بود، درباره الهه هم همین طور بود. من تمام تلاشم را کرده بودم، ولی هنوز هم گاه و بیگاه گیج می شدم.
متوجه نشدم که چه زمانی چراغ های خانه خاموش شدند. متوجه نشدم که چه زمانی کل روستا آرام گرفت. متوجه نشدم که چه زمانی خوابم برد.
به محض اینکه چشمانم را باز کردم، بلند شدم و پنجره اتاق را بالا کشیدم. باد بهاری دل انگیزی به داخل وزید؛ با این حال، هنوز هم مه غم انگیزی درونم جریان داشت. برای همین بدون توجه به شکم خالی ام، تصمیم گرفتم سری به ساحل بزنم. امیدوارم بودم که لااقل موج های دریا کمی حالم را بهتر کنند.
از آنجا که هوا هنوز سرد بود، بارانی ام را به تن کردم. طوری که همه صدایم را بشنوند گفتم: «من میرم بیرون. زود بر می گردم.»
محسن از روی مبل برخاست و با حالتی معصومانه و خنده دار پرسید: «من و نیما هم می تونیم بیایم؟»
دلیلی برای مخالفت نداشتم. دوست داشتم کسی همراهم باشد؛ کسی که در کنارش احساس آرامش کنم. گفتم: «بیا. جلوی در منتظرم.»
محسن و نیما زودتر از چیزی که فکرش را می کردم، آماده شدند و از خانه بیرون آمدند. نیما پرسید: «کجا میخوای بری؟»
جواب دادم: «ساحل.» و به طرف دریا قدم برداشتم.
کمی که نزدیک تر شدم، بوی شن خیس به مشامم رسید. تقریبا موفق شدم که طوفان درونم را آرام کنم. نگاهی به موج های آرام و بی صدا انداختم. در پس آن امواج، قایقی چوبی و شیری رنگ شناور بود. مردی که سوار بر آن بود، به آرامی به ساحل نزدیک شد و برایم دست تکان داد. چشم هایم را تنگ کردم. او را به سرعت از روی موهای بورش شناختم؛ توکا خان.
توکا خان با ما دست داد. «سلام. اینجا چیکار می کنی؟»
در جوابش شانه بالا انداختم. پرسید: «میخوای با هم یه گشتی نزدیک ساحل بزنیم؟»
نیشم باز شد. «بله، ممنون.»
توکا خان ما را به سمت قایقش هدایت کرد. رویش را برگرداند و ابرو بالا انداخت. گفت: «ببخشید بچه ها، ولی قایق فقط به اندازه سه نفر جا داره.»
محسن عقب رفت. «فکر نمی کنم قایق سواری با معده پر انتخاب خوبی باشه.»
نیما پا پیش گذاشت و اول سوار شد. من پشت سر او، به آرامی پایم را روی کف قایق گذاشتم. در کسری از ثانیه تعادلم را از دست دادم. قایق به چپ و راست تاب خورد و من محکم به لبه هایش چسبیدم. توکا خان به من کمک کرد تا صاف بایستم و با پوزخند گفت: «نترس بچه جون. طوفان که نیومده.»
نفسم را بیرون دادم و کنار نیما نشستم. توکا خان روبرویمان برای خودش جا باز کرد و با طمانینه قایق را از ساحل دور کرد.
موج ها آرام بودند؛ بسیار آرام تر از اینکه بتوانند ما را در خود ببلعند. نور خورشید به وضوح نشان می داد که هوا صاف و آرام بود. سعی کردم ترس هایم را به دست آب بسپارم و باور کنم که طوفانی در کار نیست.